مادرش برايش زن گرفت تا سرش به زندگي گرم شود و فكر جبهه رفتن از سرش بيفتد؛ اما عبدالعلي آن قدر شيفته ي جبهه رفتن بود كه بعد از ازدواج هم دست برنداشت. مدتي از خدمت سربازي اش در گيلانغرب سپري مي شد كه فرمانده اش به او گفت:
-« كاظمي! خدمت سربازي ات تمام شده، مي تواني به خانه ات برگردي.»
عبدالعلي در جواب فرمانده گفت:
-« اگر اجازه بدهيد مي خواهم در جبهه بمانم.»
فرمانده، لبخندي زد و گفت:
-« چرا دوست داري اينجا بماني؟ مگر در جبهه نان و حلوا پخش مي كنند؟»
نگاهي به فرمانده انداخت و گفت:
-« آقا! دشمن در خانه ي ماست؛ چگونه انتظار داريد به رختخواب بروم و با خيال آسوده بخوابم؟ ! در جبهه مي مانم؛ يا شهيد مي شوم يا جنگ را پيش مي برم.»
راوي : علي كاظمي ابوخيلي پدر شهيد عبدالعلي كاظمي اعزامی از ساری
منبع : رزمندگان شمال