آنچه می خوانید خاطره ای است از زندگی شهید محمد ابراهیم همت:
مصطفی که به دنیا آمد، شبانه از بیمارستان آمدم خانه. دلم نیامد حالا که ابراهیم یک شب خانه است، بیمارستان بمانم.
از اتاق آمد بیرون. آنقدر گریه کرده بود که توی چـشمهـاش خـون افتاده بود.
کنارم نشست و گفت: «امشب خدا منو شرمنده کرد. وقتی حـج رفتـه بودم، توی خونه خدا چند تا آرزو کردم. یکی اینکه در کشوری که نفس امام نیست نباشم؛ حتی برای یک لحظه. بعد از خدا تو رو خواسـتم و دو تا پسر. برای همین هر دوبار میدونستم بچه مون چیه. مطمئن بودم خـدا روی منو زمین نمیندازه. بعدش خواستم نه اسیرشم، نه جانباز؛ فقط وقتی از اولیاءالله شدم، در جا شهید بشم.»
یک دیدگاه
مریم شکوری از مشهدالرضا(ع)
سلام و درود. خدا قوت!
همیشه از مطالب و کارهای قشنگتون استفاده می کنم و ممنونم که همیشه مطالب جدیدتون رو از طریق خبرنامه ارسال میکنید.