توی جزیره کنار سنگر نشسته بودیم . به مهدی گفتم :
برویم کنار آب و چای درست کنیم.
من مشغول دم کردن چای شدم ، مهدی هم رفت توی آب و مشغول آب تنی شد.
از آب که بیرون آمید ، نشستم روی یکی از پل های شناور و مشغول چای خوردن شدیم . مهدی شروع کرد به خواندن شعری که مضمون آن این بود :
مادر دیگر پنجه به در نمی سایم. دیگر حلقه به در نمی کوبم. مادر منتظر من مباش که دیگر نمی آیم.
در حال صحبت بودیم که صدای شلیک خمپاره ای به گوش رسید. بلند شدیم تا کنار سنگر پناه بگیریم .
به کنار سنگر رسیدیم ، ناگهان مهدی از پشت بر زمین افتاد. بلندش کردم . خون از کنار گوشش جاری بود و این آخرین لحظه ی زندگی مهدی بود.
این جا بود که متوجه شدم مهدی هدفش آب تنی نبود ، بلکه غسل شهادت می کرد و شعری که خواند ، شعر خداحافظی بود.
مسافران آسمانی / ص 142 و 143