علی هاشمی در سال 1340، در شهر اهواز به دنیا آمد. با شروع جنگ تحمیلی در محور «کرخه کور» و «طراح» به مقابله با پیشروی سپاه دشمن پرداخت و با شکل گیری یگانهای رزم سپاه او مامور تشکیل تیپ 37 نور شد و با این یگان، در عملیات «الی بیت المقدس» در آزادی خرمشهر سهیم شد.
در آستانه عملیات والفجر مقدماتی تیپ 37 نور منحل شده و علی هاشمی فرمانده سپاه سوسنگرد رسید و بعدها، از دل همین سپاه منطقهای بود که، «قرارگاه نصرت» پدید آمد. در سومین سال جنگ، محسن رضایی، علی هاشمی را به فرماندهی «قرارگاه سری نصرت» انتخاب کرد.
او در تیر ماه سال 66 به فرماندهی «سپاه ششم امام صادق» منصوب شد که چند تیپ و لشکر، بسیج و سپاه خوزستان، لرستان و پدافند منطقه هور از «کوشک» تا «چزابه» را در اختیار داشت. روز چهارم تیر ماه سال 1367، متجاوزان بعثی، حملهای گسترده و همهجانبه را برای بازپسگیری منطقه هور آغاز کردند. حاج علی در آن زمان، در قرارگاه خاتم4، در ضلع شمال شرقی جزیره مجنون شمالی مستقر شده بود. هیچ کس به درستی نمی داند که در این روز دردناک، چه بر سر سرداران «قرارگاه نصرت» آمد. شاهدان میگفتند که هلیکوپترهای عراقی در فاصله کمی از قرارگاه خاتم4 به زمین نشستهاند و حاج علی و همراهانش سراسیمه از قرارگاه خارج شده و در نیزارها پناه گرفتند.
پس از آن، جستجوی دامنهداری برای یافتن حاج علی هاشمی آغاز شد اما به نتیجه ای نرسید. از طرف دیگر، بیم آن میرفت که افشای ناپدید شدن یک سردار عالی رتبه سپاه، جان او را که احتمالا به اسارت درآمده بود به خطر بیاندازد، به همین سبب تا سالها پس از پایان جنگ، نام حاج علی هاشمی کمتر برده میشد و از سرنوشت احتمالی او با حزم و احتیاط فراوانی سخن به میان میآمد. سرانجام در روز 19 اردیبهشت سال 1389، اخبار سراسری سیما خبر کشف پیکر حاج علی هاشمی را اعلام کرد و مادر صبور او پس از 22 سال انتظار، بقایای پیکر فرزند خود را در آغوش کشید.
روایت برخی خاطرات پیرامون این سرلشگر شهید که فرمانده سپاه ششم امام صادق(ع) بود در “رازهای نهفته” به قلم ” مهرنوش گرجی” چند روز پیش رونمایی شد. در ادامه یکی از این خاطرات از زبان “عارف هاشمی” برادر شهید علی هاشمی می آید:
سال66 وقتی حاج علی فرانده سپاه ششم امام جعفر صادق(ع) شد به خاطر سوء قصدهایی که به جانش می شد تصمیم گرفتند برای او محافظ بگذارند. اما حاجی قبول نمیکرد. می گفت:
-من نیاز به محافظ ندارم.
به همین دلیل تصمیم گرفتند مرا مأمور محافظت از حاجی کنند. هرجا می رفت دنبالش می رفتم و سعی می کردم در میدان دیدم باشد، یک شب در قرارگاه خاتم 3 دیدم حاجی رفت بیرون. اسلحهام را برداشتم و رفتم دنبالش که مبادا دور شود و او را نبینم. ساده بودم و از این کارها بلد نبودم. ایستادم تا نگاهی بیندازم که دیدم کسی گوشم را گرفت و مرا از زمین بلند کرد و گفت:
-تو اینجا چکار می کنی؟
نگاه کردم دیدم حاجی پشت سرم است.
گفتم: اومدم مراقب تو باشم.
-یکی باید مراقب خودت باشه.
حدودا سه ماه این وظیفه بر عهده من بود تا این که یک روز در منزلمان سر سفره نشسته بودیم و حاج احمد غلامپور هم حضور داشت رو کرد به من و گفت:
-می گم تو کار و زندگی نداری مثل سایه دنبالمی، فکر می کنی این پولی که داری می گیری حلاله؟ تو که همهاش دنبال منی. جریان چیه؟
-حاجی واقعیتش منو گذاشتن محافظ شما باشم.
خندید و گفت:
-تو محافظ نیستی تو قاتل منی.
بعد از نهار نامه ای به نیروی انسانی سپاه ششم نوشت که ظرف مدت 48 ساعت “عارف هاشمی” باید در کمین جزیره مجنون باشد و مرا به آن جا فرستاد. مسئول نیروی انسانی قبول نمی کرد.
حاجی به او گفت:
-اگر دلت به حال عارف می سوزد خودت هم با او برو.
منبع: تسنیم