در عمليات فتح المبين سيف ا… تك تيرانداز بود. در شب عمليات، پشت خاكريز عراقي ها پناه گرفته بوديم و هوا هم خيلي سرد بود. به هر شكل، آن شب را تحمل كرديم؛ اما صبح، چاله اي كنديم تا از سرما به داخل آن پناه ببريم.
شب بعد، سيف ا… از من خواست تا با هم به سنگر عراقي ها برويم و چند تا پتو براي بچه ها بگيريم. به او گفتم:
-« من نمي توانم با تو بيايم. آن جا خطرناك است!»
سيف ا… اصرار نكرد و تصميم گرفت خودش، تنهايي برود. دو نفر از بسيجي ها با او همراه شدند. چند قدمي مانده به سنگر عراقي ها، خمپاره 120 به زمين اصابت كرد كه بسيجي ها به شهادت رسيدند.
سيف ا… سريع برگشت؛ اما به سرش تركش خمپاره اصابت كرده بود. با همان امكانات كم، زخمش را بستيم.
زمان زيادي نگذشته بود كه ديديم سيف ا… از جايش بلند شد. از او پرسيديم:
-« كجا مي روي سيف ا… ؟»
-« مي خواهم بروم براي بچه ها پتو بياورم؛ امشب هم مطمئنم هوا سرد است و سرما باعث مي شود بچه ها نتوانند خوب بجنگند.»
همان طور كه از دور او را مي ديديم، رفت وارد سنگر عراقي ها شد و چند پتو گرفت.
به لطف سيف ا… بچه ها آن شب را با پتو سر كردند.
راوي : مسلم حسني همرزم شهيد سيف ا… قاسمي اعزامی از ساری
منبع : رزمندگان شمال