شهید بزرگوار سید مجتبی علمداردر فرازهایی ازوصیت نامه می نویسد: به همه شما وصیت میکنم، همه شمایی که این صفحه را میخوانید، قرآن را بیشتر بخوانید، بیشتر بشناسید، بیشتر عشق بورزید، بیشتر معرفت به قرآن داشته باشید، بیشتر دردهایتان را با قرآن درمان کنید، سعی کنید قرآن انیس و مونستان باشد، نه زینت دکورها و طاقچههای منزلتان.
شیعهها! مسلمونا! حزباللهی ها! بسیجیها! و.. نگذارید تاریخ مظلومیت شیعه تکرار شود. بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولایت فقیه میباشد، باشند. چون دشمنان اسلام کمر همت بستند تا ولایت فقیه را از ما بگیرند شما همت کنید، متعهد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت فقیه باقی بماند. زمانی که زیر تابوت مرا گرفتید و به سوی آرامگاه میبرید تا میتوانید مهدی (عج) و فاطمه (س) را صدا بزنید . تنها امید من که همان دستمال سبزی است که همیشه در مجالس و محافل مذهبی همراه من بوده، به اشک چشم دوستانم متبرک شده است روی صورتم بگذارید.
زندگینامه شهید:
سید مجتبی 11دی ماه 1345 در خانوادهای مذهبی و عاشق اهل بیت(ع) در شهرستان ساری دیده به جهان گشود. دوران تحصیلش را در ساری طی نمود و برای اولین بار در حالی که تنها 17 سال داشت به عضویت بسیج درآمد و در اواخر سال 1362 به کردستان رفت. سید برای اولین بار در عملیات کربلای یک شرکت کرد و مدتی پس از آن وارد گردان مسلم بن عقیل در لشکر25 کربلا شد و تا پایان جنگ در آنجا ماند. او در عملیات کربلای 4و5 حضور داشت، در کربلای 8 مجروح شد و مدتی بعد به جبهه بازگشت و در عملیات کربلای10 در جبهه شمالی محور سلیمانیه- ماووت شرکت نمود.سید مجتبی علمدار در سال 1366 مسئولیت فرماندهی گروهان سلمان از گردان مسلم ابن عقیل – از گردانهای خط شکن لشکر25کربلا- را برعهده گرفت و در عملیات والفجر10نقش آفرینی موثری داشت.
شهید علمدار در سه راهی خرمال،سید صادق، دوجیله در منطقه کردستان عراق رشادتهای فراوانی را ازخود نشان داد و از ناحیه پهلو مورد اصابت گلوله قرار گرفت و بشدت مجروح شد. او که مردانه در مقابل دشمن میجنگید. چندین باردیگر هم مجروح شد و از همه مهمتر اینکه او در دیماه 1364، در عملیات والفجر 8، به شدت شیمیایی شد.سید مجتبی بعد از اتمام جنگ در واحد طرح و عملیات لشکر ۲۵ کربلا در ساری مشغول خدمت شد و در دی ماه سال ۱۳۷۰ با خانم سیده فاطمه موسوی ازدواج کرد که ثمره آن دختری به نام زهرا بود.
سید علاوه بر مسئولیت در واحد تربیت بدنی لشکر بعنوان عضو اصلی هیأت رهروان حضرت امام (ره) هم ایفای وظیفه می کرد. او مداح اهل بیت بود، همیشه مراسم را با نام حضرت مهدی (عج) شروع می کرد و در حالیکه به امام حسین (ع) ارادت خاصی داشت. مظلومیت آن خاندان را صدا میزد. او که بعد از جنگ، با یاد و خاطره همرزمان شهیدش زندگی میکرد از دوری آنان سخت آزرده خاطربود و در همه مداحیها آرزوی وصال آن راه یافتگان شهید را داشت.حاج سید مجتبی علمدار در اوایل دی ماه سال ۱۳۷۵ به دلیل جراحت شیمیایی روانه بیمارستان شد و بعد از یک هفته بیهوشی کامل هنگام اذان مغرب روز یازدهم دی ماه نماز عشق را با اذان ملکوتیان قامت بست و به یاران شهیدش پیوست.
خاطراتی از همسرشهید سید مجتبی علمدار
انگشتر گمشده
ایشان انگشتری داشتند که خیلی برایش عزیز بود. میگفت این انگشتر را یکی از دوستانش موقع شهادت از دست خود در آورده و دست ایشان کرده و در همان لحظه شهید شده است.
ایشان وقتی به آبادان برای مأموریت میرود، این انگشتر را بالای طاقچه حمام جا میگذارد و دربازگشت به ساری یادش میافتد که انگشتر بالای طاقچة حمام جا مانده است. وقتی آمد خیلی ناراحت بود. گفتم: آقا چرا اینقدر دلگیری؟ گفت: انگشترِ بهترین عزیزم را در آبادان جا گذاشتم، اگر بیفتد و گم شود واقعاً سنگین تمام میشود.گفت: بیا امشب دوتایی زیارت عاشورا و دعای توسل بخوانیم شاید این انگشتر گم نشود یا از آن بالا نیفتد.جالب اینجا بود که ما زیارت عاشورا را خواندیم و راز و نیازکردیم و خوابیدیم. صبح که بلند شدیم دیدیم انگشتر روی مفاتیج الجنان است. اصلاً باورمان نمیشد همان انگشتری که در آبادان توی حمام جا گذاشته بود روی مفاتیج الجنان بالای سرما باشد .
ایام عجیب
همیشه اول تا یازدهم دی ماه مریض بود. خیلی عجیب بود. میگفت وقتی که شیمیایی شدم همین اوایل دی ماه بود و عجیب تر اینکه 11 دی ماه هم روز تولد و هم روز شهادتش بود. در دی ماه ازدواج کردیم و دخترمان (زهرا) هم 8 دی ماه به دنیا آمد.
لحظات آخر
یکی دوبار که درباره شهادت حرف میزد میگفت: من 5 سال الی 5 سال و نیم با شما هستم و بعد میروم. که اتفاقاً همینطور هم شد. دفعه آخری که مریض شده بود، اتفاقاً از دعای توسل برگشته بود دیدم حال عجیبی دارد. او که هیچوقت شوخی نمی کرد آن شب شنگول بود. تعجب کردم، گفتم: آقا! امشب شنگولی؟! چه خبر است؟ گفت: خودم هم نمیدانم ولی احساس عجیبی دارم. حرفهایی میزد که انگار میدانست میخواهد برود. میگفت: آقا امضاء کرد. آقا امضاء کرد. داریم میرویم. نزدیک صبح، دیدم خیلی تب دارد .
میخواستم مرخصی بگیریم که او قبول نکرد. گفت: تو برو، دوستم میآید و مرا به دکتر میبرد. به دوستش هم گفته بود: « قبل از اینکه به بیمارستان بروم بگذار بروم حمام میخواهم غسل شهادت کنم. آقا آمد و پرونده من را امضاء کرد. گفت: تو باید بیایی. دیگر بس است توی این دنیا ماندن. من دیگر رفتنی هستم. » غسل شهادت را انجام داد و رفت بیمارستان. هم اتاقیهایش دربارة نحوة شهادتش می گفتند: لحظه اذان که شد، بعد از یک هفته بیهوشی کامل، بلند شد و همه را نگاه کرد و شهادتین را گفت و گفت: خداحافظ و شهید شد.
منبع : شهید نیوز