خوشا به حال پدر و مادری که ثمرهی سالهای زندگیشان را تقدیم به ساحت مقدس یگانه معشوق کردند و باید بر همت والای دستهایشان و بر باطن و سیرت خداییشان هزاران بار سپاس و درود فرستاد، قلبهای مهربانشان به وسعت عرش، و روح والایشان به بلندای آسمان است و وقتی به دیدارشان میروی، تازه میفهمی که عشق نانوشتنی و ناخواندنی است.
این بار سراغ خانواده «شهیدان علیرضا، حمیدرضا و عباسعلی باطبی» از شهرستان بهشهر رفتیم، گفتوگوی فارس با پدر و مادر این شهیدان «حاج علیاکبر باطبی و حاجیه خانم عذرا باطبی» تقدیم به مخاطبان میشود.
حاج آقا! گوشهای از خاطرات فرزند شهیدتان علیرضا را بیان کنید.
شهید علیرضا دو سال از حمیدرضا بزرگتر بود، این دو از نظر اخلاق و رفتار بسیار شبیه به هم بودند، اما از ویژگیهای بارز شهید علیرضا این بود که در حفظ بیتالمال خیلی دقت میکرد، وقتی مدارس بعد از امتحانات خرداد تعطیل میشد، در طول سه ماه تابستان بدون گرفتن هیچ حقالزحمهای در یکی از مراکز مشغول به خدمت میشد، وقتی علت را از او میپرسیدم، میگفت: «از این که در طول سه ماه تعطیلی تابستان از دولت حقوق میگیرم ولی کاری انجام نمیدهم عذاب وجدان دارم، میترسم پولی که میگیرم حلال نباشد.»
بنابراین مدتی را در بنیاد شهید و مدتی را هم در سپاه و بسیج مشغول به کار میشد و در مقابل کاری که انجام میداد حقوقی دریافت نمی کرد، شهید علیرضا در سال 61 در عملیات رمضان شرکت کرد و در 23 ماه مبارک رمضان در سن 26 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد، ناگفته نماند او متأهل بود و از او پسری به یادگار ماند که نامش حمیدرضا است.
حاجیه خانم! شما خاطراتی از شهید حمیدرضا بیان کنید.
هر کدام از فرزندان ویژگیهای اخلاقی منحصر به فردی داشتند، اما شهید حمیدرضا خیلی اجتماعی و مردمی بود، همیشه بر لبانش تبسم بود، به واسطهی اخلاق خوبش دوستان زیادی داشت، در دوران تحصیل جزو شاگردان ممتاز بود و وقتی به شهادت رسید، مدرک فوق دیپلم هم داشت، اهل دعا، نماز و نیایش بود و قبل از این که به سن بلوغ برسد فرائض دینی را به نحو احسن انجام میداد، خیلی سادهپوش و سادهزیست بود، از پوشیدن لباسهای کهنه و وصلهدار هیچ خجالتی نمیکشید، اگر روزی سر سفره دو نوع خورشت میدید، ناراحت میشد و اعتراض میکرد.
از فعالیتهای قبل از انقلابش هم هرچه بگویم، کم گفتهام، یکبار به دلیل همین فعالیتهایش توسط ساواک دستگیر شد، اما بعد از آزادیاش دست از فعالیتهای انقلابی دست برنداشت، وقتی انقلاب به پیروزی رسید و مراکز نظامی و انتظامی بهشهر به تصرف انقلابیون درآمد، او نیز به جمع آنها پیوست و شبانهروز برای پاسداری از انقلاب در آنجا به سر میبرد.
در سال 58 به مدت سه ماه برای خدمت به مردم محروم سیستان و بلوچستان به زاهدان رفت و بعد از بازگشت وارد سپاه شد.
سرانجام در سال 59 راهی جبهه شد و درست بعد از 23 روز از آغاز جنگ، در منطقه سرپلذهاب در سن 21 سالگی به شهادت رسید.
حاجیه خانم! از شهید سومتان «عباسعلی» هم خاطراتی را بیان کنید.
شهید عباسعلی در شب عاشورای سال 1347 به دنیا آمد و در سن 18 سالگی در فاو به شهادت رسید، دوران نوجوانی او با شروع انقلاب آغاز شد، با وجود این که سن کمی داشت اما سعی میکرد همان فعالیتهایی که برادران بزرگترش انجام میدهند را تکرار کند، اول دبیرستان بود که به جبهه رفت، البته برادر مرحومش محمد، راضی نبود، میگفت: «مادرجان! دو برادرمان شهید شدند، من هم بیماریام لاعلاج است، عباسعلی باید مواظب شما باشد، اجازه ندهید به جبهه برود.» در جوابش گفتم: «وقتی من شور و اشتیاق او را برای جبهه رفتن را میبینم، حریفش نمیشوم.» با این حال رفتم پیش عباسعلی و تمام شرایط را برایش گفتم و از او خواستم که ما را تنها نگذارد اما او در جوابم گفت: «مادر! دو برادر شهیدم کاری که کردند برحسب تکلیف و وظیفهای بود که عهده خودشان بود، من میخواهم بروم و به وظیفه خودم عمل کنم.»
بد نیست خوابی که قبل از شهادت عباسعلی دیدهام را برایتان بگویم، قبل از شهادتش شبی در عالم خواب آیتالله خامنهای را دیدم، ایشان آنوقت رئیسجمهور بودند، آقا آمده بودند منزل ما و به من گفتند: «چه درخواستی از من دارید؟» من در جوابشان گفتم: «دوست دارم به حج بروم.» آقا در جوابم گفتند: «شما امسال نمیتوانی اما سال بعد انشاءالله به حج مشرف میشوید.» همانطور که آقا در خواب گفته بود، محقق شد، چون چند روز بعد از آن خواب خبر شهادت عباسعلی را برایمان آوردند و من سال بعد توفیق زیارت خانه خدا را پیدا کردم.
حاج آقا! چه احساسی دارید از این که سه تن از فرزندانتان را در راه اسلام و میهن دادهاید؟
هر کس عقیدهای دارد، به عقیده من، دشمن بعد از پیروزی انقلاب ساکت نشد و جنگ را به ما تحمیل کرد و جوانهای ما هم برای حفظ انقلاب به جبهههای حق علیه باطل رفتند و جانشان را فدای دین و میهنمان کردند، همانطور که قرآن گفته است: «شهدا زندهاند و نزد خدایشان روزی میخورند.» همین تعبیر برایمان بس است، ما مدیون انقلاب هستیم و شهادت فرزندانم دینی بود که به انقلاب ادا شد، آنها هدیه خداوند بودند، خدا خود آنها را به ما داد و خودش هم آنها را از ما گرفت.
حاجیه خانم! شما از این که مادر سه شهید هستید، چه حسی دارید؟
شاید بعضیها با خواندن این مطالب بگویند چون مادر است اینگونه از فرزندانش تعریف و تمجید میکند، اما خدا خودش شاهد است همه مطالبی که راجع به فرزندانم گفتهام حقیقت است، همیشه پیش خودم میگویم که شهادت حقشان بود، بهترین مزدی بود که خداوند در مقابل اعمال و رفتارشان نصیبشان کرد، من که از آنها راضیام، امیدوارم خدا هم از آنها راضی باشد.
حاج آقا! چه سفارشی به جوانان این مرز و بوم دارید؟
باید دلاوریهای جوانان دهه 60 را در تاریخ ثبت کرد، جوانهایی که در هشت سال دفاع مقدس دست از آمال و آرزوهایشان کشیدند و سینهشان را سپر کردند و از میدانهای مین گذشتند تا امروز ما در کمال آسودگی و راحتی زندگی کنیم، جوانانی که با صلابت و غیرت خود برای ما ارزشهای والایی را رقم زدند، شجاعت و دلاوریهایشان موجب شد که اکنون نام کشور ما لرزه بر اندام دشمنان ما بیندازد.
به نظر بنده روشهای زیادی وجود دارد تا رشادتهای شهدای ما ثبت شود تا جوانان و نسل امروز هر چه بیشتر و بهتر با آن آشنا شوند، یکی از این روشهای مطبوعات و صدا و سیما است، این وسایل ارتباطی میتوانند راه شهیدان را تشریح کنند و اهداف انقلاب را بازگو کنند و دیگری صاحبان قلم هستند که با نوشتن کتاب وقایع تاریخی را ثبت کنند و با انعکاس آن در رسانهها در معرض مخاطبان قرار بدهند.
حاجیه خانم! حرف آخرتان را بیان کنید.
هر آنچیزی که امروز داریم، از شهدا است، اگر امروز هر مسئولیت و مدیریتی که داریم، باید بدانیم که مرهون از خون پاک شهدا است، پس باید کوشش کنیم تا راه شهدا حفظ بماند و قبل از هر چیز باید خودمان عامل باشیم تا چیزی که میگوئیم تأثیر داشته باشد، اگر خدایناکرده کوتاهی کنیم، باید جوابگو باشیم، شهدا رفتند تا نظام تثبیت شود و ما امروز ماندیم، پس بکوشیم زیرا مسئولیتمان خیلی زیاد است.
منبع : فرهنگ نیوز