عصر شنبه یازدهم بهمن، یک روز به دههی فجر مانده بود. داخل سنگری در خاکریز عقب دراز کشیده بودم. بین خواب و بیداری بودیم که ناگهان دیدیم قوطی ماستی در دستی سیاه و گلی، جلوی در سنگر ظاهر شد. لحظهای همانطور گذشت تا این که صاحب دست نمایان شد. سید احمد یوسف بود یا به قول بچههای سنگر خودمان، «سیدِ ماست». خیلی جای تعجب بود. توی مهران که بودیم، بیحالی او به حدی بود که این اسم را رویش گذاشتیم، اما در شلمچه تقلای زیادی داشت. با خنده و ادایی که قبلاً هم درمیآورد، گفت: ماست میخوری؟ ماست. ماست. سیدِ ماست!
دقایقی را در سنگرمان بود. شیشهی عینکش از گل و لای سیاه شده بود. چهرهاش هم دست کمی از عینکش نداشت. صورتش که به سختی کرک و مو بر روی آن به چشم میخورد، از گل و خاک زبر شده بود. دقایقی با هم گفتیم و خندیدیم. وقتی از شهادت بچههایی گفتم که شبها و روزهای باصفایی را با هم در مهران گذرانده بودیم، چشمانش از اشک پر شد و خنده بر لبانش ماسید. سرانجام وقت رفتنش رسید. با خندهای دستش را دراز کرد تا خداحافظی کند. دستهای درشتی داشت و به راحتی دستم را میان دستش میگرفت.
هنگام غروب، سیامک با چهرهای گرفته، مقابل سنگر پیدایش شد و گفت: «حمید میدونی کی شهید شده؟»
مثل این که باید دوباره خودم را برای شنیدن خبر یکی از بچههای آشنا آماده میکردم. آن هم یکی دوست و گرنه خبر شهادت بقیه را خیلی راحت میداد. با تاسف گفتم: نه. این دفعه دیگه کی؟
در حالی که سعی میکرد لبخند بزند، ولی ناراحیت از چهرهاش فریاد میزد، گفت: سیدِ ماست… سیداحمد یوسف.
دهانم باز ماند. نگاهی به قوطی ماست انداختم که دست نخورده گوشهی سنگر بود. با خودم گفتم: سید ماست… ماست.
شنیدم که در خاکریزهای مقطعی، داخل سنگر نشسته بوده که خمپارهای پشت سرش منفجر میشود. بچهها میگفتند کاسهی سرش پریده بود.
آنچه در بالا خواندید برگرفته از کتاب «از معراج برگشتگان» به قلم حمید داوودی آبادی است که نحوه شهادت «سیداحمد یوسف» را بیان کرده است.
سید احمد یوسف متولد ۱۳۴۷ هم کنار بیشتر شهدای گردان در شلمچه جا ماند تا سالها پدر و مادرش چشم انتظار نوجوانشان بمانند. سرانجام پس از گذشت سالها، استخوانهایش در تبادل با اجساد عراقی تحویل خانوادهاش شد.
منبع : تهران پرس