در مقطع دبیرستان تحصیل می کرد. یک روز آمد و اجازه ی رفتن خواست .
گفتم : اگر بروی ، من و مادرت تنها و بی کس می شویم.
گفت : فرمان امام است باید بروم.
اجازه دادیم . غلامحسین با شور و اشتیاق راهی جبهه شد.
شب بیستم بود که خواب شهادتش رادیدم. بیدار که شدم ، دیگر حال خود را نمی فهمیدم. ساعتی بعد ، زنگ خانه را زدند و گفتند :
غلامحسین زخمی شده است.
خوابم تعبیر شده بود. رو به آنان کردم و گفتم : غلامحسین زخمی نشده ، بلکه شهید شده است.
مسافران آسمانی ، ص 111