سهیل کریمی از مستندسازان برجسته ایران است. او چندین سفر به پاکستان، سوریه، افغانستان و کشورهای مختلف داشته و با حضور در میان مردمان این کشورها مستندهای زیادی با محوریت اقوام و جبهه مقاومت اسلامی ساخته است. یکی از دوستان پاراچناری او با نام «چمچه مار» چند روز پیش در سوری به شهادت رسید. کریمی در یادداشتی کوتاه در صفحه اجتماعی خود وصفی درباره روزهای رزم و صلابت او به زبان نزدیک به محاوره نوشته است که در ادامه میخوانید:
غیور راست مى گفت. تو تموم مدتى که رو یال کوه و در پناه خاکریز و کانال کمعمق، دو لّا دو لّا این ور اون ور مى رفتیم، چمچه مار شَق و رَق و ایستاده، بدون کوچک ترین ترسى از تیر خصم، راه مى رفت و مواضع دشمن رو برانداز مى کرد. چشم تو چشم دشمن. عین مار کبرا. عین چمچه مار.
بهش میگفتند چَمچَه مار. خیلى زمخت بود و عبوس. لااقل تو اولین دیدارمون این جور مى نمود. بالاى کوه هاى خِیواص. در مجاورت روستاى تازه آزادشدهی شلوزان. در شرقیترین نقطهی منطقهی پاراچنار پاکستان و کمى قبل از مرز افغانستان. برعکس همهی پشتونهای شیعهی پاراچنار، دستار طالبى سرش بود و نه کلاه چترالى. صورتش هم صاف بود از تیغ اصلاح. یه شاخه گل داودى زرد رنگ هم گذاشته بود روى گوش سمت راستش. نمى دونم چرا. و همین من رو گول زد.
وقتى دوربین رو سمتش آوردم با غیظ و به پشتون گفت نگیر. از من تصویر نگیر! اصلاً باهاش بحث نکردم. اصرار به تصویر گرفتن هم نداشتم.
تازه ناهار خورده بودیم. پایین کوه و تو مسجد حضرت زهرا شلوزان. البته من نخوردم. مزاجم با آب پاراچنار سازگار نبود. کم میخوردم و هر چیزى رو هم نمیخوردم. حالا اینجا سفرهی نون و پنیر و چاى پهن کرده بودند. دقیقاً تو خط مقدم جبهه و کمى عقبتر از یال کوه مشرف به مواضع طالبان. چمچه مار همینطور که داشت لقمهی درشتى واسه خودش میگرفت رو به بقیه به من اشاره کرد و گفت؛ خارجیه؟ هلال آقا گفت؛ ایرانیه! گل از گل چمچه مار شکفت. لقمه تو دهن ش تمام قد در مقابلم ایستاد. به زور سر سفره نشوند و برام یه لقمهی نون و پنیر گرفت. به پشتون گفت چرا پس نمى گى ایرانى هستى؟! لب خندى شیرین تحویلش دادم. گفت دوربینت رو روشن کن و دنبالم بیا.
از یه خاکریز کمعرض و کمعمق به سنگرى بردمون که از درى چه ش موضع طالبان تو دیدرس مون بود. گفت اون جا رو بگیر. بعد نشست پشت تیربار و یه باکس تیر رو تو سرشون خالى کرد. ول وله اى اون ور راه افتاد. گفت دوربینت رو بذار کنار و بیا اینجا. دوربین رو دادم به اسد على و گفتم لنزش رو بگیر طرف ما. هنوز نمى دونستم چهکار داره. رو به هلال آقا گفت: مى خوام این جوون ایرانى دِین ش رو به دین ش ادا کنه! بعد تیربار رو سپرد به من.
سنگر اصلى طالبان پاکستانی رو دقیق نشونام داد. بعد گفت امون شون رو بِبُر. بسم اللهى گفتم و تموم قطار توى باکس رو ریختم سرشون. یکى که با دوربین اون ور رو زیر نظر داشت داد مى زد خورد خورد! حالا دیگه نفهمیدم اغراق مى کرد یا خواست مهمون نوازى رو در حق من تموم کرده باشه! تو مسیر برگشت از این سنگر هم، طالبان لطف ما رو بى پاسخ نذاشتند و اگر اقدام سریع و به جاى چمچه مار نبود و هُل دادن من روى زمین، لحظه آب کش مى شدم. شاخه گل داودى از لاى لاله ى گوش ش به زمین افتاده بود. اون رو برداشتم و وقتى به سمت من مى چرخید به طرف ش بردم. خنده ى شیرینى رو لب ش نشست و به فارسى گفت: دوستى! بعد دست رو شونه ى من گذاشت و فشرد.
لاغر بود و قد بلند. ابهتى خاص داشت. یه جورایى من رو یاد حاج احمد متوسلیان مى نداخت. با همون صلابت فرمان دهى. از هم راه دیگه مون غیور پرسیدم چرا به ش مى گید چمچه مار؟ غیور همون جور که شیفته، قد و بالاى چمچه مار رو تماشا مى کرد گفت: مثل مار کبرا مى مونه. با همین هیبت مى ره تو مواضع طالبان و چند روزى باهاشون سر مى کنه، تو جلسات شون شرکت مى کنه. نظر مى ده و نظر مى گیره. بدون این که کوچک ترین شکى از شیعه و پاراچنارى بودن ش ایجاد کنه. بعد خیلى خون سرد میاد این ور و عملیات بچه ها رو فرمان دهى مى کنه. به همین راحتى. نه پنهون شدنى، نه استتارى، نه حتا خم شدنى. مثل یه مار کبرا. مثل چمچه مار.
غیور راست مى گفت. تو تموم مدتى که رو یال کوه و در پناه خاکریز و کانال کمعمق، دو لّا دو لّا این ور اون ور مى رفتیم، چمچه مار شَق و رَق و ایستاده، بدون کوچک ترین ترسى از تیر خصم، راه مى رفت و مواضع دشمن رو برانداز مى کرد. چشم تو چشم دشمن. عین مار کبرا. عین چمچه مار.
و امروز صبح غیورحسین برام پیغام فرستاد: چمچه مار رو یادت میاد؟ سر ارتفاعات خِیواص؟ دى روز تو سوریه شهید شد. مثل شیر…