سال 1338 روستای ورمقان، روستایی در نزدیکی شهرستان سنقر، آن روز شاهد ولادت کودکی از دامان مادری از نسل سادات بود، کودکی که نامش را هوشنگ نهادند.
روستای ورمقان، شاهد بالیدن و رشد این کودک بود تا 20 سالگی که هوشنگ پس از آن به قروه آمد و در جهاد سازندگی، آستین بالا زد برای کمک به سازندگی ایران اسلامی.
اواخر همان سال برای خدمت در کسوت مقدس سربازی به لشگر 28 پیاده کردستان رفت، و آن زمان گروهکهای معاند و ضدانقلاب کمکم در مناطقی از کردستان در حال شکلگیری و قوت بودند که هوشنگ با نشان دادن لیاقتهای خود در مقابله با این عناصر پلید، موفق به دریافت نشان لیاقت از دست فرمانده خود شد.
در سال 1360 به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان قروه درآمد. در همان آغاز ورود به عنوان فرمانده گردان ویژه نیروهای اعزامی از شهرستان قروه در نبرد با رژیم بعث عراق بخشی از جبهه قصر شیرین را تحویل گرفت. او در این پست خدمات شایانی ارائه داد و مدتی بعد به عنوان مسئول گزینش سپاه شهرستان قروه منصوب شد و پس از آن فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بخش دهگلان را به عهده گرفت.
در سال 1361 ازدواج کرد که ثمره این ازدواج سه فرزند پسر و یک فرزند دختر است، در سال 1364 بنا به در خواست فرمانده تیپ بیتالمقدس به آن یگان ماموریت یافت و تا پایان جنگ تحمیلی به عنوان جانشین ستاد و فرمانده پایگاه این تیپ در جبهههای جنوب و جزیره مجنون در کمال خلوص و شجاعت به مبارزه پرداخت ودر سال 1368 برای گذراندن دوره دافوس به دانشگاه امام حسین(ع) در تهران رفت. با جلب اعتماد مردم در سالهای 61 تا 63 بیش از 100 روستا را در کردستان از لوث ضدانقلاب پاکسازی و امنیت منطقه را به وسیله خود مردم و با ایجاد پایگاههای مردمی برقرار کرد. در آن دوره هم به عنوان دانشجوی ممتاز انتخاب شد. بعد از دوره دافوس به عنوان یکی از ارکان تیپ بیتالمقدس در طراحی برنامههای رزمی و ستادی نقش کلیدی و به سزایی را انجام داد.
در سال 1371 به سمت مسئول بازرسی و فرمانده یگان ویژه قرارگاه استانی شهید شهرامفر منصوب شد. در سال 1373 به عنوان پاسدار شایسته و در سال 1374 به عنوان پاسدار نمونه نیروی زمینی سپاه معرفی شد. مهمترین بخش زندگی هوشنگ، هشت سال دفاع مقدس نبود، چرا که در این هشت سال، در فصل پروازهای عاشقانه، مجالی برای عروجش نبود، نه که نبود، بود، اما ماند تا رازنامه سر به مهر خویش را با پدر بازگوید، آن هم در جوار مرقد مطهر نبی مکرم اسلام(ص). اگرچه از قافله شهدا بازمانده بود، اما ماندنش برای عادت به زندگی دنیایی نبود، مانده بود تا چمران کردستان باشد، و شاید راز اشتهارش به چمران کردستان همین باشد که در ایام شهادت، این سردار دلاور، به لقای دوست شتافت.
عروج یارانش را یک به یک دید و گفت برای شهادتم دعا کنید، اما یارانش گفتند: حاجی بمان، هنوز نوبت پرواز تو فرا نرسیده است و با دلی پردرد ماند، تا در فصلی که میرفت تا غربت شهادت بگیرد، شهادتش را از خود خدا بخواهد و به سوی او بال بگشاید. حالا هرجای این سرزمین خونرنگ از خاکهای تفتیده جنوب تا کوههای سربه فلک کشیده غرب، هرجا که از حاج هوشنگ ورمقانی یاد میکنی، تنها با اشک میتوانی پاسخ بگیری. آفتاب سوزان اول تیرماه هنوز هم به خاطر دارد، پرواز مجاهد سرزمین مجاهدتهای خاموش را. همنشین شهادت اگر برای خصوصیات شهید حاج هوشنگ ورمقانی نموداری ترسیم کنیم، ادب و متانت وی بالاترین درصد را خواهد داشت.
شهید ورمقانی بسیار باادب و متین بود به طوری که یکی از فرماندهان سپاه پس از چندی نشست و برخاست با شهید ورمقانی از ادب سرشار وی متعجب شده و گفته بود اگر ذرهای از ادب حاجی را به تمام دنیا تقسیم نماییم بدون شک کسی را به عنوان بیادب نخواهیم داشت. شهید ورمقانی چهره مظلومی داشت، میشد سادگی و صمیمیت را در چهرهاش مشاهده کرد. حاجی مرگ را مونس خود میدانست و لحظهای از یاد آن غافل نمیشد. به گفته یکی از همرزمان شهید، او در هر بحثی به نوعی از مرگ سخن به میان میآورد و حتی لحظاتی که بیکار مینشست برای خود قبر درست میکرد و سنگ قبر مینوشت که یک نمونه از سنگ قبرهایی که حاجی در زمان حیات خود مینوشته هنوز باقی مانده است.
آرزوی وصال حسن باقری از دوستان و همرزمان شهید میگوید: چند روزی میشد که حاج هوشنگ به شهادت رسیده بود. آن روز توی دفتر فرماندهی نشسته بودم و با خود فکر میکردم میگفتم راست است که خداوند همیشه انسانهای خوب را گلچین میکند. یاد حاج هوشنگ بودم و خاطرات دورانی را که با هم بودیم توی ذهنم مرور میکردم. در این موقع بود که در زدند. وقتی اجازه دادم، دیدم سربازی که چهرهاش نشان میداد که خجالتی باشد، وارد اتاق شد او احترام گذاشت. بعد از لحظهای همانطور که سر به زیر انداخته بود، گفت: « آیا خبر شهادت حاج هوشنگ صحت دارد؟» نگاهم را به عکس حاجی که روی دیوار بود انداختم و گفتم: « او به آرزوی وصالش رسید» یکباره دیدم سرباز بغض کرد روی زمین نشست و شروع کرد به گریه کردن. صبر کردم تا کمی آرام شود.
آنگاه پرسیدم «طوری شده؟» او با دستمالی اشکهایش را پاک کرد و کمکم ماجرایش را برایم تعریف کرد: « از خانواده فقیری هستم، پدرم کار آنچنانی ندارد. زندگی را به سختی میگذرانیدم. هرگاه که نوبت مرخصیام میرسید، غصهام میگرفت، چرا که پولی در جیب نداشتم، تا اینکه حاج هوشنگ ورمقانی فرماندهمان شد. هرگاه میخواستم به مرخصی بروم مثل یک برادر مهربان مرا صدا میزد، بدون اینکه کسی بفهمد هزینه رفت و برگشت مرا پرداخت میکرد. توی این مدتی که با حاج هوشنگ بودم، هیچ دغدغهای برای رفتن به مرخصی نداشتم. آن روز را خوب به یاد دارم که وقتی سرباز خاطراتش را میگفت، نتوانستم طاقت بیاورم، به طرف پنجره برگشتم تا اشکهایم را نبیند. جا مانده از شهدا حاجی بسیار ساده و بیتکبر بود.
او بیشتر اوقات با نیروهای تحت امر خود غذا میخورد و وقتی که علت این کار را جویا میشدی با کمال تواضع و فروتنی جواب میداد: به این علت که مبادا آنها فکر کنند ما برای خود ارزشی قائل هستیم. شهید ورمقانی در محضر شهدا احساس شرمندگی میکرد. باوجود آنکه بیشتر اوقات بدون نصب درجه در میان مردم ظاهر میشد اما هر گاه که در گلزار شهدا حضور مییافت بدون استثنا درجه خود را برمیداشت و در جیب لباسش میگذاشت.
این کار به آن دلیل بود که حاجی خود را در برابر شهدا کوچکتر و بازمانده آنان میپنداشت. او هرگز به خود اجازه نمیداد در محضر کسانی که به بالاترین درجه معنوی نائل گشتهاند با درجه دنیایی خود حاضر شود. شهید ورمقانی با الگوگیری از عدالت سرشار حضرت امیرمؤمنان علی(ع) عدالت و برابری را در هر امری رعایت میکرد. او در جواب عموی خود که اصرار داشت پسر او را از خط مقدم به پشت جبهه انتقال دهد، میگوید: عموجان شما پنج پسر دارید، اگر چهار پسر شما هم شهید شوند باز یکی از آنها میماند. پس آن پدرانی که تنها پسر خود را به خط مقدم جبههها میفرستند و به شهادت میرسند چه بگویند و چه بخواهند. او پس از آن دستش را به طرف پیراهنش میبرد و در حالی که پیراهنش را تکان میدهد خطاب به عموی خود میگوید: عموجان این پیراهنی را که در تن من میبینی از خون شهید است. آیا شما اجازه میدهید که من به خون شهدا خیانت کنم! شهید ورمقانی همیشه آرزوی شهادت داشت و از اینکه به جمع شهدا نپیوسته بود احساس ناراحتی میکرد. راز نامه سربسته به پدر شهید احترام خاصی برای والدین خود قائل بود.
دست و پای پدر و مادر خود را میبوسید و یقیناً با این کار میخواست که آنها را متقاعد سازد تا برای شهادتش دعا کنند. شهید ورمقانی علاقه خاص و وافری نسبت به مادر بزرگوارش داشت که از سادات هم بودند. این شهید گرانقدر بارها دست مادر خود را بوسیده و از او میخواست که برای شهادتش دعا کند؛ چراکه یقین داشت خدای متعال دعای مادران را مستجاب میکند.
مدتی بعد از شهادت حاجهوشنگ، مادر داغدیدهاش نیز به دیدار فرزندش میشتابد. مشهور است وقتی پدر شهید ورمقانی میخواستند به زیارت خانه خدا بروند شهید ورمقانی پاکتی را که محتوی نامهای بود، به ایشان میدهد و از پدر خود میخواهد تا نامه را در کنار ضریح مطهر نبی مکرم اسلام حضرت محمدمصطفی(ص) باز کند و به آنچه نوشته شده است عمل نماید. پدر شهید وقتی در حرم نبوی(ص) پاکت نامه را باز میکند این عبارت را در آن مشاهده میکند: بسمه تعالی پدر عزیزم دعا کنید تا خداوند سال 75 را سال شهادت من قرار دهد. اگر دعا نکنید مدیون هستید.
التماس دعا، امام و رهبر عزیز و شهدا را فراموش نکنید. این گونه بود که شهید در همان سال به آرزوی همیشگی خود یعنی دیدار حق نائل میشود. افتخاری به نام انجام وظیفه در چهارم اسفند هفتاد و سه طی حکمی از سوی فرماندهی قرارگاه شهید شهرامفر و دادستان وقت سنندج، مأموریتی به حاج هوشنگ ورمقانی داده شد. در این مأموریت او وظیفه داشت از تردد خودروهای عراقی که برای فروش به ایران وارد میکردند، کنترل دقیق داشته باشد.
پس از اتمام مأموریت، به خاطر این که حاجی به خوبی از عهده آن برآمده بود، چکی به مبلغ پانصد هزار ریال به عنوان پاداش از سوی دادستان برایشان ارسال شد. وقتی چک به دست حاجی رسید، از گرفتنش خودداری کرد اما دادستان نامهای به او نوشت و اصرار کرد که حتماٌ چک را وصول نماید. حاجی چک را گرفت و پس از نقد کردن، پول آن را داخل پاکتی گذاشت و نامهای برای دادستان نوشت: «دادستان محترم، افتخار انجام وظیفه برای من بهترین هدیه است. چکی را که امضا فرموده بودید، تبرک نموده و با تمام وجود تقدیم میکنم».
آن روز حاجی بعد از نوشتن نامه آن را داخل پاکت پول گذاشت و به آدرس دادستان ارسال کرد. خادم محرومین مسیر جاده را طی میکردیم حاجی رانندگی میکرد. من در آرامش خاصی بغل دست او نشسته بودم و چشم انداز کوهستان را از نظر میگذراندم. همین که مسیر گردنهای را پشت سر گذراندیم، حاجی سرعت ماشین را کم کرد و آرام آرام به کنار جاده کشاند. کمی آن طرفتر ماشینی کنار جاده ایستاده بود. کاپوت ماشین بالا بود و راننده با موتور آن ور میرفت. کنار ماشین زنی با دو بچهاش ایستاده بود. حاجی از ماشین پیاده شد، به طرف مرد رفت و پس از احوالپرسی فهمید که ماشینشان خراب شده است. حاجی نگاهی به موتور انداخت.
آستینهایش را بالا زد و تلاش کرد تا ماشین را درست کند. اما هر چه تقلا زد موفق نشد. رو کرد به من گفت:« شما اینجا باشید تا دنبال مکانیک بروم». سوار ماشین شد و من در کنار آن مرد به انتظار ماندم تا حاجی به همراه مکانیکی برگشت. مرد مکانیک پس از نیم ساعت موفق شد ماشینش را درست کند. آن مرد به همراه خانوادهاش وقتی دیدند دست و لباس حاجی به خاطر درست کردن ماشین سیاه شدi، عذر خواستند و تشکر کردند. حاجی رو کرد به Hنها و گفت:« کاری نکردیم. وظیفه ماست که به شما مردم محروم این منطقه خدمت کنیم.» مرد در حالی که سرش را پایین انداخته بود، باز از حاجی تشکر کرد.
حاجی گفت: «شما حرکت کنید، من مکانیک را دوباره به مقصدش میرسانم» هر چه مرد اصرار کرد که بگذار من او را برسانم، حاجی راضی نشد. دور زدیم و مکانیک را به مقصد رساندیم. حکم ادب وقتی دیدم حاج هوشنگ ورمقانی ـ فرمانده محور عملیاتی ـ پا برهنه در منطقه رفت و آمد میکند، تعجب کردم. یک روز یکی از دوستان نزدیکش از ایشان پرسید: راستی چرا پا برهنه در محور رفت و آمد میکنید؟ چهره حاجی دگرگون شد. نگاهی به محور که هنگام غروب بود انداخت. گفت: این محور، جایی است که شهدای عزیزی از آن عروج کردهاند. از ادب به دور است با کفش در این مکان مقدّس راه بروم. سردار مقید بود که هیچگاه از بیتالمال استفاده شخصی نکند.
زمانیکه خانوادهاش در قروه ساکن بودند روزی او میخواست از سنندج به آنجا برود. فرماندهاش تأکید نمود که از خودرو سپاه استفاده کند. اما ورمقانی نپذیرفت و بدون اینکه مسئولش متوجه نحوه رفتنش شود از سپاه خارج شد.
تعجب کردم و به او گفتم: «لااقل اینبار از وسیله نقلیه استفاده کن تا در وقت هم صرفهجویی نمایی. خندید و رفت. حاجی حتی برای هیچکاری از وسیله نقلیه سپاه استفاده نمیکردند و در پاسخ من که علت اینکار (عدم استفاده از ماشین سپاه) را از او پرسیدم گفت: «این کار رسیدن به شهادت را به تأخیر میاندازد».
برسد به دست صاحبش روح که بزرگ میشود، جسم در پذیرش آن وا میماند و معنا وقتی عظمت بیکران مییابد، کلمه، زیربار بیطاقتی خود، به هر راهی میزند تا ابراز شود. من برای گفتن از تو، امروز دست به دامان تابوتی بیوزن شدهام که غزل قامت تو در آن شکسته به دستم رسیده است. مادرت به پستچیها گفت این را هم برگشت بزنید؛ برسد به دست صاحبش؛ «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ.»
منبع: فارس
یک دیدگاه
دانلود جديد
(: تشکر