او وقتی از جبهه بر می گشت یک راست سری به خانه ی یکی از بستگانمان که پدرشان را از دست داده بودن می زد و دست نوازش بر سر بچه های آنها می کشید و از آنها احوال می پرسید.
یک بار وقتی دید تلمبه ی آبشان خراب است با وجود اینکه خود پولی در بساط نداشت ، با تلاش فراوان تلمبه ی آبی برای آنها دسو پا کرد. حالا هم با اینکه آن بچه ها بزرگ شده اند . اما من و برادرم را به احترام پدرم دایی خطاب می کنند.
یک بار وقتی دید تلمبه ی آبشان خراب است با وجود اینکه خود پولی در بساط نداشت ، با تلاش فراوان تلمبه ی آبی برای آنها دسو پا کرد. حالا هم با اینکه آن بچه ها بزرگ شده اند . اما من و برادرم را به احترام پدرم دایی خطاب می کنند.
تا ساحل سپید سعادت / ص 40