بازوی کبود و غسل شبانه، همه نشانی از بانوی بی نشان بود
«حمید فضل الله نژاد» از دوستان و داماد شهید، ماجرایی از غسل وی قبل و بعد از شهادتش را چنین روایت میکند:
آمدم بالای سر سید، بدنش کبود شده بود. اصلا حال خوبی نداشت وقتی بالای سرش رسیدم، گفت:«حمید، بگو این چیزا رو از دستم در بیارن.»خودش میخواست آنها را جدا کند که نگذاشتم. به سید گفتم: «مگه چی شده، براچی میخوای سرم و دستگاهها رو در بیاری؟»گفت: «میخوام برم غسل کنم.»با تعجب گفتم: «غسل؟!»نگاهی به صورتم انداخت و گفت: « آمدهاند مرا ببرند.»
از این حرف، بدنم لرزید. ترسیده بودم. سید مجتبی هیچ وقت حرف بیربط نمیزد. با چشمانش به گوشهای از سقف خیره شد. فقط به آنجا نگاه میکرد! تحمل این شرایط برایم خیلی سخت بود. نمیدانستم چه کنم. دوباره نگاهش به من افتاد و گفت: «آمدهاند من را ببرند. پیامبر(ص) حضرت علی(ع) و مادرم حضرت زهرا(س) اینجا هستند. من که نمیتونم بدون غسل شهادت برم!»
یکی از دکترها مرا صدا کرد و گفت: «سید با ما همکاری نمیکنه. اگر حرف شما رو گوش میده، کمک کنید تا این لوله را بفرستیم داخل معدهش. باید ترشحات معده را تخلیه کنیم.»رفتم پیش سید و گفتم: «اگر میخوای غسل کنی یک شرط داره! شرطش اینکه با دکترها همکاری کنی. من بهت قول میدم کمک کنم تا غسل کنی.»سید هم قبول کرد.
از مراسم نیمه شعبان هیئت پرسید. گفتم: «فقط جای تو خالی بود.» مراسم خیلی خوب برگزار شد. سینا (پسرم) هم خیلی خوب مداحی کرد. سید دوباره نفسی تازه کرد و گفت: «به سینا بگو بعد از من این راه رو ادامه بده. بگو مداحی کنه اما نه برای پول.»ناراحت شدم و گفتم: «من حالیم نمیشه، از این حرفا هم نزن که بدم مییاد. خودت خوب میشی. مییای بالا سر سینا.»مکثی کرد و گفت: «من دیگه رفتنی شدم. اینجا دیگه کارم تموم شده، برگهم امضا شده.»
تحمل شنیدن این حرفها را نداشتم. چند نفر از پزشکان در کنارم ایستاده بودند. یکی از آنها گفت: «تب سید خیلی بالاست. جدی نگیر، داره هذیون میگه.»یک دفعه سید صدایش را بلند کرد، به حالت اعتراض گفت: «کی هذیون میگه!؟ این که حمید، اون هم دکتر جمالیه و …»میخواست ثابت کند که هوشیار است. به هر حال هر طور بود کار تخلیه معده انجام شد. سید در همان روز نیمه شعبان به سختی غسل کرد؛ غسل شهادت…. نشستم تا موقع نماز شود. اما حال خودم را نمیفهمیدم همه خاطراتی که از کودکی با سید داشتم در ذهنم مرور میشد. اشک ناخودآگاه از چشمانم جاری شد. برای خواندن نماز آماده شدیم. قبل از نماز یکی از دوستان، گوشی را برداشت و تماس گرفت. با فرمانده سپاه ساری صحبت کرد. ایشان در بیمارستان بودند. یک دفعه دوست ما سکوت کرد. رنگ از چهرهاش پرید. به ما خیره شد و بیمقدمه گفت: «سید پرواز کرد.» حال و هوای آن موقع قابل توصیف نیست. نمیدانستیم از کجا باید به سمت بیمارستان برویم.عین دیوانهها شده بودیم، توی کوچه و خیابان اشک میریختیم و ناله میکردیم. در راه هر کسی ما را میدید، میپرسید: «چه اتفاقی افتاده؟!» دوستان هم خبر شهادت سید را میگفتند. بالاخره رسیدیم به بیمارستان. سید مجتبی به آنچه آرزو داشت. به آنچه خواستهاش بود، رسید. سید لایق شهادت بود.
غسل شبانگاهی
تصمیم گرفتیم که نیمه شب او را غسل دهیم؛ چون اگر مردم میفهمیدند، آرامگاه خیلی شلوغ میشد. بعد از این که همه را آرام کردیم، پیکر سید به غسالخانه آرامگاه ملامجدالدین منتقل شد. میخواستیم در سکوت، کار غسل او را انجام دهیم. اما مگر شدنی بود! مردم به محض آنکه متوجه شدند، به سمت آرامگاه آمدند. با اینکه درهای آرامگاه بسته بود، از بالای دیوار آمدند داخل. همه ناله میکردند هیچ کس آرام نبود. صدای زمزمه غریبانهاش به گوش میرسید: «بریز آب روان اسما/ به جسم اطهر زهرا(س)/ ولی آهسته آهسته…» سید را غسل میدادند، در حالی که بازوها و پهلوی او شدیداً کبود شده بود. آری، هر کس که در این عالم عاشق سینه چاک محبوب خدا، حضرت زهرا(س) شد، باید نشانی از غربت مادر را داشته باشد. سید در بیستم ماه شعبان العمظم پرکشید. تولدش 11 دی ماه سال 1345 و شهادت او نیز پس از سی سال زندگی پربرکت، 11 دی ماه سال 1375 بود. قرار شد روز بعد، مراسم وداع در حسینیه لشکر 25 کربلا برگزار شود.
منبع : شهید نیوز