يك روز قبل از آخرين اعزامش به دهلران، دوستانش به خانه ي ما آمدند و كنار در، با تيمور صحبت مي كردند. بعد از چند دقيقه، تيمور از آن ها جدا شد و مادرم را صدا زده، گفت:
-« مادر! كيف و لباس هايم را آماده كن! مي خواهم با دوستانم به حمام بروم.»
مادرم با شنيدن اين حرف، پرسيد:
-« تو كه ديروز حمام بودي، پسرم!»
-« اين حمام پسرت با ديگر حمام ها فرق دارد. در اين حمام مي خواهم … .»
مكثي كرد و ادامه داد:
-« مادرجان! قول بده از حرفم ناراحت نشوي!»
-« بگو پسرم! مي خواهي چه؟»
-« مي خواهم غسل شهادت بكنم. شايد اين بار بروم و ديگر برنگردم.»
مادر با حالت بغض گفت:
-« تيمور! من نمي توانم مانع رفتنت بشوم. اگر دوست داري شهيد بشوي، برو. شيرم حلالت. برو در پناه خدا.»
تيمور بعد از آن اعزام،ديگر برنگشت؛ اما بعد از سيزده سال، تكه هاي استخوانش را براي ما آوردند.
راوی : خديجه احمدی خواهر شهيد تيمور احمدی