شهید «سید علیاکبر عدل» با سابقه 37 ماه حضور در جبهه مجروحیتهای مختلفی را متحمل شد که حادترین آن مربوط به نخاع بود که این خیبری را ویلچرنشین کرد. او در عملیات بدر به افتخار جانبازی 70 درصد نائل شده بود. او سال گذشته بعد از تحمل 29 سال مجروحیت بهسوی یاران شهیدش پر کشید. شهید عدل روایت های مختلفی از عملیات خیبر داشت که در گفتوگو با تسنیم آنها را نقل کرده بود. برخی از این خاطرات در ادامه میآید:
در اسفند 62 عملیات خیبر انجام شد. در والفجر4 و مابعد آن دیگر کارم تخریب و انفجار بود. در والفجر یک و به قبل از آن تک تیرانداز بودم. در عملیات خیبر همگی پخته و باتجربهتر شده بودیم و بهتر میتوانستیم اوضاع را تشخیص دهیم. وقتی داشتیم در یکی از محورها راه میرفتیم یک دژی بود به اسم “دژ العماره” که ما اسمش را گذاشته بودیم “جاده معلم”. انتهای دژ میدان مین بود و ابتدایش هم یک جایی را درست کرده بودند که اگر بچهها مجروح میشدند، میبردند آنجا تا آمبولانس بتواند بچهها را بردارد و ببرد. فرمانده دستهای به نام محمد قنبری داشتیم. یکی از این شبها که ما داشتیم میرفتیم برای کارهای عملیاتی. یک جایی نزدیک درگیری فرمانده دسته گفت: بایستید. بعد پشتش را به جمع کرد و گفت من نگاهتان نمیکنم. ببینید 50 متر دیگر مانده. هر کسی بریده، ترسیده یا نمیتواند، برگردد. من نمیبینمش. ما به خودمان نگاه کردیم و گفتیم ما که این همه در عملیات بودهایم و ترس دیگر معنی ندارد. یک نگاهی به سمت چپم کردم دیدم که چند نفری دارند میروند. از رفقا بودند. صدایشان کردم. گفتم فلانی! کجا داری میروی؟ قنبری، فرمانده گردان شنید و گفت: “عدل! به تو ربطی ندارد. فرمانده منم.” دیگر چیزی نگفتم.
در خیبر، مرا موج انفجار گرفت
رفتیم جلو. همان اول کار که میخواستیم عملیات انجام شود و ملحق به گردان دیگری بشویم. یک نوع آرپیجی به نام آرپیجی زمانی زدند. این آرپیجی زمانی را هر موقع میزدند در یک ارتفاع دو متری سمت سر فرد منفجر میشد. موج انفجار داشت. اول کار یکی از این آرپیجیها بالای سر من منفجر شد و موج انفجار من را گرفت. موج انفجار هم سر و هم کمرم را گرفت. کج ماندم و دیگر نتوانستم صاف بایستم. درد هم در سرم افتاده بود. نیروها رفتند و من با آن حالم ماندم. کنار دژ و حور الهویزه، آن هم در تاریکی شب. باتلاق هم بود. خیلی سخت میتوانستم بفهمم اطرافم چه خبر است. کمی به بیراهه زدم. خوردم به باتلاق و پاهایم در باتلاق فرو رفت. خیلی سخت پاهایم را بلند میکردم. قدم سوم و چهارم بود که دیدم پوتین به پاهایم نیست و در باتلاق جامانده است. در آن تاریکی وقتی داشتم به زور خود را عقب میکشیدم، دیدم یکی مچ پایم را گرفت. ترس در وجودم آمده بود. نه میتوانستم سرم را برگردانم. نه میتوانستم بپرسم کی هستی. بالاخره با یک سختی برگشتم و دیدم یکی از رزمندگان است که فقط مقدار کمی از صورتش از باتلاق بیرون است. یعنی کاملا زیر باتلاق مانده بود و فقط میتوانست به زحمت بگوید کمک. پایم را که ول کرد تا آمدم با آن حالت خمیده کمکش کنم، دیدم دیگر چیزی معلوم نیست. فرو رفته بود. بالاخره با یک اوضاعی یک نفر پیدا شد در میانه راه و کولم کرد و به عقب بازگرداند. این خاطره در خیبر بود.
اگر خدا نخواهد، کسی کشته نمیشود
قبل از اینکه در شب دوم یا سوم من مجروح شوم، سه یا چهار تخریبچی بودیم که مأمور شدیم به گردان عمار که فرماندهاش قبل از اینکه شهید بشود حاج لشگری بود. وقتی رفتیم، میدان مین پیدا شد و اطلاعات-عملیات گفت و خود را آماده کردیم برای پاکسازی. یکی از دوستان به نام “امیر ذبیحی” میدان را تمیز کرد. فرمانده لشگری پرسید خیالمان راحت باشد که تمیز است؟ گفتم بله و خودم هم مجددا شروع کردم میدان را چک کردن تا آخر.
از همان جایی که فرمانده نیرو را خوابانده، ابتدای میدان مین تا انتهای آن، یک چیزی حول و حوش 25 یا 30 متر بود. بعد از میدان مین هم سیم خاردارهای بود و بعد از آن یک کانال و پشت آن هم یک خاکریز بود. ما که بچههای تخریبچی بودیم و داشتیم کار میکردیم آنطرفمان را خبر نداشتیم که چه خبر است تمیز کردیم و طنابهای معبر را هم زده و آماده کردیم.
گفتیم که ما میدان را پاک کردهایم پس چرا عمل نمیکنید. در همانجا شنیدم که حاج لشگری داشت پشت بیسیم میگفت: نه حاجی! نه! ما عمل نمیکنیم. چون آن طرف دوشکاست. به محض اینکه پایمان را در معبر بگذاریم، بچهها را تکه تکه میکنند. از جایی که حاج لشگری نشسته بود تا بیست و پنج متر آن طرفتر که میدان مین، سیم خاردار، کانال و پشتش خاکریز بود. فرمانده گردان دستور عقب نشینی داد. موقع عقب نشینی دیدیم از همان طرف صدای تیر میآید. ترسیدیم. همه توی کانالها خوابیدند. دیدیم 5 یا 6 نفر از آن طرف آمدند در معبر. کمی که نگاه کردیم و آمدیم با تیر بزنیمشان دیدیم که سربند یا ابالفضل و یا ثارالله دارند. فهمیدیم خودی و از بچههای تیپ الغدیرند. مال شیراز؛ پرسیدیم چطور از سمت عراقیها آمدید؟ مگر اینجا عراقی نیست؟ گفتند چرا برادرا، اگر خدا بخواهد کسی کشته نشود نمیشود. گفتیم جریان چیست؟ گفتند ما محور دیگری بودیم. و در آن محور عملیات میکردیم که پنج شش نفری مسیرمان را گم کردیم. آمدیم و خوردیم پشت این عراقیها و دیدیم جنب و جوش میکنند. گفتیم حتما یک خبری هست. رفتیم جلو و کمی تیزبازی درآوردیم و فهمیدیم نیروهای ما آن طرف خاکریزند و عراقیها منتظرشان هستند. از پشت آنها را بستیم به رگبار و وقتی مطمئن شدیم که نیروهای خودی هستید، آمدیم پیش شما؛
چرا عراقیها؟ خودم میکشمت!
یکبار یادم هست دستور عقب نشینی آمد. گردان دوید. حالا وسط دویدنها خمپاره هم میخورد و چند تا شهید و چند مجروح هم دادیم. دوستی داشتیم به نام “محمد بحری” که دست چپش معلول بود. بچه شوخ طبعی هم بود. بیست، سی متری دوید و بعد درازکش خوابید. به او گفتم: “محمد! پاشو عراقیها دارند دنبالمان میکنند.” گفت: “من نمیتوانم بیایم.” گفتم: “الان همهمان را میکشند.” گفت: “بگذار بکشند.” گفتم: “اسیر میشویم.” گفت: “بشویم.” من هم دیدم که اینطور رفتار میکند، اسلحه کلاش را آماده کردم و گفتم: “چرا عراقیها؟ خودم میکشمت.” اسلحه را گرفتم کنارش و یک گلوله در کردم. چشمانش را باز کرد و گفت “یا حضرت عباس!” بلند شد دید شوخی نیست و دوید. همان موقع هم یک اردنگی و یک پس گردنی هم از من خورد. دیگر نفهمید چطوری بدود. چند روز بعد که دیدمش گفتم: “چطوری؟” گفت: “اکبر! اگر آن روز آن تیر و پس گردنی را نمیزدی، معلوم نبود الان کجا بودم.”
من در مرحلهی بعدش با آرپیجی زمانی، موجی شده و سر و کمرم مجروح شد و بیمارستانی شدم. و بیشتر از این در خیبر نماندم. خود را آماده کردم برای عملیاتهای بعدی.
منبع : تسنیم