دوست داشتم در کنار او باشم.یک روز در روستای کوخان بودیم. دستور داد که با تعدادی از نیروها به طرف بانه بروم . به بهانه ای نرفتم. نزدیک غروب بود. او تا مرا دید ، با عصبانیت گفت : همراه با نیروهای خود در ساختمان کنار جاده مستقر می شوید و شب را در آنجا می خوابید. محل این ساختمان خطرناک بود ، چون اطراف آن باز بود. آخر شب ، او آمد کنار ما و گفت باید به ضد انقلاب کمبن بزند. با او و چند نفر دیگر به محل کمین رفتیم و دیگران آسوده خاطر تا صبح خوابیدند . وقتی نیروها متوجه شدند او شب گذشته در کمین بوده است ناراحت شدند. روز بعد ، مرد همیشه خندان ، شهید بروجردی ، درباره گذشته ها و صفات برادر کاظمی سخنانی گفت که همه تحت تاثیر قرار گرفتند.
پیشانی و عشق ، ص 90و89