شهید محمدرضا نوری کسی که در 29 سالگی در غدیر سال 91 از آسمان مریوان پر کشید جوان رشیدی بود که از 19 سالگی وارد عرصه پرخطر پاکسازی مین شد و کار در میادین خطرناک مین را به پشت میز نشینی در اداره راهآهن ترجیح داد. دانشجویی که در دانشگاه شادگان مدرک مهندسی برقش را گرفت و یکراست رفت به میادین مین تا بذر نفاق و کینه دشمن را درو کند.
مادر بزرگوار شهید محمدرضا نوری نقل می کند:
محمدرضا در آذر ماه 1362 در اصفهان به دنیا آمد اما به خاطر رفتن به مدرسه، شناسنامهاش را شهریور ماه گرفتیم و بعد از 29 سال درست در زمانی که تلاشهای من و پدرش در بزرگ کردن او درحال ثمر دادن بود در سیزده آبان و در عید غدیر سال 91 از میان ما رفت.از همان زمانی که به دنیا آمد زندگیاش پر از حادثه بود و بسیار بیمار میشد. به خیلی از بیمارستانها و دکترها مراجعه کردیم. حتی یک کلیه بیشتر نداشت و آخرین عملش را در بیمارستانی در اهواز انجام دادیم.سه سال بیشتر نداشت که رودهاش مشکل پیدا کرد و در بیمارستان لبافینژاد تهران به مدت یک سال بستری شد. در تمام این مدت به عنوان یک مادر کنارش بودم حتی در بیمارستان. بعد از مدتی به بیمارستان علیاصغر(ع) تهران منتقل شد و روند درمانیاش در آنجا پیگیری شد.
عنایت امام هشتم به محمدرضا
تمام این عملهایی که بر رویش انجام شد دکترها میگفتند که امید به زنده ماندنش بسیار اندک است. یک روز با خودمان عهد کردیم که شفایش را از امام رضا(ع) بگیریم. غلام حلقه به گوش امام رضا(ع) بود به همین خاطر بردمش مشهد. همان روزی که به مشهد انتقالش دادیم نور سراسر وجود محمد رضا را فرا گرفت. به طوری که احساس میکردی که این پسر متحول شده است. سه بار دستش را جلوی همان پنجره فولاد برد بالا و پایین آورد. همهمان تعجب کرده بودیم و اصلا نمیدانستیم که چه اتفاقی دارد میافتد.
دکترها گفتند تا یک ساعت بیشتر دیگر زنده نمیماند
زمانی که آوردمش تهران و در بیمارستان حضرت علی اصغر(ع) بستریاش کردم این پسر را که دیدند همه از فرط دعا قرآن به سر بودند. یکی از عملهایش از ساعت 7 صبح تا ساعت 4 بعدازظهر طول کشید و در این مدت منتظر بودیم تا خداوند دوباره محمدرضا را به ما برگرداند.دکترها میگفتند که عمل روده بزرگ از عمل قلب بسیار سنگینتر و خطرناکتر است. تمام درگاههای رودهایاش به هم خورده بود و سه تا سوراخ بزرگ در روده بزرگش مشاهده میشد. بعد از چندین ساعت بسیار سخت و نفسگیر زمانی که گفتند عمل تمام شده است دیدم که تمام رودههای محمدرضا بیرون افتاده است و در این مدت دکتر معالجش گفت: «این بچه تا یک ساعت بیشتر زنده نخواهد ماند»
بعد از نیم ساعت دخترم صدا زد که بیا. کنار تختش که رسیدم محمدرضا بهم گفت که مادر این لولهها را دربیاور. دستش را در دستانم گذاشت. پرستارها را که صدا زدیم و به آنها از این ماجرا گفتیم به ما گفتند که مورد خاصی نیست و این یک احساس مادرانه است!
محمدرضا دوباره برگشت
خود پرستارهای بخش زمانی که وارد اتاق شدند از تعجب میخکوب بودند. رنگ به رخسار محمدرضا بازگشته بود. همه دکترها و پرستارها داخل اتاقش ریختند. تماس گرفتند با دکتری که تا همان چند ساعت قبل او را عمل کرده بود. دکترها به من با تعجب میگفتند که چه کار کردی؟ با آزمایشاتی که گرفتند ثابت شد که این کار چیزی شبیه به یک معجزه بود!
دکترش میگفت من نمیدانم که شما چه چیزی از خدا خواستهاید که این گونه خداوند به شما عنایت و نظر کرده است. محمدرضا در ده سالگی هم یکی از کلیههایش را از دست داد و از آن موقع تا زمان شهادتش با همان یک کلیه زندگی میکرد. این همه زندگی محمدرضا بود.
فرزندت را دوباره بازمیگردانیم
همسایههایمان یک زمانی خواب دیده بودند که پیامبر(ص) و امام علی (ع) به خواب آنها آمدهاند و میفرمایند که به این مادر بگو که این همه ناله و گریه نکند و ما را نلرزاند؛ فرزندش را به او برمیگردانیم و محمدرضا را به او میبخشیم.حتی یکی از همسایههایمان فردای روزی که من سر سفره حضرت ابولفضل(ع) دعا و گریه و زاری کرده بودم؛ خواب دیده بود که حضرت زهرا آمده به خوابش و گفته که به این مادر بگو که این همه ناله و زاری نکند و با این کارش تن ما را نلرزاند. فرزندش را به او برمیگردانیم.
میگفت جسم و روحم در این بیابانهاست
ده سال قبل از شهادتش از سال 81 وارد این کار شد. از 18 سالگی. پدرش برای او در راهآهن کار پیدا کرد اما یک ماه نشده از آنجا استعفا داد و راهی میدان مین شد. بارها شده بود به سبب سن کمی که داشت از کار پاکسازی مین اخراج شده بود اما هر بار با ارادهای مصممتر و جدیتر وارد میشد. زمانی که من از فراغ او گریه میکردم میگفت که مادر گریه نکن و اشک نریز من روحم و جسمم در این بیابانها رها شده است.
دوستانش تعریف میکردند به سبب اینکه جسمش از داشتن یک کلیه و بیماریهایی که در دوران کودکی با آنها دست به گریبان بود، ناراحت بود؛ نمیگذاشتیم که جسم سنگین بلند کند اما گاهی اوقات میدیدیم که وزنههای بسیار سنگین مینیابی را بر روی شانهاش و داخل خاکریزها بلند میکند و میبرد و در این گل و لایها دنبال انواع مین میرود.ستون خانه بود.بسیار پسر خوبی بود و آخرین بچه خانواده. در دانشگاه شادگان مهندسی برقش را تمام کرده بود و شده بود یک مهندس برق تمام عیار. اما این عشق به بیابان و مینروبی هیچگاه این بچه را رها نکرد. بعدها فهمیدیم که به خاطر کارش این دانشگاه را انتخاب کرده بود که به مناطق مینروبی نزدیک باشد و بهتر بتواند به عشقش برسد.نظم یکی از بهترین خصلتهایش بود. زمانی که میگفتیم ساعت 9 خانه باش دقیقا در همان وقت خانه بود. اصلا تکبر و غرور نداشت. آنقدر با ما راحت بود که تمام زندگیاش را در اختیار ما قرار داده بود. پسری در این سن و سال که 28 سالش بود عابر بانکش را در اختیار من قرار داده بود زمانی که حقوقش را میریختند از مریوان تماس میگرفت و از ما مقدار حقوقش را جویا میشد.
خریدی که در روز آخر برای خواهرهایش انجام داد
بسیار بچه شاد و شوخی بود. اهل بگو بخند اما اصلا با غیبت کردن میانهای نداشت. زمانی که میدید که باب غیبت در جایی باز است حتما آن مجلس را با ناراحتی ترک میکرد. به هیچ عنوان نه حرف کسی را میزد و نه به جایی حرف میبرد.
بسیار با خدا و مهربان بود حتی سرش را بلند نمیکرد که به مادرش که من باشم بگوید تو. تمامی رفتارهایش با احترام و با عزت بود و روز آخری هم که میرفت قبل از خداحافظی تمام خواهرهایش را به بازار برد و برای آنها خرید کرد. میخواست دل آنها را شاد کند.
خداحافظ ای داغ بر دل نهفته
روز آخری که داشت خداحافظی میکرد پدرش با اندوه فراوان گفت که محمدرضا نرو. یک لقمه نانی درمیآوریم و باهم میخوریم و خدا بزرگ است. همان موقع پدرش فهمیده بود که این آخرین دیدار با محمدرضا است و ما دیگر او را نمیتوانیم ببینیم.از آنجایی که تک پسر بود و آخرین بچه خانواده، من و پدرش به همراه خواهرانش مخالف رفتنش به میدان مین بودیم. روزی هم که رفت به منطقه عملیاتی پاکسازی مین میگفت زمانی که من یک مین را از زمین خارج میکنم نه تنها جان یک انسان که حتی جان یک حیوان را نجات میدهم و این یک دنیا ارزش دارد. محمدرضا تمام این کارها را از روی عشق انجام میداد به طوری که نه با دستکش خاصی بلکه همه این کارها را با دست خالی انجام میداد.
مادر از من راضی باش
هنگام خداحافظی دستم را بوسید و به من گفت که ازم راضی باش. با ناراحتی گفتم محمدرضا مگه چه اتفاقی افتاده؟ به من گفت که انشاالله از این دنیا تا به آن دنیا دست به خاک که میزنی طلا بشود. به او گفتم که محمدرضا دیگر این طور نکن. از زیر قرآن که ردش کردم دیدم که این بچه دیگر رفتنی است. فهیمدم که این خداحافظی خداحافظی آخر است و محمدرضا دیگر بر نخواهد گشت.
هنوز صدایش در گوشم است
حتی روز جمعه تا ساعت 8/30 با محمدرضا صحبت کردم و هنوز صدایش در گوشم است. روز شنبه عید غدیر خم بود. ساعت 8 صبح شنبه پدرش از من خواست که بیدار شوم و با محمدرضا تماس بگیرم. گفتم که محمدرضا الان رسیده و خسته و کوفته است بعدا تماس بگیریم بهتر است.
قبل از ساعت 10/30 صبح که محمدرضا به شهادت رسیده بود پدرش میگفت که ای کاش با او تماس میگرفتیم. پدرش از من بهتر میتوانست این دلشوره را درک کند و نگران وضعیت محمدرضا در مریوان بود.
قبل از این لحظهها چند باری که تماس گرفتم دیدم که تلفنش را جواب نمیدهد و خاموش است. با خودم گفتم که حتما خسته است و خوابیده. درست در ساعتی که محمدرضا به شهادت رسید پدرش گفت که دیگر نمیخواهد تماس بگیری، محمدرضا شهید شده است. پدرش طوری با یقین این را گفت که ما در همان لحظه احساس کردیم که محمدرضا دیگر از دست رفته است.
گفت و گو: مهدی سلطانی
منبع : شهید نیوز