دیدارهای رهبر انقلاب با خانوادههای شهدا همیشه متن و حواشی خواندنی و جذابی داشته است. روایتهایی که از این دیدارها شده است معمولا جزو بهترین بخشهای کتابهایی است که درباره سفرهای رهبر انقلاب منتشر شدهاند. این جذابیت و صفا و صمیمیتی که در دیدارها موج میزند باعث شده است تا بخش از آنها در کتابی با عنوان «میزبانی از بهشت» جمع و منتشر شود. با این وصف انتشار کتاب دیگری که شرح برخی دیدارهای دیگر رهبر انقلاب با خانواده شهدا باشد در بادی امر میتواند کاری تکراری به نظر بیاید.
اما «مسیح در شب قدر» یک تفاوت اساسی دارد که باعث میشود آن را نه تنها متفاوت از «میزبانی از بهشت» که حتی متمایز از تمام کتابهایی بدانیم که با محوریت آیت الله خامنهای منتشر شده است. خودتان قضاوت کنید: آیا خواندن متن و حواشی دیدار حضرت آقا با خانواده شهدای ارمنی حلاوتی دوچندان ندارد؟ و آیا دانستن آنچه بین نائب امام زمان(عج) و پدر و مادر شهدای ارمنی رد و بدل شده است کنجکاویتان را تحریک نمیکند؟!
حضور اقلیتهای مذهبی در دفاع مقدس و نسبت آنها با انقلاب اسلامی موضوعی جذاب و کنجکاوی برانگیز است که نه تنها علاقهمندان به تاریخ جمهوری اسلامی یا پژوهشگران حوزه جامعه شناسی، که حتی مردم عادی را هم به خود جلب میکند.
از سوی دیگر دانستن اینکه این بخش از هموطنان ما چه نگاهی به نظام جمهوری اسلامی و رهبر انقلاب دارند هم خالی از جذابیت نیست. جمع شدن این دو امر در کتاب «مسیح در شب قدر» تنها یکی از چیزهایی است که آن را جزو کتابهای خواندنی قرار داده است.
البته این تنها بخش کوچکی از نکات به یادماندنی کتاب است چراکه در آن نکات ریز و درشت دیگری از جمله رفتارهای به ظاهر جزئی رهبر انقلاب را میتوان دید. مثلا شاید اینکه حضرت آقا در یک دیدار درباره زبان ارمنی با اهالی خانواده صحبت میکنند چندان مهم به نظر نیاید، اما همین بخش به ظاهر فرعی نشان دهنده تلاش یک مقام بلندپایه نظام اسلامی برای شکستن فضای سنگین دیدار است تا اهالی خانوادهای مسیحی که از دیدن بلندرتبه ترین مقام کشور و مرجع شیعیان در خانهشان بهت زده شدهاند، به قول معروف یخشان آب شود و احساس راحتی کنند. و البته به همه اینها اضافه کنید سخنان حضرت آقا درباره حضرت مسیح(ع) و یا سفارش ایشان به پدر یک شهید ارمنی برای رفتن به کربلا و…
«مسیح در شب قدر»، بیستوسه فصل، پنج پیوست، و دو ضمیمه دارد که لابلای مطالب آن عکسهایی دیدنی از دیدارها قرار داده شده است. پنج پیوست کتاب، پیوستهایی هستند از بیانات رهبر معظم انقلاب دربارهی موضوعاتی که در کتاب مطرح شدهاند و احتیاج به توضیح بیشتری داشتهاند.
بریدههایی از کتاب:
1. روایت خانواده شهید آلبرت اللهداديان
ماشین توقف میکند. از ماشین پیاده میشویم و زنگِ طبقهی دومِ ساختمان سفید رنگی را که منزل شهید اللهدادیان است میزنیم. پدر شهید تا از آیفون صدایم را میشنود، مرا بهجا میآورد و با خوشحالی، و با گفتن «خیلی خوش آمدید» در را به رویمان باز میکند. به خودم میگویم بندهی خدا از آمدن من اینهمه خوشحال شده، اگر بفهمد مهمان اصلیاش حضرت آقاست، دیگر ببین چه حالی خواهد شد!
فقط پنج دقیقه وقت داریم موارد حفاظتی را بررسی کنیم و به خانواده اطلاع بدهیم که مهمانشان چه کسی است. معمولاً تا یکی دو دقیقه قبل از ورود حضرت آقا، خانوادهها اطلاع ندارند که قرار است چه اتفاقی بیفتد. چون از قبل به آنها میگوییم که یکی از مسئولان قرار است بیاید خانهتان. یا مثلاً میگوییم که قرار است بیاییم دربارهی شهیدتان مصاحبه کنیم. آن اولها، حتی قبل از ورود آقای خامنهای هم بِهِشان نمیگفتیم قضیه چیست. و آقا که وارد میشدند، مات و مبهوت میماندند که چه اتفاقی افتاده! بعد، به سفارش خود حضرت آقا، قرار شد چند دقیقه قبل از ورود ایشان که منع حفاظتی هم ندارد، به خانوادهها اطلاع بدهیم تا وقتِ ورود ایشان هول نشوند و لااقل بدانند مهمانشان چه کسی است.
با دستهگل و قاب عکسی از امام خمینی، چهار نفری، وارد منزل شهید میشویم. پدر و مادر شهید در منزل هستند، به همراه یک نوجوان چهارده پانزده ساله و یک عاقل مردِ چهلساله ـ که یا برادر شهید است، یا داماد خانواده. رفقای همراه موارد امنیتی را بررسی میکنند و من، بهعنوان سرتیم حفاظت، بعد از کمی چاقسلامتی، برای پدر شهید قضیه را توضیح میدهم. در این سالهای خدمتم بهعنوان محافظ حضرت آقا، یکی از جالبترین لحظات، همین لحظاتی است که راز آمدن حضرت آقا را برای خانوادههای شهدا فاش میکنم. و واکنشِ خانوادههای ارامنه برایم جالبتر از خانوادههای مسلمان و شیعه بوده. بالاخره دینِ ارامنه با دین ما فرق میکند و نگاهشان با نگاه ما به حضرت آقا، تفاوت دارد.
پدر شهید خیلی عادی میگوید «قدمشان سر چشم!» بعد توضیح میدهد که در این سالها، از مسجد محله و بنیاد شهید و هیئتهای عزاداری و شورای خلیفهگری و کجا و کجا به منزلشان آمدهاند. اما وسط توضیحاتش، یکلحظه، مثل کسی که یک لیوان آب به صورتش پاشیده باشند، یکهو جامیخورد! انگار تازه متوجه شده چه گفتهام! میپرسد: گفتید چه کسی قرار است بیاید؟
ـ مقام معظم رهبری. آقای خامنهای!
پدر شهید همینطور مرا نگاه میکند. دست میگذارم روی شانهاش.
ـ الان میرسند ها! به مادر شهید و این آقا هم بگویید چه کسی قرار است بیایند.
بچههای فیلمبرداری و عکاسی که از راه میرسند، به پدر شهید اشاره میکنم که دو دقیقهی دیگر مقام معظم رهبری میرسند. پدر و مادر شهید برای استقبال از ایشان، میخواهند به حیاط خانه بروند که اجازه نمیدهم و میگویم راضی نیستند. اما پدر شهید راضی نمیشود و میگوید باید به دم در برود، و میرود.
در راهپلهها، با استرسِ تمام، کنار مادر شهید میایستم و لحظهی ورود حضرت آقا و سلامعلیک پدر شهید با ایشان را نگاه میکنم. هرچه احوالپرسی پدر شهید و حضرت آقا بیشتر طول میکِشد، ضربان قلب من هم تندتر میزند! حیاط خانه جای مناسبی برای احوالپرسی نیست و این، یک موردِ ضدامنیتی است!
بعد از یک دقیقه، حضرت آقا از راهپلهها بالا میآیند و با مادر شهید هم احوالپرسی گرمی میکنند.
پسرک نوجوان که هنگام ورود ما، پیراهنِ ورزشی رکابی پوشیده بود، با شنیدن سروصداها، سریع از اتاق بیرون میآید. این بار گرمکنی آستینبلند پوشیده. البته این کار را به تشخیص خودش انجام داده، نه به توصیهی ما؛ ما بهعنوان تیم حفاظت، هیچوقت در پوشش خانوادهها دخالتی نداشته و نداریم. آنها خودشان وقتی میفهمند مهمانشان چه کسی است، به تکاپو میافتند که به احترام ایشان، لباسی بپوشند که مناسب باشد.
حضرت آقا تشریف میآورند و روی مبلهای اتاق پذیرایی مینشینند. این قضیهی مبل و صندلی هم از نکات جالب زندگی ارامنه است. در این سالهایی که خدمتشان رسیدهایم برای عرض ارادت، حتی یک مورد هم نبوده که خانوادهها مبل یا صندلی نداشته باشند. حتی خانوادههایی بودند که وضع مالیشان خوب نبود و فقط یک اتاق برای زندگی داشتند؛ اما وسط همان یک اتاق، میز ناهارخوری گذاشته بودند! اصلاً عادت ندارند روی زمین بنشینند و صندلی و مبلمان، ظاهراً جزء جداییناپذیر زندگی ارامنه است.
مثل تمام دیدارها، حضرت آقا، قبل از هر چیز، عکس شهید را میطلبند و چند دقیقهی ابتدایی صحبت را از شهید و محل و نحوهی شهادتش میپرسند.
پدر شهید توضیح میدهد که پسرش، آلبرت، در جبهه تکاور بوده و در منطقهی سومار بر اثر ترکش گلولهی توپ به شهادت رسیده.
بعد از توضیحاتِ پدر شهید، دقایقی از جلسه، به خوشوبش حضرت آقا با اعضای خانواده میگذرد. ایشان حتی با پسرک نوجوان هم احوالپرسی میکنند و مقطع تحصیلیاش را میپرسند و برایش آرزوی موفقیت در درسخواندن میکنند. در این سؤال و جوابها، مکشوف میشود که آن آقای۴۰ ساله، داماد خانواده است.
ـ زمان شهادت، شما داماد خانواده بودید؟
ـ آنوقتها تازه آشنا شده بودیم!
ـ خانمتان کجاست؟
ـ خانمم رفته بیرون برای خرید. نمیدانست شما تشریف میآورید حاجآقا.
ـ این آقازاده هم پسر شماست؟
ـ بله حاجآقا.
اکثر ارامنه آقای خامنهای را «حاجآقا» صدا میزنند. هم پدر و مادر، و هم خواهران و برادران شهدا. حاجآقا را لفظی احترامآمیز میدانند که دربارهی هرکسی استفاده نمیکنند. برعکسِ ما که حاجآقا ورد زبانمان است. من حتی پدر شهید این خانواده را بااینکه ارمنی است، برحسبِ عادت، حاجآقا صدا زدم!
2- روايت خانواده شهيد مارون آده:
رهبر انقلاب استكان چاي خود را برميدارند و با لبخندي شيرين، حرفِ شهيد را دوباره پيش ميكِشند و با مادر شهيد همصحبت ميشوند.
ـ خب، پس گفتيد اين پسر، پسر خيلي خوبي بود.
ـ خيلي خوب بود حاجآقا، خيلي خوب. موقعي كه شهيد شد، واقعاً اهل محل ما، مسلمان و غيرمسلمان، چنان تشييعش كردند كه بياندازه بود. انگار پسر خودشان شهيد شده بود. آقاي پيشنماز مسجد هم آمده بود. همه اهل محل بودند. حاجآقا! خيليخيلي خوب بود پسرم. هرچه بگويم، كم گفتم!
مادر تحمل نداشت كه بگويد پيير چطور شهيد شد. اگر ميخواست بگويد كه پسرش در بمباران شيميايي سومار شهيد شده، دوباره تصوير پيكر پسرش مقابل چشمش ميآمد. پيكري كه در اثر گازهاي شيميايي، كبود شده بود. هر چه آنوقت بچهها سعي كردند كه نگذارند مادر، پيكر پسر را ببيند، نشد. ديد و سوخت و هنوز ميسوزد.
رهبر انقلاب دوباره موضوع بحث را عوض ميكنند تا مادر شهيد آرام شوند. با خواهر و برادر شهيد همكلام ميشوند.
ـ حالا اين زبان شما سخت است يا آسان؟ ياد گرفتنش مشكل است؟ چطوري است؟
ـ شبيه عربي است.
ـ مثلاً شما به آب، به نان، به قند، چه ميگوييد؟
ـ آب مثلاً مِييّه.
ـ نان را چه ميگوييد؟
ـ لَه.
آقاي خامنهاي قند در دستشان را نشان ميدهند.
ـ به قند چه ميگوييد؟
خواهر و برادر شهيد كه يكيدرميان به پرسشهاي ايشان جواب ميدهند، ماندهاند كه چرا براي ايشان اينقدر زبان آشوريها مهم است.
ـ به قند همان قند را ميگوييم.
ـ خب اين جديد است. از الفاظ جديدي است كه آن زمانها معادل نداشته. به انسان چه ميگوييد؟
ـ لَعلِش.
ـ وقتي بخواهيد بگوييد «توي اين اتاق كسي هست» چه ميگوييد؟
ـ ميگوييم: جُودا اتاق خانهاش!
ـ جودا يعني چه؟
آقاي خامنهاي همينطور با دقتِ تمام از لغات و زبان آشوريها ميپرسند و خواهر و برادر شهيد نيز با شعف خاصي پاسخ ميدهند.
ـ خطتان چه خطي است؟
ـ بيشتر نزديك به عربيِ قديمي است.
ـ داريد من ببينم؟
-بله.
برادر شهيد ميرود و يكي از كتابهايش را براي رهبر ميآورد.
آقاي خامنهاي با دقت و صفحه به صفحه، كتاب را تورق ميكنند و از برادر شهيد سؤالاتي درباره رسمالخط آشوري ميپرسند.
3- روايت خانواده ژوزف شاهينيان:
ابتداي ديدار آقاي خامنهاي عكس ژوزف را طلبيدند و مشغول تماشاي عكسهايش شدند. خيلي با دقت به چهره شهيد نگاه ميكردند، انگار چيزي در آن چهره ميديدند كه ما نميديديم.
بعد از پدر و مادر ژوزف، درباره شهيد پرسيدند. مادر شهيد از پسر بزرگش، ژوزف، براي حاج آقا تعريف كردند.
– من مستخدم مدرسه بودم. از سر كار كه برميگشتم، ميديدم هيچ كاري براي انجام دادن در خانه ندارم! همه كارها را ژوزف انجام داده بود. حتي كار دوخت و دوز هم انجام ميداد اين پسر! اصلاً يادم نميآيد با كسي قهر كرده باشد؛ اينقدر مهربان و با عاطفه بود. برادرش ژريك از ناحيه پا فلج است. تمام كارهاي ژريك را ژوزف انجام ميداد. دفعه اول كه ميخواست برود جبهه، صبح زود بلند شد و هيچكس را هم بيدار نكرد، نميخواست موقع خداحافظي ناراحت شويم.
حاج آقا از نحوه مطلع شدن مادر از شهادت پسرش پرسيدند و مادر جريان خوابي را كه ديده بود، تعريف كرد.
– چند شب قبل از اينكه برويم معراج شهدا و بفهميم شهيد شده، خواب ديدم يك كسي ميخواهد به زور وارد خانه شود. رفتم و نگذاشتم. بعد همان آدم رفت و يك چوب خيلي دراز آورد و با آن چوب زد و چراغ خانهمان را خاموش كرد! واقعاً هم بعد از ژوزف، چراغ خانهمان خاموش شد. آقاي خامنهاي مادر شهيد را فراوان دعا كردند و از خدا خواستند دلش هميشه شاد باشد. بعد پدر ژوزف شروع كرد از پسرش گفتن.
– در تيراندازي، هميشه نفر اول بود. خيلي تيرانداز ماهري بود. اگر در بمباران شهيد نميشد، بعيد بود در حمله و اينها شهيد شود! بس كه رفقا و فرماندهاش ميگفتند اين پسر تيرانداز قهاري بود. تيرهايش خطا نميرفت و به هدف مينشست. آخرينباري كه آمده بود مرخصي، ميگفت كه دوست دارد شهيد بشود. به او گفتم اين چه حرفي است؟ گفت: «پدر من سرباز امام خميني هستم! يك نفر از آن ارتش بيست ميليوني كه امام فرمود.» رفت و ديگر برنگشت.
4- روایت خانواده شهیدان موسسیان:
آقا سر برمیگردانند سمت مادر و میپرسند: شما همین یک فرزند را دارید، خانم؟!
ـ سه تا پسر داشتم. یکی همین بود که شهید شد. دو تا پسر دیگر هم دارم. پسر بزرگم ازدواج کرده و از ما جدا زندگی میکند. البته تا یک سال پیش همینجا پیش ما زندگی میکردند، منتها نوهام بزرگ شده بود و جایمان تنگ بود. این بود که از پیش ما رفتند. الان من هستم و پسرم.
وقتی مادر شهید از کوچکیِ خانه حرف میزند، بِیاختیار، به اطراف نگاه میکنم. خانه، نقلی ولی دلباز است.
حضرت آقا تا بحث تنگی جا و اینها پیش میآید، سریع میپرسند: بنیاد شهید با شما ارتباط دارد؟
ـ بله. ارتباط دارند. همین حقوقم را از بنیاد شهید میگیرم.
ـ خودتان شغل ندارید خانم؟
ـ نه. فقط خانهدارم. اعصابم ناراحت است و ناراحتی قلبی دارم. نمیتوانم کار بکنم.
ـ معالجه میکنید؟
ـ بله. دکتر دارم؛ دکتر اعصاب، دکتر قلب. همین داروها را میخورم که بتوانم خودم را اداره کنم.
ـ انشاءالله که برقرار باشید.
فضای خانه، در حال و هوای کریسمس است. یکطرف اتاق پذیرایی، میزی قرار دارد که روی آن ظرفهای آجیل و شیرینی و شکلات و میوه چیده شده است. پشت مبلی هم که حضرت آقا روی آن نشستهاند، طاقچهای هست که با وسایل مختلف تزئین شده. روی طاقچه، کنار چندین قاب و کارتپُستالهای کوچک مخصوص کریسمس، درختچه کاج کوچکی، چراغانیشده، گذاشتهاند.
ـ انشاءالله عید میلاد حضرت مسیح هم بر شما مبارک باشد. شما مثلِاینکه کریسمس را اینطرف سال میگیرید. من هم میدانم که کریسمسِ به روایت ارامنه، بعد از ژانویه است؛ برخلاف خیلیها ـ کاتولیکها و دیگران ـ که کریسمسشان قبل از شروع ژانویه است. آن سالهایی که من پیام میدهم ـ هر سال پیام نمیدهم، بعضی سالها ـ معمولاً یکطوری پیام میدهم که هم به عید اینها بخورد و هم به عید آنها. یعنی رعایت هموطنهای ارمنیمان را میخواهم بکنم در این قضیه.
مادر، متعجب از اطلاعات رهبر، مرتب سرش را تکان میدهد و حرفهای ایشان را تأیید میکند.
اگر شما هم دوست دارید تا «مسیح در شب قدر» را بخوانید، میتوانید عدد 29 را به شماره 09212770738 ارسال کنید تا این کتاب 18 هزار تومانی در تهران با فقط 2000 تومان هزینه ارسال (مجموعا 20 هزار تومان) برای شما ارسال شود. ارسال برای شهرستانها با دریافت هزینه پست خواهد بود. به درخواستهایی با تعداد بالا تخفیف تعلق خواهد گرفت.
منبع : رجا نیوز