روایت یکم
«گلوله خمپاره پشت خاکریز به زمین نشست. ترکش بزرگی پای بسیجی را قطع کرد. پاش به پوست بند شده بود.
یکی خودش را رساند وگفت: برادر چه کار میکنی؟
گفت: مگه نمیبینی؟ دارم جلوی اینها را میگیرم.
بهش گفت: ولی پات بدجوری زخمی شده.
بسیجی نگاهی به پاهاش انداخت. چیزی نگفت. باورش نمیشد.
با خونسردی گفت: الان موقع عقب رفتن نیست. پشت خاکریز دراز میکشم و طرف عراقیها شلیک میکنم. پاتکشان که تمام شد، میروم اورژانس.»(2)
روایت دوم
«آرپیجی زن تانک را زد، تانک هم سر اورا با گلوله ی مستقیم زد. بدنش که بی سر میدوید یکی از بچه ها فیلم برداری کرد. بعدها مادر شهید شنیده بود از بچهش توی آن وضعیت فیلم گرفتهاند، اصرار میکرد میخواهم فیلم را ببینم، سپرده بودم نگذارند. خیلی اصرار کرده بود و بچهها هم کوتاه آمده بودند. برده بودند تبلیغات لشگر وفیلم را برایش پخش کرده بودند؛ نه یک بار که چندبار . بچه ها میگفتند که وقتی دفعهی آخر دوربین روی رگهای بی سر شهید زوم کرد، مادرش رفت جلوی تلوزیون و از روی صفحهی تلوزیون رگهای بریدهی شهیدش را بوسید و گفت: حالا حضرت زینب را درک میکنم.»(3)
روایت سوم
« تیربارچی ما بسیجی جوانی بود که فقط سه ماه آموزش دیده بود. اسیر عراقی با دست نشانش میداد و با حرص میگفت: هفت سال است در ارتش عراق تیربارچی هستم اما جلوی شجاعت این کم آوردم.»(4)
روایت چهارم
«طلبه بود. تقریبا پایش قطع شده و آویزان بود. دستها را پشت سرش گذاشته بود و با خنده به بچه ها میگفت بچهها بروید جلو که عراقی ها دارند فرار میکنند.»(5)
روایت پنچم
«فاصلهاش با عراقی ها دویست سیصدمتر بود. با دوشکا، تانک و خمپاره انداز میزدنش، اما فایده نمیکرد. نه میترسید و نه میخورد بهش. سیاوش هم نه راست را نگاه میکرد نه چپ را.
فقط جلو عقبی میرفت و خاکها را جا به جا میکرد. ناگهان ایستاد. حاجی با نگرانی دوید طرفش. داد زد چی شده؟ سیاوش چیزی گفت. اما صداش توی تیر و ترکش ها گم شد. با دست جلوی بیل را نشان میداد. حاجی دولا شد و قرآنی که جلوی بیل بود برداشت و سیاوش دوباره شروع کرد»(6)
روایت ششم
«تو دل شب با بولدوزر خاکریز میزدم که دیدم که یک عراقی بالای سرم ایستاده . تا چشمم افتاد بهش شروع کرد به گفتن تعال تعال. اسلحهاش را گذاشت پشت گردنم و بهم فهماند که بروم طرف سنگرهاشان. بین راه سریع کلت غنیمت را از زیر صندلی درآوردم و گذاشتمش زیر گلوش. داد زد نزن نزن پناهیام. با هم شوخی داشتیم اما نه اینطوری.»(7)
روایت هفتم
«کلی اسیر گرفتیم. چندنفرشان را میبردم عقب. مرتب التماس میکرد آزادش کنم. عکس زن و بچه اش را چند بار نشانم داد. اصلا قبول نمیکردم. مرتب التماس میکرد. دلم نرم شد گفتم باشد حالا تا شب. ساعت دو بود که آزادش کردم. چند روز بعد عراقیها پاتک کردند و من هم اسیرشدم؛ اسیر همان پیرمرد و چند هم رزم جوانش. جوانها خیلی کتکم زدند اما پیر مرد نصفه شب آزادم کرد. ساعت یک ونیم.»(8)
روایت هشتم
«مقر تاکتیکی لشگر کنار دژ دوم انتخاب شده بود. با صدای انفجار راکت هواپیما، فرمانده از سنگر بیرون آمد. راکت میان دسته ای از بچهها منفجرشده بود.شدت انفجار به حدی بود که بدن چند نفر را نیز به کل متلاشی کردهبود. 18 نفر از طلبههای گردان امام باقر بودند. کنار دست و پای جداشده ای نشست .بلند شد. با آستین اشک چشمش را پاک میکرد. خشم تمام وجودش را فرا گرفته بود . بلند فریاد زد: کجایند مقتل نویسان که بنویسند مظلومیت این بسیجیان را؟ کجایند فیلم سازان که از این حماسهها فیلم برداری کنند؟ کجایند وقایع نگاران که تاریخ رشادت فرزندان رسول الله را مشاهده کنند؟»(9)
روایت نهم
«کربلای پنج آنقدر آتش دو طرف شدید بود که وقتی در جواب التماس دعا برای شهادت میگفتی ما که لیاقت نداریم، میگفتند خیالت راحت. آنقدر اوضاع خراب است که لیاقت نمیخواهد. همین که باشی کافیه.»(10)
روایت دهم
«بین کشته ها جنازه افسر عراقی سفید رویی بود.دیدم دوستم گل میسازد.گفتم: خیر است؟ گفت میخواهم روی رفیقمان را بپوشانم. آفتاب داغ است، میخواهم روی صورتش را بپوشانم تا نسوزد.حیف است، حالا کاری هست که شده، لااقل بدتر نشود. اگر فردا در جهنم هم بهم برخوردیم، شرمندش نباشیم.»(11)
روایت یازدهم
«عمو حسن پیرمرد پر انرژی و شاداب پادگان دوکوهه بود که در عملیات ها برای بچهها حنا میگذاشت . شب عملیات کربلای پنج برای خودش حنا نمیگذارد. میپرسند چرا؟ میگوید فردا صورتم را با خون خضاب میکنم. فردا عمو حسن شهید شد»(12)
روایت دوازدهم
«عملیات شده بود و پدرو پسر با هم جلو میرفتند. تند تند. پسر تیرخورد، افتاد و شهید شد. پدر رفت طرفش، خشابهاش را برداشت و راهش را ادامه داد»(13)
روایت سیزدهم
به روایت سردار حاج علی فضلی: « عملیات کربلای 5 در شب 19 دیماه سال 1365 درحالی انجام شد که چند روز قبلش عملیات بزرگی را در منطقه خوزستان به نام کربلای 4 انجام داده بودیم و قریب به 6 ماه فرزندان این امت کار آموزش و آمادهسازی نیروها را انجام داده بودند. در عملیات کربلای 4 بیشترین جمعیت حاضر در جبههها را شاهد بودیم. فقط در یک اعزام لشکر 27 محمد رسولالله 100 هزار بسیجی جبهه را تقویت کرد. کسری نیرو نداشتیم و رزمندگان مهیای این نبرد بودند. اما با این وجود در ساعتهای اولیه نبرد با شکست مواجه شدیم بدون هیچ دستاورد و حاصلی و با از دست دادن مجروحین و امکانات فراوان. با توجه به اینکه فرمانده کل قوا فرموده بودند ما از باب ادای دین و وظیفه به جبهه آمدیم ما رزمندگان میدانستیم که در نبرد چه پیروز باشیم و چه شکست خورده به تکلیف خود عمل کرده و در نهایت پیروز میدان هستیم. در عملیات کربلای 5 در ابتدا به خاطر مشکلات و موانع متعدد هیچ فرماندهی حاضر نمیشد فرماندهی این عملیات را به دست بگیرد. چون بین ما دو دشمن در موقعیت عملیاتی 3 الی 10 کیلومتر میدان مین و باتلاق و آبگرفتگی وجود داشت. همین طور دو خطر به هم پیوسته کمین عراقیها که به کانال تاریخی شلمچه میرسید و آن چیزی نبود جز محصول تجربیات همه ارتشهای دنیا که اندوختهشان را در اختیار بعثیها قرار داده بودند و از آن به عنوان دژ نفوذناپذیر یاد میکردند. بعد از آن دژ کانال 15 پل، کانال ماهی، نخلستان و جزایر مختلفی بود که موانع را یکی پس از دیگری ایجاد کرده بود.آن چیزی که فضای جلسه تبادل نظر فرماندهان درباره عملیات کربلای 5 را عوض کرد ندای امام بود که از رزمندگان خواسته بود که این عملیات را انجام دهند. و بدین ترتیب همه فرماندهان اعلام آمادگی کردند. یکی از سختیهای عملیات کربلای 5 این بود که میبایست تک رودررو و جبههای با دشمن انجام میدادیم. به همین دلیل چند روز قبل از عملیات بچههای اطلاعات و عملیات با فرماندهی سردار کیانپور برای شناسایی رفتند و توانستند 2 روزه به دژ شلمچه برسند. سعید کیانپور شخصاً در این عملیات حضور داشت. حوالی 12 نیمه شب عملیات، همه غواصها خودشان را به مقاصد مورد نظر و تعیین شده رساندند و از کمینها عبور کردند. خبر رسید که جناح راست یکی از یگانها با دشمن درگیر شده است. بعد از آن که رمز عملیات قرائت شد مابقی هم حمله را آغاز کردیم. در ابتدا حملات به پیش میرفت اما خبر رسید در دامنه دژ هر چه تلاش میکنند تصرف حتی یک سنگر نیز غیرممکن شده است. یک بار دیگر دستور حمله تجدید شد تا اولین سنگر فتح شد.
توانستیم تا 7 صبح فقط 1800 متر از 5.5 کیلومتر مورد نظر را به جلو ببریم و تا 9 صبح برتری با دشمن بود. برای آنکه بتوانیم عملیات را موفقیتآمیز پیش ببریم به محسن رضایی، فرمانده سپاه وقت زنگ زدیم و گفتیم که رزمندهها عاشق امامند برای آنها ملاقاتی را تدارک ببیند. اعلام خبر قرار ملاقات بچههای لشکر با امام در ساعتهای عملیات بین رزمندگان موجب شور و شعف رزمندگان شد و همین باعث شد بعد از به شهادت رسیدن بسیاری از شهدا بچهها با روحیه بالاتر اولین سنگر از دژ عراق را به تصرف درآورند.
عملیات کربلای 5 تا 28 شبانهروز به درازا کشیده شد و همه اهداف به تصرف سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. در این عملیات 80 تا 85 هواپیمای دشمن منهدم شد و حدود 50 هزار کشته و زخمی داشتیم.»(14)
روایت چهاردهم
به روایت سرلشگر حاج قاسم سلیمانی: «یکی از پرخاطره ترین و مهمترین برگهای تاریخ پر افتخار جنگ برای مردم استان کرمان،عملیات کربلای پنج است،که اگر بگویم در روز عملیات کربلای پنج،کربلایی در جوار کربلای امام حسین علیه السلام بوقوع پیوست و همه آن فداکاری،ایثار،گذشت و ارزشهایی که توسط یاران امام حسین علیه السلام به نمایش در آمد، سخنی به گزاف نگفته ام. چهره های تابناک و بزرگی در بین خودمان داشتیم که انصافاً جای تک تک آنها خالی است.
امروز در آن تابلویی که مقابل چشمم مجسم است،قامت رسای آنها را می بینم.انگار همه آنها حس کرده بودند که این عملیات جزء آخرین عملیاتهای جنگ است و باید خود را به قافله ای که متعلق به آنهاست برسانند و ملحق شوند.مثل همین ایام،قبل از اینکه لشکر ثارالله به شلمچه برسد یک اجتماع بسیار دیدنی و پر خاطره اتفاق افتاد.شب وداع لشکریان ثارالله همه بودند.زندی،بینا،مشایخی،طیاری،عابدینی،محمدی پور،میرحسینی ،دریجانی ،تهامی،گرامی و…همه بودند.چراغها خاموش شد،همه دست در گردن هم انداخته بودند ووداع می کردند.شهید مشایخی گفت در همسایگی خانه ما، هم در سمت راست و هم سمت چپ، بچه یتیم بسیار هستند. من روی بازگشت به جیرفت را ندارم.تصمیم گرفته ام پاهای خود را ببندم که عقب نشینی نکنم .قصد شهادت دارم.
آنروز گذشت. صبح روز بعد روی خاکریز داخل سیمهای خاردار یک صحنه تماشایی نظرم را جلب کرد. عیناًمثل کربلا بود.
آنجایی که امروز شاید از دید زائران شلمچه ناپیدا باشد.بالای سیمهای خاردار دستهای قطع شده و ابدان مطهر شهدا روی آب قرار داشت .جنازه حاج علی محمدی پور و علی عابدینی در کنار دژ در زیر تیر بار دشمن روی زمین افتاده بود،بعد هم یکی پس از دیگری همه رفتند.وقتی از کانال ماهیگیری برگشتم، هیچکس نمانده بود انگار همه با تمام وجود تلاش برای رفتن داشتند.کربلای پنج یک نبرد خونین بسیار مهم و سرنوشت ساز دفاع مقدس بود»(15)
منابع:
- جغرافیای عملیات ماندگار صفحه 347 و 336
- روندپایان جنگ، ص 202
- خاطرات سبز ص 150
- سیر جنگ در خرمشهر و شلمچه، ص 128
- همان، ص 48
- شبهای قدر کربلای پنج،ص 52
- فرهنگ جبهه، ش.خ طبعیها، ص139
- فرهنگ جبهه، مشاهدات، ص 280
- عقیق، ص 238
- فرهنگ جبهه،شوخ طبعیها،ص152
- فرهنگ جبهه، مشاهدات، ص170
- کتاب راوی،دژ اسطورهای، ص55
- فرهنگ جبهه، مشاهدات، ص 258
- سردار فضلی در گفتگو با تسنیم
15. خشاب
منبع : رجا نیوز