به نام خدا
مشرق زمين در حالي بخش پستتر جهان قلمداد ميشود كه از موهبت وسعت پهناورتر و پتانسيل بيشتري براي قدرت نسبت به غرب برخوردار بوده است. از اين رو، اسلام هميشه متعلق به مشرق زمين در نظر گرفته شده است و نگاه به آن،
با دشمني و ترس همراه بوده است. البته براي اين وضعيت، دلائل سياسي، روانشناختي و مذهبي ميتوان برشمرد، ولي همهي اين دلائل از برداشتي نتيجه ميشود كه اسلام را رقيبي وحشتناك و چالش آخرالزمان در برابر مسيحيت ميداند.
در ادبيات گرايشمدارانهي رسانههاي غربي، اسلام تنها دو معنا دارد كه هر دوي آنها ناپذيرفتني و به دور از واقعيتاند.
از يك سو، اسلام براي آنان حيات دوبارهي تهديدي است كه خطر بازگشت به قرون وسطي را برايشان تداعي ميكند و نظام دموكراتيك دنياي غرب را تهديد به براندازي ميكند. از ديگر سو، مظهر واكنشهاي دفاعي در برابر تصوير تهديدآميزي كه از آن ارائه ميشود معرفي ميگردد، به ويژه زماني كه بنا بر دلائل ژئوپولتيكي، سخن از كشور همپيمان مسلماني چون عربستان و يا مسلمانان افغاني كه در برابر اتحاد شوروي سابق ميجنگيدند به ميان ميآيد.
چنانچه كسي بخواهد در دفاع از اسلام سخن بگويد، وادار ميشود كه آن را به شكل «عذرخواهانهاي» اعلام كند. علاوه بر اينها، گاه و بيگاه اين حماقت را به خرج ميدهند كه تلاش ميكنند اسلام را با وضعيت كنوني اين يا آن كشور اسلامي يكي قلمداد كنند.
پس از كتاب شرقشناسي برايم ثابت شد كه اساساً حوزهي معنايي اسلام چقدر باريك و محدود است. با اينكه من در اين كتاب براي نشان دادن اين مطلب كه مباحث كنوني دربارهي مشرق زمين يا دربارهي اعراب و اسلام، اساساً مبتني بر پنداري نادرست هستند، رنج بسياري را متحمل شدم، كتابم بيشتر به عنوان دفاع از اسلام واقعي تفسير شد. در حالي كه مقصودم آن بود كه هر بحثي در غرب دربارهي اسلام از ريشه داراي نقص است، نه تنها به اين سبب كه فرضي ناموجه در نظر گرفته ميشود، تعميمي ايدئولوژيكي كه تمامي ويژگيهاي گوناگون حيات اسلامي را در بر ميگيرد، بلكه به اين دليل كه صرفاً تكرار اين خطاست كه ميپندارد ديدگاه واقعي اسلام، الف و يا ب و يا ج است. هنوز هم از جاهاي مختلف براي ايراد سخنراني دربارهي معناي حقيقي انقلاب اسلامي و يا ديدگاه اسلام دربارهي صلح دعوتنامه دريافت ميكنم. چه يك فرد براي دفاع از اسلام به پا خيزد و چه خاموش بماند، تلويحاً پذيرندهي اتهامهاي اسلام جلوه ميكند.
آشكار است كه رد اتهامات مشكلي را حل نميكند. چون اگر مدعي هستيم كه اسلام معنايي بسيار فراتر از دو تصويري كه ارائه ميشود دارد، بنابراين بايد ابتدا فضايي را آماده كنيم تا بتوانيم دربارهي اسلام گفتوگو كنيم.
كساني كه ميخواهند ادبيات ضدغربي يا ضداسلامي حاكم بر رسانهها و محافل روشنفكري ليبرال را رد كنند و يا از ايدهآلسازي اسلام جلوگيري كنند، به زحمت براي خودشان جايي براي ايستادن يافتهاند چه رسد به آنكه بخواهند آزادانه بر روي آن حكومت كنند.
حداقل از پايان قرن هجدهم تا به امروز، واكنش جهان غرب در برابر اسلام، متأثر از تفكر شرقشناسي بوده است. .
مبناي چنين تفكري، يك جغرافياي خيالي است كه در آن جهان به دو بخش نامساوي تقسيم ميشود. بخش بزرگتر و متفاوت كه مشرق زمين خوانده ميشود و ديگري، دنياي ما و يا مغرب زمين. چنين تقسيمبندياي وقتي صورت ميگيرد كه يك فرهنگ دربارهي فرهنگي ديگر ميانديشد، متفاوت با آن، ولي جالب اين است كه مشرق زمين در حالي بخش پستتر جهان قلمداد ميشود كه از موهبت وسعت پهناورتر و پتانسيل بيشتري براي قدرت نسبت به غرب برخوردار بوده است. از اين رو، اسلام هميشه متعلق به مشرق زمين در نظر گرفته شده است و نگاه به آن، با دشمني و ترس همراه بوده است. البته براي اين وضعيت، دلائل سياسي، روانشناختي و مذهبي ميتوان برشمرد، ولي همهي اين دلائل از برداشتي نتيجه ميشود كه اسلام را رقيبي وحشتناك و چالش آخرالزمان در برابر مسيحيت ميداند.
من هيچ دورهاي را در تاريخ اروپا و آمريكا از زمان قرون وسطي نيافتهام كه بررسي اسلام، بيرون از ديدگاه پيشداورانه، خشمگينانه و هدفهاي سياسي صورت گرفته باشد. شايد اين امر شبيه كشفي شگفتانگيز به نظر نرسد، ولي آنچه در اعلام جرم گنجانده شده اين است كه از اوايل قرن 19، به شكلهاي مختلف، يا خود را شرقشناس ناميدهاند يا تلاش كردهاند روشمندانه دربارهي شرق سخن بگويند. هيچ كس موافق نيست با اين گفته كه تفسيرگران نخستين اسلام، مانند Herbelot و Venerable، در آنچه گفتهاند، مجادلهگران مسيحي پرشوري بودهاند. اين فرض هيچگاه بررسي نشده است كه چون اروپا پيشرفت كرده است و خود را از خرافه و ناداني رهانيده، لاجرم بايد شرقشناسي را نيز شامل شود. آيا كساني چون، Massignon, Gibb, Renan, Lane, Sacy شرق شناساني بيطرف بودند؟ آيا به دنبال پيشرفت در حوزههاي مختلف تاريخ، زبانشناسي، انسانشناسي و جامعهشناسي در قرن بيستم، محققان آمريكايي كه خاورميانه و اسلام را در پرينستون، هاروارد و شيكاگو درس ميدادند، بيغرض بودند؟
پاسخ منفي است. نه اينكه شرقشناسي گرايشدارتر از ديگر علوم انساني و اجتماعي است، بلكه چون ايدئولوژيكي است، همانند ساير زمينهها در معرض آلودگي قرار دارد. تفاوت اصلي در اين است كه شرقشناسان از قدرت و موقعيت خود براي انكار احساسات واقعي خود دربارهي اسلام استفاده ميكنند، با زبان دست و پا شكستهاي كه هدفش تأييد بيطرفي و انصاف علميشان است. نكتهي ديگر، بازشناسي يك جريان تاريخي است كه به نوعي توصيف نامشخص شرقشناسي است. در دوران جديد هر زماني كه بروز يك تنش سياسي شديد ميان غرب و شرق احساس شده است، غرب تمايل داشته كه ابتدا به ابزار ظاهراً بيطرفانهي علمي متوسل شود تا برخورد خشونتآميز مستقيم. بنابراين از اين طريق، اسلام آشكارتر و ماهيت حقيقي تهديد آن مشخص و روش برخورد ضمني با آن نيز روشن ميشود! براي روشن شدن اين موضوع به دو نمونهي مشابه اشاره ميكنم.
با نگاهي به گذشته درمييابيم كه در طول قرن 19، فرانسه و انگليس پيش از اشغال بخشهايي از سرزمين اسلامي، دورهاي را از سر ميگذارندند كه در آن ابزارهاي علمي توصيف و شناخت مشرق زمين در حال پيشرفتي چشمگير بود.
اشغال الجزاير در سال 1830 به دست فرانسه، پيرو دورهاي حدود 2 دهه بود كه در طي آن محققان فرانسوي به معناي واقعي كلمه در مطالعهي مشرق زمين تحول ايجاد كردند و آن را از حالت باستاني به شكلي منطقي و بخردانه تبديل نمودند. البته اشغال مصر در زمان ناپلئون بناپارت در سال 1798 روي داد و بايد نكته توجه كرد كه وي براي انجام اين كار، يك گروه آزموده از دانشمندان را ترتيب داد تا اقدام وي مؤثر واقع گردد. گرچه به نظر من، اشغال كوتاه مدت مصر پايان يك دوره بود. پس از آن دورهاي جديد و طولاني، به سرپرستي Sacy در انستيتوي شرقشناسي فرانسه آغاز شد و فرانسه رهبر جهاني شرقشناسي شد. اوج اين دوره زماني بود كه ارتش فرانسه الجزيره را در سال 1830 اشغال كرد.
نميخواهم بگويم كه يك رابطهي علي ميان دو چيز وجود دارد و يا ديدگاه ضدعقلي اختيار كنم كه همهي تحصيلات آكادميك، لزوماً به خشونت و مصيبت ختم ميشوند. همهي آن چيزي كه ميخواهم بگويم اين است كه قدرتها بيمقدمه ظهور نميكنند و در دورهي جديد، بدون آمادگي هجوم نميبرند. اگر پيشرفت آموزش مستلزم بازتعريف و بازسازي حوزههاي تجربهي بشري است، سياستمداران نيز قلمرو نفوذشان را دوباره تعريف ميكنند تا ديگر مناطق پست جهان را كه در آنجا به منافع ملي جديد ميتوان دست يافت شامل گردد.
من بسيار ترديد دارم كه انگليس در مدت زمان طولاني حضور در مصر، براي سرمايهگذاري درازمدت در شرقشناسي زمينهسازي نكرده باشد. پايهگذاران اين جريان افرادي چون Lane و James و William بودند.
از نظر آنان شرق بايد مطالعه و اداره شود. ديگر نيازي نيست كه مشرق زمين، مكاني دوردست، شگفتانگيز و فقير باقي بماند. غرب ميتواند در آنجا مانند خانه خود احساس راحتي كند، كمااينكه بعدها چنين كرد.
دومين نمونه مربوط به دوران معاصر است. امروزه شرقشناسي به دليل منابع و موقعيتهاي ژئوپولتيكي آن مورد توجه است. بعد از جنگ جهاني دوم، ايالات متحده جايگزين جايگاه سلطهي گذشتهي انگليس و فرانسه در دنياي اسلام شده است.
اين جايگزيني دو پيامد داشت: شكوفايي چشمگير علاقهي آكادميك و تخصصي به اسلام و دوم، تحولي شگرف در عرصهي صنعت چاپ و روزنامهنگاري. در نتيجه، امكانات عظيمي متوجه مطالعه اسلام و خاورميانه شد و اسلام براي هر فردي كه جوياي خبر است، موضوعي آشنا شد. البته ايالات متحده همواره به اعراب و مسلمانان به عنوان مخازن نفت و تروريستهاي بالقوه مينگرد. تصويري كه امروزه از اسلام ارائه ميشود، مخدوش و به دور از واقعيت است كه در پس آن غرب به دنبال تأمين اهداف خويش است.
برگرفته از سايت :المهدويه