این نوشته ها افسانه نیست ،بلکه قسمتی از تاریخ است ،تاریخی در همین نزدیکی در کنار ما شاید ،همسایه ما کوچه ومحله ها مان ،همانها که غبار فراموشی مظلومانه آنها را از قلوب پاک دهه پنجاه و شصتی مردم ما می زداید ،ابر فراموشی و وادادگی مطامع دنیائی ،اما قلم کاغذ ودفتر و همه ی اشیاء این عالم ،آنها را ازیاد نخواهند برد ،روزی که ما برای دنیا جان خواهیم داد ،مردانی بودند که برای حکومت قرآن وپرستش خداوند برروی کره خاکی جان خود را هدیه پیشگاه الهی کردند مردانی همچون سردار باقرزاده که چشم بروی هر آنچه تعلق بود بست و به آسمان پرکشید ،از همین کوچه پس کوچه های شهرمان ،همین نزدیکی.
روایتی از حیات این مرد آسمانی در24 بهمن ماه سالروز شهادتش تقدیم مخاطبان می شود:
حیات طیبه از آغاز
محمد حسين باقرزاده در 26 شريور 1339 از مادري به نام ام البنين ناساري در قائمشهر متولد شد. پدر او ابراهيم از راه رانندگي معاش خانواده را تامين مي كرد. دوران ابتدايي و راهنمايي را در مدرسه سعيد نفسی( مطهري فعلي) قائمشهر گذراند. او از دوران نوجواني به امور ديني و مذهبي گرايش خاصي داشت. با آغاز نهضت انقلابي مردم ايران در راهپيمايي ها و پخش اعلاميه هاي حضرت امام(ره) به خصوص در ايام ورود امام به ايران فعاليت داشت.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي بر فعاليت هاي او در حفظ انقلاب افزوده شد و با عضويت در انجمن اسلامي محل فعاليت و مراسم هاي مذهبي فعالانه شركت مي كرد. ورزش مورد علاقه اش فوتبال بود و در تيم وحدت قائمشهر عضويت داشت. در حاليكه در سال چهارم رشته اقتصاد دبيرستان شرافت(آيت الله غفاري فعلي) مشغول تحصيل بود به دنبال صدور پيام امام خميني(ره) مبني بر تشكيل ارتش بيست ميليوني بسيج به عضويت بسيج درآمد.
به دنبال شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران با اين باور كه فعلا بسيج و جنگ مقدم تر است ادامه تحصيل را به بعد موكول كرد. براي اولين بار در تاريخ 10 شهريور 1360 به مدت يك ونيم ماه از طرف بسيج قائمشهر به جبهه رفت. پس از بازگشت با فرا رسيدن دوره نظام وظيفه به سبب عشقي كه به بسيج داشت، در تاريخ 1 اسفند 1360 براي گذراندن خدمت سربازي به عضويت بسيج قائمشهر درآمد و بلافاصله در پنجم اسفند همان سال تا 10 فروردين 1361 به جبهه عازم شد.
ثمره ازدواجش ابوالفضل بود
در دوران سربازي و در تاريخ 9 آذر 1361 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي قائمشهر درآمد و پس از طي دورهي مربيگري به عنوان مربي آموزش سپاه قائمشهر مشغول به كار شد. در اواخر آذر 1361 با خواهر همرزمش كمال الدين رضايي ازدواج كرد. باقر زاده از 20 ارديبهشت 1362 تا 30 مرداد 1362 آموزش فرماندهي گردان را در پادگان امام حسين(ع) تهران طي كرد. در 26 شهريور 1362 اولين فرزند او به نام ابوالفضل متولد شد.
از فرماندهی گروهان تا جانشینی گردان حمزه
از 22 آبان 1362 تا 23 خرداد 1363 به عنوان فرمانده گروهاني از گردان يا رسول الله(ص) از لشكر 25 كربلا در جبهه حضور يافت. بيشتر اوقات فراغت خود را تا زمانيكه بار ديگر به جبهه اعزام شود به مردم محروم در انجام امور كشاورزي و ساختماني كمک ميكرد و در عمران و آبادي محله اش(سیدمحله) فعالانه ميكوشيد. باقرزاده از 24 خرداد تا 19 دي 1363 به عنوان مربي آموزشي درپايگاه بسيج قائمشهر انجام وظيفه كرد.سپس بار ديگر به عنوان جانشين گردان حمزه سيدالشهدا لشكر 25 كربلا از تاريخ 20 دي 1363 تا 15مهر 1364 در جبهه حضور يافت. در مدت حضور در جبهه دوبار از ناحيهي سر مجروح شد و يك بار دچار موج گرفتگي شد.
خاطره ای از حاج سید صادق ساداتی
ما مراسمی تحت عنوان بزرگداشت سردار شهيد ناصر بهداشت در قائمشهر داشتیم، من به عنوان مجری در کنار تریبون نشسته بودم محمدحسین آمد پیشم، چند خاطره از شهيد بهداشت برايم تعریف کرد. از او پرسیدم: «کِی می خواهيد به جبهه برويد؟» گفت: «احتمالاً فردا يا پس فردا. ولی من الآن می خواهم حرکت کنم.» گفتم: «شاید دیگه برنگردی، آخراین حرفت چیه؟ می خوام یادگاری پیشم بمونه.» گفت: «ای کاش من هم می توانستم مثل ناصر بهداشت باشم، ای کاش همه ما مثل ناصر بهداشت بودیم. ناصر سرباز سر افراز امام شد و در نهايت به آرزويش یعنی همان شهادت رسيد.» گفتم: «شماها هم داريد راه ناصر را ادامه می دهيد.» گفت: «من تا ناصر بهداشت فاصله زيادی داریم. من لایق شهادت نیستم، “بادمجان بم آفت ندارد”، شهادت نصيب من نمی شود.»
اصابت تیر مستقیم وشهادت در والفجر8
باقرزاده از 16 مهر تا 2 دي 1364 به عنوان مربي آموزشي و مسئول پادگان آموزشي بسيج قائمشهر مشغول انجام وظيفه بود تا اينكه شبي در خواب ديد كه در يك عمليات بزرگ شركت كرده و شهيد شده است. به سبب آن خواب، ديگر تاب ماندن پشت جبهه را نداشت و در 3 دي 1364 به عنوان جانشين گردان یارسول(ص) عازم جبهه شد. او در عمليات والفجر8 شركت كرد. و در حين عمليات به يكي از دوستان خود گفت:«بعد از شهادتم به همسرم بگو كه من مردانه جنگيدم و كشته شدم.» باقرزاده سرانجام در ادامه عمليات والفجر 8 و در 24 بهمن 1364 بر اثر اصابت تير مستقيم به سرش به شهادت رسيد.
هدفم رسیدن به خداست
همسر شهید، خانم فروزان رضایی می گوید: شب اول ازدواج با هم به گلزار شهدا رفتیم. محمدحسین گفت: «جای من اينجاست و روزی هم من باید در کنار همین شهدا جا بگیرم.» بعد از چند روز رفتیم پابوسی آقا امام رضا(ع). محمدحسین ساعت ها در حرم گريه می کرد. پرسيدم: «چی شده؟ چرا اینقدر گریه می کنی؟» جوابی نمی داد. آخرین باری که به جبهه می رفت، گفت: «می دانی چرا در حرم آقا امام رضا (ع) گريه می کردم؟» گفتم: «چرا؟» با حالت غریبی گفت: «از آقا می خواستم که ازدواج با تو باعث این نشود که من از هدف اصلی زندگی ام دست بکشم.» گفتم: «چه هدفی داری؟» گفت: «هدفم همان رسیدن به خدا و شهادت در راه اوست.»
دردفتر خاطراتش نوشته بود: آرزو دارم دست و پاهايم قطع شود کربلا را ببينم بعد شهيد شوم.
خوابی که حال وهوای او را عوض کرد
خواب ديده بود در يک عمليات بزرگ که ما پیروز آن بودیم، شهيد شده است. بعد از دیدن آن خواب،حال و هوای ديگری داشت و برای شرکت در آن عمليات لحظه شماری می کرد. از ما خداحافظی کرد و قرار بود فردا صبح همراه با کاروان به جبهه برود. هنگام شام ديدم، محمدحسین برگشت. با تعجب گفتم: «چرا برگشتی؟» با چهره ای غمگین جواب داد: «گفتم اين شب آخری را هم پيش شما باشم.» صبح که می رفت، چند قدمی دور نشده بود، برگشت چند لحظه به من نگاه کرد، چیزی نگفت. گفتم: «چيزی جا گذاشتی؟» سرش را به علامت نه بالا برد، حرکت کرد و رفت. محمدحسین هيچ وقت موقع رفتن به پشت سرش نگاه نمی کرد و حتی به من اجازه نمی داد که پشت سرش بيرون بروم. همیشهمی گفت: «دل ندارم چهره ات را ببينم.» ولی آخرین باری که داشت می رفت، هم به من اجازه داد که بيرون بیایم و هم به پشت سرش نگاهی تکرار نشدنی کرد. خيلی خوشحال بود شايد فهميده بود که وقت آن عمليات بزرگ و تعبیر شدن خوابش رسیده است.
وقتی از تلويزيون مارش عمليات والفجر8 را شنيدم، دلم لرزید و هر لحظه انتظار اين را داشتم که خبر شهادت محمدحسین را به من بدهند. چند روز بیشتر طول نکشید که بالاخره خواب محمدحسین تعبیرشد و از طريق برادرم متوجه شهادتش شدم.
هميشه درمورد شهادتش با من صحبت می کرد که مرا آماده کند و می گفت: «زیباترین کاری که در شهادت من می توانی بکنی، اين است که مثل حضرت زينب (س) صبور باشی تا من از شهادتم نهايت لذت را ببرم.» به وصيت اش عمل کردم و خيلی صبورانه برخورد کردم. در واقع از قبل آماده هر اتفاقی بودم.
لالائی ابوالفضل با عکس بابا
پسرم اباالفضل که دو ساله بود بعد از شهادت پدرش مرتب مريض می شد و دائماً سراغ بابا را از من می گرفت. هر روز غروب موقع اذان که می شد، می گفت: «عکس بابامو بدين.» عکس را بغل می کرد و می بوسيد و روی پاهايش می گذاشت و به خيال خودش لالا،لالا می گفت تا بابا بخوابد. گاهی هم دستهای کوچکش را رو به آسمان بلند می کرد و می گفت: «خدا ! مگه تو بابا نداری؟ چرا بابای منو گرفتی؟» بی قراری های اين بچه همه را منقلب کرده بود…..
پيكر پاك اين شهيد بزرگوار در گلزار سيدنظام الدين قائمشهر به خاك سپرده شد وبروری سنگ مزارش اینچنین نوشتند:
تا گوش دلش شنید آوای حسین
بی تاب فکند دل به دریای حسین
دانست چو دوست جان و دل می طلبد
چون حر سر خود فکند درپای حسین
فرازی از وصیتنامه سردار شهید باقرزاده
پروردگارا شهادت ،این والاترین مقام قرب الهی و این بالاترین و زیبا ترین شکل معامله با خودت را نصیبم گردان. از شما امت حزب الله و همیشه در صحنه می خواهم که دنباله رو امام بزرگوارمان باشید و خدای ناکرده آن روز نیاید که همانند اهل کوفه باشیم و امام را تنها بگذاریم..
هرکس معامله ای را انجام بدهد وسود ببرد ،خرسند و خشنود است و من هم معامله ای را انجام داده ام ،نه با مخلوق ،بلکه با خالق و خدای خویش که خریدار ،خداست و فروشنده من حقیر،مورد معامله جان ومال این انسان گنهکار ،سود آن هم بهشت است ،چه کسی به عهدش در این معامله وفادارتر از خدا خواهد بود.
والسلام