آنچه در پی می آید؛ خاطرات حاج احمد رئیسی جانباز 70 درصد از حضور در میادین دفاع مقدس است که قبل از شهادت ایشان برای درج در کتاب جمعآوری شده بود.
حاج احمد رئیسی پیرامون اولین حضور خود در جبهه و تداوم این حضور اظهار داشت:
من 16 سالم بود که به جبهه اعزام شدم. اولین حضور من در عملیات والفجر مقدماتی رقم خورد. ماه به عملیات مانده بود و این مدت، فرصت خوبی برای آشنایی با همرزمان و محیط بود.
حفر کانال زیر آفتاب گرم خوزستان، با کلاه آهنی بر سر
عملیات والفجر مقدماتی با رمز مبارک یاا… یاا… یاا… در تاریخ 18/11/61 شروع شد. لشکر 41 ثارا… با 11 گردان در این عملیات حضور داشت. منطقه عملیاتی از چهار طرف به میشداغ، هورالهویزه، چزابه، بستان و شهرالعماره عراق منتهی میشد.این عملیات متأسفانه به دلیل وسعت و عمق موانع و استحکامات دشمن و عدم الحاق به موقع نیروهای خودی، موفقیت چندانی نداشت. خیلی از رزمندهها به شهادت رسیدند. مجروح بسیار زیاد بود. زمان استراحت بسیار کم و مسئولیت سنگین بود. نیروی رزمی، کار پشتیبانی را هم انجام میداد. بچهها بیشتر از آنکه حرف بزنند، عمل میکردند.زیر آفتاب گرم خوزستان، با کلاه آهنی بر سر، کانال میزدیم و در حین کانالزنی، در معرض تیر مستقیم دشمن بودیم.
خطی که به ما تحویل داده شد پیش از آن دست برادران ارتشی بود. به ما سلاح دادند که با کلانش تیراندازی نکنیم تا عراقیها متوجه جا به جایی نیروها در خط نشوند. ما از گلولههایی که برادران ارتشی در سنگرها گذاشته بودند؛ استفاده میکردیم.سال 62، در منطقه عملیاتی پنجوین در عملیات والفجر 4 حضور یافتم. ما در خاک عراق بودیم و یک چاه نفت عراق که پلمپ شده بود، پشت سر ما بود. ما باید از این منطقه عبور میکردیم.عملیات والفجر 4 در منطقه جبهه شمالی سلیمانیه و پنجوین عراق در حال انجام بود. این عملیات از 27 مهر 62 به مدت 33 روز با رمز یا ا… آغاز شده بود و رزمندگان اسلام در دو محور بانه و مریوان در منطقهای به وسعت صدها کیلومتر مربع در خاک ایران و عراق در حال رزم بودند.حساسیت منطقه به خاطر معابر نفوذی گروهکهای ضد انقلاب مضاعف میشد.
در سرمای شدید بچهها اورکت خود را درآوردند که در صورت شهادت،به دست دشمن نیفتد
دوم آبان 62 بود که ما وارد عملیات شدیم. هوا بسیار سرد بود. به طوری که وقتی وضو میگرفتیم، دستهایمان میلرزید. با وجود سرمای استخوانسوز منطقه، یکی از کارهای بسیار جالبی که عباس رضایی(شهید) و دیگر رزمندهها کردند این بود که قبل از ورود به عملیات، اورکت خود را درآوردند به لشکر تحویل دادند که اگر شهید شدند، اموال بیتالمال به دست دشمن نیفتد و ضایع نشود. این ایثار و از خود گذشتگی به حدی بود که حتی فکر نمیکردند اگر اسیر شوند، بدون لباس گرم، در آن سرمای سوزناک تکلیف چیست؟ یا اگر چند روز محاصره شدیم در این هوای سرد چه باید کرد؟
شنیدم که گفتند پایش قطع شده
فرمانده گردان ما در این عملیات حاجاحمد امینی و فرمانده گروهان ما عباس رضایی بود. در حین پیشروی به کمین عراقیها برخورد و در جنگل راه را گم کردیم. با مراقبت و جستجو راه را پیدا کردیم ولی همچنان کمین عراقیها را اطراف خود داشتیم. چند تا از کمینها را زدیم و خاموش کردیم.من مجروح شدم و پایم قطع شد. روی زمین افتاده بودم. عینا… اعظمی (شهید) با قاطر آمد بالای سر من ولی نتوانست مرا با خود به عقب ببرد.بچههای لشکر اصفهان آمدند و مرا به عقب منتقل کردند. در حین حرکت به جایی رسیدیم که شیب بود و عراقیها مستقیم از مقابل ما را میزدند.ما پایین تپه بودیم. بالای سرم را نگاه کردم دیدم عراقیها بالا نشستهاند. ده پانزده نفر بودند و گردان ما را هم دیده بودند. احمد امینی (شهید) فرمانده گردان را صدا زدم و آهسته گفتم: بالای سرت را نگاه کن. نگاه کرد و گفت: اینا دیگر کیان؟ گفتم: فکر کنم عراقیاند.در همین حال سنگر عراقی روبرومون شروع کرد به تیراندازی. ایرج برقانیان (از بچههای جیرفت) تیر به سرش اصابت کرد و در دم شهید شد. برادرش حسن هم در والفجر یک شهید شد که خودم او را به خاک سپردم.
از حاج احمد پرسیدم: چکار کنیم؟
گفت: مثل اینکه گم شدیم. راه را اشتباه اومدیم. تو، دو تا از بچهها را بردار و برید جلو سنگر بایستید منم گردان را به عقب برمیگردانم.به اتفاق یکی از بچهها رفتیم از دو طرف موضع گرفتیم تا حاج احمد بچهها را عبور دهد. اونا که رفتند ما هم به دنبالشان رفتیم و به آنها ملحق شدیم. خودمان هم نفهمیدیم آیا عراقیها ما را ندیدند یا از ما ترسیده بودند که درگیر نشدند.جلوتر که رفتیم، بالای تپهای مستقر شدیم و تپه مقابل ما هم عراقیها بودند که تا ما را دیدند شروع کردند با چهار لول و تیربار و دوشکا، شلیک کردند.بچهها سریع موضع گرفتند و روی زمین خوابیدند. تیرهای رسام عراقیها به طرف ما شلیک میشد. فاصله فضایی 60-50 متر بیشتر نبود.
به چشم خودم تیرها را میدیدم که به سمت ما میآیند. من چشمهایم را بستم و شهادتین خواندم. هواپیمای عراقی هم آمد و شروع به منور زدن کرد. آسمان مثل روز روشن شد. عراقیها در سنگر بودند ولی ما سنگر نداشتیم. بچهها سعی میکردند اول منورها را بزنند. حاج احمد مجروح و دچار موج گرفتگی شده بود. خودم را به او رساندم و پرسیدم: چه کار کنیم؟ بچهها دارن شهید میشن.
گفت: بچهها را از اینجا ببرید.
همین موقع یکی از بچهها (شهید حسین عرب از بچههای جیرفت) بلند شد و با فریاد گفت: محض خدا یه فرمانده پیدا بشه بگه چکار کنیم؟ بچهها دارن تکه تکه میشن. منم سریع بلند شدم و گفتم: حسین بچهها را ببریم سمت عراقیها.
بین خط مقدم عراقیها و سنگر کمین آنها گیر افتاده بودیم
حاج احمد پشت یک درخت نشسته بود. سه چهار نفری ا…اکبر گویان به سمت عراقیها حرکت کردیم. لرزه بر اندام خودمان افتاده بود. از تپه پایین رفتیم و از تپهای که عراقیها مستقر بودند بالا رفتیم.مثل تیغه، دیواره تپه را شخم زده بودند. ظرف دقیقه خط عراقیها را گرفتیم. یکی از بچههای سیستان (خاش) که هیکلی و کشتیگیر بود رفت نزدیک سنگر عراقیها، او را زدند. تیر به پایش خورده بود و او را صدا زدم، جواب نداد. سینهخیز به طرف سنگر میرفتم که تیر به مچ دستم اصابت کرد. یکی از بچهها گفت: پشت سرمون سنگر کمین عراقیهاست. با یکی از بچهها رفتیم و با نارنجک سه تا از سنگرهای کمین را زدیم و خاموش کردیم.گرای ما را گرفته بودند و چند تا خمپاره به سمت ما شلیک کردند. آخرین خمپارهای که شلیک کردند خمپاره 120 بود. ترکشی توی سینهام خورد. خیز برداشتم احساس کردم پایم در هوا کنده شد. به کمر افتادم زمین و خواستم بلند شم، احساس کردم فقط سر و گردنم تکان میخورد. نمیتوانستم اندامم را تکان بدهم.
یکی از بچههای بسیجی که همراه من بود، ترکش به سرش خورده و شهید شده بود. من همانجا افتاده بودم. صدای رزمندههایی که فارسی صحبت میکردند، شنیده میشد. فهمیدم ایرانی هستند. چیزی دیده نمیشد. صدا زدم که به کمک من بیایند. بچهها داشتند با قاطر شهدا را به پایین منتقل میکردند. لهجه و صحبت کردن بچهها، گویای اصفهانی بودن آنها بود. به آنها گفتم مرا هم به عقب منتقل کنید.دو نفرشان زیر بغل مرا گرفتند و یکی هم پایم را گرفته بود. این نوع حمل، باعث شد شریانهای من بیشتر باز و خون جاری شود.
پای له شده مرا قطع کردند
وقتی به پایین رسیدیم، چشمم نمیدید ولی میشنیدم که یکی میگفت پایش قطع شد. مرا در آمبولانس گذاشتند و به بیمارستان صحرایی در مریوان منتقل کردند. از آنجا هم مرا به کرمان فرستادند. دکتر ابریشمی و دکتر قرهداغی که تازه فارغالتحصیل شده بودند، سعی کردند پای مرا پیوند بزنند ولی نشد و نگرفت، چون پا له شده بود.یک ماه هر روز مرا برای تعویض پانسمان به اتاق عمل میبردند. در هوشیاری امکان این کار نبود. 16 سال بیشتر نداشتم. کاپیتان تیم بسکتبال نوجوانان شهرمان بودم. ترجیح میدادم شهید شده بودم ولی این اتفاق برایم نمیافتاد. چون احساس میکردم کارایی عملیاتی ندارنم. یک سال بعد یعنی در سال 63 برایم پای مصنوعی گذاشتند.رییس انجمن اسلامی مدرسه بودم. از بچههای انجمن اسلامی رضا عسکری (آزاده) الان پزشک است، محمدرضا دانشی (شهید)، محمد فرخی(شهید) و رضا رودباری جانباز شدند.
با پای مصنوعی دوباره به جبهه رفتم
بعد از اینکه وضع جسمیام بهبود پیدا کرد و پای مصنوعی برایم گذاشتند، دوباره به جبهه رفتم و در قسمت تخریب در مهندسی رزمی با حاج مهدی زندی، در واحد بسیج با اکبر علوی کارکردم. تا آخر جنگ در جبهه بودم. بعد از آن طی سه سال دیپلم گرفتم و در رشته ادبیات وارد دانشگاه شدم و دارای مدرک کارشناسی ارشد هستم.این خاطرات در تاریخ 6 اسفند 92 در قالب یک مصاحبه جهت انتشار در کتاب جمعآوری شده بود که با شهادت راوی خاطرات حاج احمد رئیسی به طور مجزا منتشر میگردد.
منبع : شهید نیوز