خانوادهای از کشور شوروی سابق که به دلیل پذیرفتن دین اسلام به ایران کوچانده شده و پس از ایرانگردیهای فراوان در قائمشهر ساکن شدند، این زوج روسی پس از گذشت چند صباحی، به دلیل اختلافاتی که در زندگی زناشویی داشتند، بدون توجه به سرنوشت تنها دخترشان «روحیه» طلاق گرفته و از هم جدا شدند، روحیه که در کنارعمه اش زندگی میکرد، در 13سالگی با سیدی که از پاکستان به ایران مهاجرت کرده بود، ازدواج کرد و علاوه بر 5 فرزند دختر، صاحب 3 پسر به نام های علیرضا، داوود و محمدرضا شد.
خانم «روحیه شکری» که به دلیل مشکلات ناشی از بیکاری همسر و دغدغههای او برای تأمین مایحتاج زندگی پرعائلهشان، به تنهایی بار سنگین تربیت فرزندانش را به دوش کشید، وقتی داشت از سرگذشت دو فرزند شهیدش می گفت، ذرهای ناراحتی در جملاتش هویدا نبود و البته جز این هم نمی توان از تربیت یافته مکتب زهرا(س) انتظار داشت، ماحصل این نشست صمیمی تقدیم به مخاطبان محترم میشود.
■ ■ ■
با تولد پسرهایمان مشکلات مالی ما هم کمکم شروع شد، شوهرم که پیش از آن صاحب مغازه و کسب و کاری بود، ورشکسته شد و برای جبران خسارتهای مالی زندگی راهی مسافرتی طولانی شد و اینگونه بود که من به تنهایی مسئولیت سنگین تربیت 5 دختر و 3 پسر را به عهده گرفتم، مجبور بودم برای تأمین زندگی، در منازل مردم کار کنم و به قول معروف با سیلی صورت خود و فرزندانم را سرخ نگه می داشتم، بارها پیش میآمد شبها فرزندانم با شکم گرسنه میخوابیدند و من برای این که همسایهها صدای گریه بچههایم را نشنوند و نفهمند گرسنهاند، آنها را با هزار دوز و کلک میخواباندم.
سال 61، شور جبهه تمام کشور را گرفته بود و فرزندان من با این که سن کمی داشتند اما از این قاعده مستثنی نبودند، یک روز علیرضا آمد به من گفت: «می خواهم بروم جبهه.» به قد و هیکلش نگاهی کردم و گفتم: «پسرم آنجا جبهه است، نان و حلوا خیرات نمیکنند، آنجا فقط تیر و تفنگ و گلوله است، میخواهی بروی جبهه چهکار؟» آن موقع کلاس دوم راهنمایی بود و هر چه اصرار کردم درس خواندن برای تو نوعی جنگیدن است، به گوشش فرو نرفت، وقتی دیدم مرغش یک پا دارد، قبول کردم و رضایت دادم برود جبهه، علیرضا روزی که رفت نامنویسی کند، دیدند سنش کم است و هیکل درشتی هم ندارد، اسمش را ننوشتند، آنروز دیدم با صورتی پر از اشک به منزل آمد، وقتی علتش را پرسیدم، گفت: «اسمم را برای جبهه ننوشتند.» من اول توجهی به گریههایش نکردم ولی دیدم هر چه می گذرد این بچه گریههایش بیشتر میشود، دلم طاقت نداد، دستش را گرفتم و با هم به محل ثبتنام جبهه رفتیم.
وقتی رسیدم به مسئول نامنویسی، گفتم: «به کسی که به جبهه برود چقدر پول و وسیله زندگی میدهند؟» دیدم هاج و واج نگاهم کرد و گفت: «مادر! آنجا جبهه است، فقط گلوله می دهند یا میکشند یا کشته میشوند، خبری از پول و وسیله نیست.» گفتم: «چرا حالا که نه پول میدهند و نه وسیله، اسم پسر مرا نمینویسی؟ پسر من فقط گلوله میخواهد، گریهاش امانم را بریده، مگر شما برای جنگیدن چه کسی را میخواهید؟» این را که گفتم رضایت داد و اسم پسرم را برای رفتن به جبهه نوشت.پس از آن که علیرضا دوره آموزشی 15روزه را گذراند، عازم جبههها شد و در مدت 6سالی که در جبههها حضور داشت، هر وقت به مرخصی می آمد، یک جای بدنش مجروح شده بود و این برای من که با خون دل، بچههایم را بزرگ کرده بودم غیرقابل تحمل بود.
یک روز داوود که برای عیادت برادرش به تهران رفته بود، موقعیت را مناسب دید و با توجه به این که خواهرش در تهران حضور داشت، از نفوذ دامادش استفاده کرد و از طریق شهربانی عازم جبههها شد.
با رفتن دو پسرم به جبهه و بیکاری شوهرم، شرایط سختی برای ما ایجاد شده بود، تنها امید من و دخترانم محمدرضا بود و با درآمدی که من و محمدرضا داشتیم، چرخ زندگیمان به سختی میچرخید، یک روز دیدم محمدرضا هم آمد و گفت: «میخواهم به جبهه بروم.» گفتم: «پسرم! تو شرایط سخت ما را به خوبی می دانی، چشم امید من و خواهرانت به درآمدی است که تو داری، صبر کن بگذار وقتی برادرانت از جبهه آمدند، آن وقت تو برو.» گفت: «مادر! تا کی من باید به خاطر شما بسوزم و بسازم، اگر برادرانم رفتند به خاطر دین خودشان رفتند، من باید به جبهه بروم، دیدم نمیتوانم مانع رفتنش شوم، مجبور شدم علیرغم میل باطنیام رضایتنامه نوشتم و با رفتنش به جبهه موافقت کردم.
محمدرضا همنام پدرم بود و من علاقه عجیبی به او داشتم و دل کندن از او برایم دردناک بود، یک شب در خواب، پسرم علیرضا را دیدم که به من می گفت: «مادر! محمدرضا شهید شده است، دیگر منتظر آمدنش نباش.»
فردای آن شب محمدرضا تماس گرفت و حلالیت طلبید، در دلم آشوبی بود، هر لحظه خواب آن شبم جلوی چشمانم رژه می رفت، همین گونه هم شد، دو روز بعد از خوابی که دیدم پسرم علیرضا زنگ زد و خبر شهادت برادرش را داد.مراسم خاکسپاری محمدرضا که تمام شد، علیرضا گفت: «من دارم میروم جبهه!» گفتم: «صبر کن لااقل چند روزی بگذرد، هنوز داغ محمدرضا برایم تازه است و تو میتوانی با بودنت کنار من، کمی مرا آرام کنی.»
وقتی این حرف ها را به او میزدم، میدانستم تأثیری در تصمیمش ندارد و من نمیتوانم مانع رفتنش شوم، پس از چند ماه علیرضا به مرخصی آمد، همین که نگاهمان به هم خورد با ناراحتی گفت: «مادر! پیش جدم شفاعتت را نمیکنم از بس دعا میکنی سالم برگردم! من تا نزدیکی شهادت میروم اما دعایی که برای سلامتی من میکنی، مانع تحقق آرزوی بزرگ زندگیام میشود و من با این غصه، شب و روزم را در جبههها فراموش کردهام.»
آنقدر این جملهها را تکرار کرد که گفتم: «باشد دیگر برای سلامتیات دعا نمیکنم، راضیام به رضای خدا.»
آخرین باری که میخواست به جبهه برود، زمان خداحافظی، او را از زیر قرآن رد کردم و خواستم سرش را ببوسم اما مانع شد و گفت: «سرم برایت بر نمیگردد.» خواستم دستش را ببوسم، گفت: «دستم برایت بر نمیگردد.» خواستم سینهاش را ببوسم، گفت: «سینهام برایت بر نمیگردد.» گفتم: «چرا این حرفها را میزنی؟» گفت: «مادر! پس از اینکه به رضای خدا رضایت دادی، از جدم خواستم وقتی شهید شدم، جنازهام قابل شناسایی نباشد!» گفتم: «سپردمت به خدا.»
یک سال که از شهادت محمدرضا گذشت، خبر شهادت علیرضا را آوردند و همانطور که آرزو کرده بود، آنگونه به شهادت رسید که اعضای بدنش به دلیل شدت انفجار تکهتکه شده و قابل شناسایی نبود، به وصیتش عمل کردم و با وجود داغ سنگینی که بر دلم بود حتی یک قطره اشک هم برای شهادتش نریختم تا به قول او اگر دشمن میخواست با دیدن گریههای من خوشحال شود، داغ خوشحالی بر دلش باقی بماند.شهیدان سیدمحمدرضا موسوی در 12 اسفندماه 65 در شلمچه و سیدعلیرضا موسوی در 28 اسفند ماه 66 در حلبچه به شهادت رسیدند.
منبع : شهید نیوز