نامش “محمود” بود اما دوست نداشت محمود صدایش کنند. بیشتر خودش را “عبدالله” معرفی می کرد. یعنی بنده خدا. وی جزء حلقه شاگردان معنوی عارف واصل آیت الله حق شناس بود . این عالم ربانی نیز علاقه خاصی به ایشان داشت. عبدالله همزمان با آغاز عملیات فتح المبین به جبهه رفت و با تاسیس تیپ سید الشهدا (ع)، به عنوان فرمانده گردان تخریب مشغول کار شد. وی بیشترین توان خود را صرف تربیت نیروهای کار آزموده تخریب کرد. در عملیات والفجر 8 با ایجادمعبر و شکستن خط اول عملیات، حماسه ماندگاری آفرید و سرانجام درهمین عملیات به معشوق رسید و جاودانه شد.به بهانه بیست و هشتمین سالگرد شهادت این عارف نامدار، فرازهایی کوتاه از سیره و سلوک عملی عبد خالص خدا را مرور می کنیم.
مثل هیچکس
مثل هیچکس نبود. خیلی فرق داشت. شرم و حیای فوق العاده ای داشت؛ آن قدر که بعضی ها از همسرش می پرسیدند: «چه طوری با هم زندگی می کنید؟! مشکل نیست که حاجی همیشه نگاهش را به زمین می دوزد؟ می گفتم: «من به آقا محمود خیلی علاقه دارم و بهش احترام می گذارم؛ ایشان هم به من و خواسته هایم اهمیت می دهد.» حاج عبدالله اهل توکل بود و زندگی با او شیرین و دلچسب. همیشه می گفت : آدم اگر به خدا توکل کند، خودش همه چیز را درست می کند. گاهی مساله ای پیش می آمد و با نامه و یا رودررو با او در میان می گذاشتم. می گفت: «وقتی صلوات بفرستی و بری سراغ مشکلات، خدا هم خودش مشکلت رو حل می کنه.»
ما همه برابریم
وقتی متوجه شد که حاجی فرمانده بچه های تخریب است، فکر کرد که شوهرش شخصاً دست به مین نمی زند و فقط فرماندهی می کند. یک روز پرسید: “شما خودتان هم دست به مین و بمب می زنی یا فقط از نیروها و بسیجی ها کار می کشی؟» عبدالله کمی جا خورد و گفت : « معلوم است دیگر. دست می زنم؟! چطور مگر؟» گفت: مگر شما فرمانده نیستی؟ فرمانده ها که دست به… عبدالله نگذاشت به حرفش ادامه دهد. آهی کشید و گفت: «آنجا همه از هم سبقت می گیرند. آنجا همه با هم برادر و برابرند. این مسوولیت هم که به من محول شده، روی دوشم سنگینی می کنه.»
خور و «عبدالله»
عادات عجیب و غریبی داشت! با همین عادات عجیب و خاص، سوگلی بچه های تخریب شده بود. هر روز صبح هفتاد مرتبه صلوات می فرستاد تا خورشید طلوع کند. حاجی اعتقاد داشت که باید با سلام و صلوات به استقبال خورشید رفت و با صلوات بدرقه اش کرد. غروب آفتاب که می شد، دست از کار و تلاش می شست. گوشه دنج و آرامی را انتخاب می کرد و به تنهایی به قرص نارنجی و کمرنگ خورشید زل می زد و هفتاد مرتبه صلوات می فرستاد و بعد خورشید را تا آخرین لحظه های خداحافظی بدرقه می کرد. چنان به خورشید خیره می شد که انگاری می خواهد خودش را توی فروغ آن ذوب کند.
اعتکاف در میدان مین
هر سال وقتی ماه رجب فرا می رسید، حال و هوای حاج عبدالله حسابی فرق می کرد. سه روز تمام معتکف می شد. غریبانه راز و نیاز می کرد. اشک می ریخت. حاجی به اتفاق بعضی از بچه های تخریب معتکف می شدند و روزه می گرفتند و با زبان روزه چندین ساعت از روز به خنثی سازی مین ها سرگرم می شدند. می خواستند هیچ مین و گلوله عمل نکرده ای در منطقه باقی نماند تا اگر آیندگان خواستند از روی آن تپه ها عبور کنند، جان شان در خطر نباشد. چنان کار می کردند که انگار کار دیگری از دست شان ساخته نیست و یا ثواب اعتکاف تنها در این صورت بدان ها تعلق خواهد گرفت!
کافی است نیت کنی
حساسیت خاصی داشت نسبت به بیت المال. وقتی موتورش را دزدیدند، رفت سراغ همسرش و گفت:«معصومه! سعی کن با صرفه جویی، کم، کم ده هزار تومان از حقوقم رو کنار بگذاری» گفتم: خیر است ان شاءالله! گفت: «موتورم رو یک خدانشناس دزدیده؛ تحویلی سپاه بود. باید پولش رو جور کنم و بریزم به حساب سپاه.» وقتی از جبهه برگشت، پول را خواست. گفتم: «داخل کمد گذاشتمش؛ البته نشمردم. فکر می کنم شش هزار تومنی شده باشد.» با آرامش پولها را شمرد و بعد لبخند زد و گفت :«خانم! درسته؛ ده هزار تومنه! وقتی که نیت کنی حق مردم و بیت المال رو بدی، خدا هم کمکت می کنه.» پول موتور را به تدارگات سپاه پس داد. شانزده سال بعد موتور در بهشت زهرای تهران کشف شد.
مین قمقمه ای
هر وقت کار گره می خورد یا در حین پاکسازی مشکلی پیش می آمد، می رفتند پیش حاجی برای گره گشایی. یکی از بچه ها، مین قمقمه ای را برداشت و رفت پیش حاجی و گفت: این مین را هر کاری می کنم خنثی نمی شود. توی دره هم پرت کردم، ولی باز هم منفجر نشد. چی کار کنم؟ حاج عبدالله بلند شد و مین را گرفت و گفت: « لابد بدون بسم الله پرتاب کردی؟!». گفت، نه حاجی! با بسم الله هم طوریش نمی شود. حاج عبدالله سر به زیر انداخت و گفت:« چرا! می شود! ». ناگهان بسم الله گویان مین را به سوی دره پرتاب کرد. مین با برخورد به صخره ها منفجر شد و صدای مهیبش همه جا پیچید. حاجی به حقیقت بسم الله ایمان داشت.
«عبد» الله
عاشق نماز بود. هر گاه اوقات فراغتی پیدا میکرد به نماز می ایستاد. چهره اش قبل و بعد از نماز با هم فرق می کرد. وقتی به نماز قامت می بست چهره خسته اش مثل گل باز می شد. حاجی با نماز حسابی شارژ می شد. همیشه می گفت : «بچه های تخریب باید بک ساعت قبلاز نماز مهیای نماز باشند» بر همین مبنا برای گردانش نیرو جذب می کرد. اگر کسی نماز را سبک می شمرد، عذرش را می خواست و می گفت: «کار تخریب شوخی بردار نیست. تسلط و تخصص رزمی یک تخریب چی 20درصد کار است ،80 درصد باقیمانده معنویت یک تخریب چی است… برادرها به داد خودتان برسید. هر کس باید جوابگوی اعمالش باشد. برادرها تا اذان صبح خوابیدن برای ما نیست. بچه های تخریب باید یک ساعت قبل از اذان صبح بیدار باشند و مشغول عبادت. منتظر نباشید بلند گو اذان پخش کند و با اذان بلندگو برای نماز مهیا شوید. برادرها وقت تنگ است. بداد خود برسید. من ان شاءالله به داد خودم می رسم. شما هم به داد خود برسید که وقت تنگ است. بچه ها باور کنید که وقت نیست. منکه دستم خالیه…»
مرد بی باک
تیر بار دشمن امانشان را بریده بود. روی پد کارخانه نمک، بدجوری آتش می ریخت . حاجی عصبانی شد و گفت: «یکی برود و این تیربار رو خفه کند!» کسی جرات نکرد. یکباره حاجی از میانه برخاست. کمر راست کرد و ابراهیم وار رفت سمت آتش تیربار. لحظات سختی بود. دیری نگذشت که از سمت سنگر تیربار، صدای انفجار بلند شد و دودش رفت هوا. بچه ها فریاد زنان گفتند: یاابوالفضل! حاجی را زدند! همین که گردو غبار خوابید دیدند حاجی آرام آرام با دوتا گلوله خمپاره شصت سمت آنها می آید! بچه ها دوره اش کرد و گفتند: حاجی! نصف جان شدیم! این خمپاره¬ها دیگر چیه! گفت: « وقتی رفتم سنگر تیربارچی رو منهدم کنم، دیدم اینها زیر دست و پا افتاده و اسرافه به خدا! برای همین برداشتم و آوردم.»
گریه آخر
روزهای آخر بد جوری دلتنگ بود. گریه می کرد و می گفت: « من همه کارهای لازم برای شهادت را انجام داده ام. همه ی شرایط را به نظر خودم آماده کرده ام. فقط یک چیز مانده که شما باید کمک ام کنید. فقط می خواهم چند روز برایم مصیبت اهل بیت بخوانید. چون احساس می کنم کمبود گریه دارم. تو را به خدا به من کمک کنید.» گفتند:” حاجی! تو حالا حالاها کار داری. سر به زیر انداخت و گفت: «از ما دیگر بیشتر از این ساخته نیست. در این راه به کمتر از شهادت نمی شود راضی شد. بچه های کم سن و سال همه رفتند، آن وقت ما بمانیم و گناهانمان را زیاد کنیم؟ از شما می خواهم از قیامت برایم بگویید و مصیبت بخوانید، شاید این گریه ی آخرین باشد.»
می دانم کی شهید می شوم
سیصد متر بیشتر با دشمن فاصله نداشت. صاف صاف راه می رفت و می جنگید. بچه ها خیلی نگران جانش بودند. گفتند : “حاجی این کار ها را نکن” حاجی بی اعتنا خندید و گفت : «زیادی نگران من نباشید. من می دانم کی شهید می شوم! » بچه ها به شوخی پرسیدند: ” حاجی جان کی شهید می شوید؟” عبدالله باز خندید و با اشاره به سید موسوی گفت: « هر وقت این بنده خدا شهید شود.» از آن به بعد بچه ها بیش از آنکه نگران جان حاجی باشند حواسشان ششدانگ به موسوی بود . چون به گفته حاجی ایمان داشتند. همینطور هم شد . حاجی بعد از شهادت سید موسوی به شهادت رسید و جاودانه شد.
نکند مرا نبخشی؟
سطر به سطر وصیت نامه حاجی مثل اوراق زندگی اش خواندنی و عبرت گرفتنی است. «… وای و صد وای بر آنان که قدر خودشان را در این چند روزه دنیای فانی نمیدانند؛ یعنی دستشان را پر نمینمایند و به اخلاق حسنه و اعمال نیک آراسته نمیشوند .افسوس که دل میبندند و دوست میدارند چند روزه دنیای فانی را، چنان دل میبندند که انگار چند صد سال عمر مینمایند، خدایا! تو خود میدانی که خواستهای جز رضا و خشنودی تو ندارم؛ از سوئی به گناهانم و سراسر عمری که به بیهودگی و غفلت گذراندهام نگاه میکنم، تنم میلرزد، میگریم، نکند مرا نبخشی و از سوی دیگر به رحمت و فضل و بخششت نگاه میکنم، امیدم به رحمت و بخشودگی ات زیادتر میشود».
محمدعلی عباسی اقدم
منبع : شهید نیوز