شهید خرازی فرمانده لشگر پشت بی سیم بود که چشمش به قامت خسته و در هم شکسته ما افتاد. ناباورانه نگاه مان کرد. ما نجات یافته بودیم و این یک معجزه ی تمام عیار بود. نیروهایی با چند سال تجربه ی نبرد از حلقه ی محاصره عراقی ها رسته بودند. شهید خرازی از خوشحالی گوشی بی سیم را پرت کرد و ما را در آغوش کشید و صورت هایمان را بوسید. تمام فرماندهانی که در سنگر بودند اشک شوق می ریختند. یکی از بهترین گردان ها از محاصره بیرون آمد.
ما اسیر نشدیم، هر چند تلفات بسیاری دادیم. مجروحینی به جا گذاشتیم ولی با هر گرفتاری که بود از محاصره چهار روزه گذشتیم و به این نعمت که حالا می فهمیم آزاد بودن و زیر چکمه های دشمن نبودن چقدر قیمتی است، خدا را شکر کردیم. و این بخشی از افکاری بود که آن روز صبح در سنگر دوشکای عراقی بارها و بارها از خاطر من گذشت. وقتی در آن شرایط ناگوار اسیر نشدیم چه دلیلی داشت این بار اسیر شویم؟ نه ابدا به اسارت فکر نمی کردیم. دستگیره های دوشکا آماده شلیک در اختیارم بود. عراقی ها سنگر خوب و محکمی بنا کرده بودند. دور تا دورش مهمات، قوطی کنسرو خالی و پر پراکنده بود. این همان سنگر بود و روی تپه ای آن سوی دره قرار گرفته بود، کاملاً دید و تسلط داشت. و آن تپه هم که حالا نیروهای خودی در گوشه و کنارش سنگر گرفته بودند، همان تپه!
فقط نفراتش منهای باقیمانده های محاصره قبلی تغییر کرده بودند. این بار شیرانی بود و کاظمی و سایر دوستان. و خدا می داند که در جنگ آینده هایی که سخت قابل پیش بینی اند چقدر زود فرا می رسند. و یک روز فشرده حوادث مهم چند سال است. آینده هایی که وقتی فکرش را می کنی می بینی چقدر دور است ولی جنگ فاصله ها را کوتاه می کند. تپه ای که در محاصره قبلی از دست داده بودیم، درست یک شب پیش موفق به باز پس گیری آن شدیم. و حالا بی صبرانه انتظار پاتک عراقی ها را می کشیدیم.
صبح کم کم می دمید و سنگر دوشکا هنوز در در اختیار ما بود. راضی بودیم از اینکه شر یک مزاحم جدی از سر بچه ها کم شد. تیرباری که در مکان بسیار خوبی بود وجب به وجب را می زد و همه را مستاصل کرده بود، حالا مثل اسبی رام و سر به زیر در اختیارم بود. در این فکر بودم که حالا وضع بچه ها چطوری است و شیرانی روی تپه چه می کند؟ شیرانی فرمانده گردان و تهرانی بود تجربه خوبی در جنگ در جنوب را داشت. ولی در شمال وضعیت متفاوت بود، در کوهستان سر هر پیچ احتمال گم شدن وجود داشت. این اشتباه مختص به ما نبود، گاهی ارتش عراق نیز مرتکب همین اشتباه می شد و در محاصره و کمین نیروهای ما می افتاد.
تشخیص موقعیت خودی و دشمن در کوه ها و یال های شمال غرب برای کسانی که با منطقه آشنا نبودند سهل و ساده نبود. بار قبل که در همین منطقه عملیاتی کرده و محاصره شدیم و بعد از چهار روز با راهنمایی یک پیشمرگ موفق به عبور از حلقه محاصره شدیم. حتی در همین منطقه وقتی شب قبل عملیات باز پس گیری تپه را آغاز کردیم ابتدا راه را گم کردیم. خوشبختانه برادران تخریب شب قبل مسیر را طناب کشی کرده بودند و ما وقتی در میان تاریکی ها طناب ها را یافتیم برای بازپس گیری تپه هیچ مشکلی نداشتیم. مگر یک مشکل که از عملیات قبل به جا مانده بود.
تیرباری که در عملیات قبل همه را زمین گیر کرده و بسیاری را به شهادت رسانده بود هنوز در همان موقعیت مستقر بود و آتش می کرد. موقعیت تیربار فراز یالی بود که ادامه آن به تپه های تحت اختیار ما می رسید و کاملا بر ما تسلط داشت. من و چهارتن دیگر برای خاموش کردن تیربار به راه افتادیم. از تپه ای که مواضع خودی بود سرازیر شدیم. باید یال مذبور را تا سنگر تیربار طی می کردیم. دامنه دو تپه پر از میدان های مین ناشناخته و متنوع بود. در هر قدم با چند مین یا تله انفجاری بر خورد کردیم. یکی یکی و بی هدف ناچار به خنثی کردنشان بودیم.
تاریکی شب مثل مه سیاهی در فضا سنگینی می کرد و ما برای یافتن و خنثی کردن مین ها ناچار به استفاده از چراغ قوه بودیم. همین طور که درون یال فرو می رفتیم، رگبار رسام قوس های متعددی را از یک سوی آسمان به سوی دیگر طی می کرد. گاهی ناگهان گوشه ای از آسمان روشن می شد و بعد از گذشت چند ثانیه صدای غرش توپخانه عراق که چند توپ را با هم شلیک می کردند شنیده می شد. بعد دوباره همه چیز در تاریکی فرو می رفت. عراقی ها کجا بودند؟ مدفون در میان تاریکی ها! این تصوری بود که آن شب از ذهن من گذشت. بر فراز این یال یک سنگر دوشکا بود که باید خود را به آن می رساندیم، اگر می توانستیم با این مین هایی که ساکت خاموش انتظار می کشند، طوری کنار بیاییم. وقتی در هر قدم مجبور به نشستن و جستجو کردن مین بودم. فکر کردم آیا با این میدان آشفته این راه را به آخر خواهیم رساند؟!
با این همه در این مرحله به هیچکس آسیبی نرسید و معجزه آسا و صحیح و سالم یال را تا محل مناسب برای انهدام سنگر طی کردیم. حالا دو سرباز بخت برگشته عراقی بی خبر از همه جا روی مواضع ما آتش می ریختند و ما خوشحال از اینکه صحیح و سالم از میدان های مین عبورکرده ایم خود را آماده انهدام تیربار می کردیم… بعد چیزی در میان مان غلطید برقی زد و متعاقب آن صدای انفجار به گوش رسید و سه نفر بدون صدا بر زمین غلطیدند. گویا می دانستند در این نقطه حساس باید بی صدا بمیرند ولی یک تیربار دوشکا هنوز حرف ها برای گفتن داشت….
حالا که یک شب از فتح سنگر تیربار گذشته بود، ارتباط میان دو نفر باقی مانده از گروه ۵ نفره با نفرات خودی قطع بود. روی تپه ها همه چیز خلاف انتظار ما پیش رفته بود و ما غافل از همه این حوادث در سنگر نشسته بودیم و انتظار می کشیدیم.
پاسداشت سی و چهارمین سالگرد هفته دفاع مقدس
راوی: آزاده احمد پیرزاده
منبع:سایت جامع آزادگان