به نام خدا
عنوان «غرب و آخرالزمان» بلافاصله دو موضوع مرتبط اما مجزا را متبادر به ذهن ميسازد و اين سؤال را در ذهن شنونده ايجاد ميكند كه منظور گوينده كدام يك از اين دو موضوع است و يا اين مقاله كدامين موضوع را مورد بررسي و مطالعه قرار داده است؛
اول، مفهوم و مصداق آخرالزمان در فرهنگ و ادب غربي (غرب مسيحي) و دوم، رويكرد غرب به موضوع آخرالزمان در عصر حاضر.
موضوع اول نگاه و نگرش حاكم و منتشر در ادب و ادبيات مذهبي غرب را دربارة «آخرالزمان، منجيگرايي و موعودگرايي» مورد مطالعه قرار ميدهد و ويژگيهاي كلامي، تاريخي و گاه اجتماعي اين بحث را در ميان منابع و سابقه مذهبي غرب جستوگو ميكند در حالي كه در موضوع دوم جنبه و وجه اجتماعي و سياسي پررنگتر از وجه كلامي و تاريخي موضوع خود را مينمايد.
آنچه اين مقاله بر محور و بنياد آن استوار شده وجه دوم، يعني رويكرد غرب در عصر و شرايط حاضر به موضوع و مفهوم آخرالزمان و جستوجوي علت و انگيزه مخفي پشت اين رويكرد است.
اگر چه باور به موضوع آخرالزمان و انتظار ظهور
منجي همواره جزء لاينفك حيات فرهنگي و مذهبي عموم ملل جهان و از جمله غرب مسيحي بوده و مشربهاي مختلف مذهبي عليرغم گوناگوني ادبيات و برداشتها به نحوي بر اين نكته تأكيد داشته و آن را در ميان خود زنده نگه داشتهاند و بر اين باورند كه در موقعيت و زماني خاص در آخرالزمان مردي براي رهايي بخشي انسان از عسرت و بحران و آلودگي ظهور خواهد كرد، ليكن مجموعهاي از حوادث و عوامل آشكار و نهان از نيمه دوم قرن بيستم ميلادي باب گفتوگوي گسترده در اين باره را گشود و سبب شد تا منابع، آرا و ادبيات موجود اما مسكوت و خاموش و مهجور در صورتهاي مختلف تجديد حيات بيابند و موجب بروز رويكرد جديد و بالنده به موضوع آخرالزمان و منجيگرايي شوند. اين توجه و رويكرد محدود و منحصر به غرب مسيحي (ساكنين امريكا و اروپاي غربي) نبود بلكه به صورتهاي مختلف تجلي و مصاديق اين توجه و رويكرد را در اقصا نقاط عالم و از جمله شرق اسلامي نيز ميتوان ملاحظه كرد.
تحولات مختلف و چند وجهي (سياسي، اقتصادي، فرهنگي، اجتماعي و در عرصة طبيعت) نه تنها مسبب طرح مباحثي چون: آخرالزمان، پايان تاريخ، آينده جهان، حكومت جهاني و جهان آينده و ضرورت آمادگي براي استقبال از منجي موعود شد بلكه، موجب بروز:
1. ادبيات مخصوص اين عناوين در «سينماي غرب»،
2. توسعه شبكههاي راديويي و تلويزيوني مذهبي به قصد گفتوگو دربارة ظهور منجي،
3. توسعه فعاليتهاي تبليغي و تبشيري مذهبي با نگرش به آخرالزمان،
4. ظهور آموزههاي آخرالزماني و مذهبي در ادبيات سياسي سياستمداران غربي،
و بالاخره؛
5. بروز موج گرايش به منجيگرايي و ادبيات انتظار در ميان عموم ملل و نحل منتشر در جغرافياي خاكي جهان شد.
عموم پژوهشگراني كه موضوع بروز بنيادگرايي در غرب و به ويژه امريكا را (طي دهههاي 60 و 70 ميلادي به بعد) مورد مطالعه قرار ميدهند به خوبي واقف به نحوة بسط و بروز بنيادگرايي در سينما، رسانههاي عمومي و فعاليتهاي اجتماعي و حتي سياسي در غرب هستند. جرياني كه طي همين مقاله مصاديق و آمار فراوان آن مطرح و بررسي ميشود.
صرفنظر از رويكرد جديد و جدي غرب -به صورت عام- و مستكبرين پشت پرده -به صورت خاص- به اين موضوع، امروزه شاهد گفتوگوي وسيع از آخرالزمان و قريبالوقوع بودن ظهور منجي آخرالزمان در ميان ساير ملل و از جمله شرق اسلامي نيز هستيم چنانكه در ايران اسلامي، طي ده سال اخير، بيش از تمامي ادوار گذشته باب گفتوگو از اين موضوع باز شده و آثار فراواني نيز منتشر شده است؛ اما چرا اين همه گفتوگو؟
عوامل مؤثر در بسط گفتوگو از آخرالزمان
عواملي چند در بسط گفتوگو و كنكاش همه جانبه دربارة آخرالزمان، ظهور منجي، كيفيت ظهور و پيامدهاي آن مؤثر است. چند وجهي بودن اين امر، آن را نسبت با ساير موضوعات و مباحث متفاوت ميسازد.
در ميان جملة عوامل، از «مشيت خداوندي» و وقت گشوده شده نبايد غفلت كرد. شايد ساير عوامل به تبع اين امر حادث شدهاند. وقت همان بخت است. «دولت بيدار» جناب حافظ شيرازي كه وقتي روي مينمايد، همه موانع را دور ميسازد، نا ممكنها را ممكن ميسازد، شرايط موافق را ايجاد ميكند و قلبها را مساعد همراهي ميكند.
نبايد از نظر دور داشت كه «انتظار» ذاتي وجود آدمي است و امر مشترك ميان عموم ملل است كه خارج از ظرف زمان و مكان به عنوان محركي قوي انسان را متوجه و متذكر «آينده» و ضرورت «نيل به كمال» ميسازد. از همين روست كه وجوه مختلف آن را در ميان آثار فرهنگي همه اقوام ميتوان ملاحظه كرد ليكن گاه غفلت چون خاكستري آن را ميپوشاند و وقتي ديگر حوادث و شرايطي آن را چون اخگري سرخ نمايان ميسازد. با تذكر دربارة اين موضوع عوامل زير را براي كنار رفتن اين خاكستر و گرد و غبار ميتوان برشمرد:
1. ظهور تمام قد بحران و بنبست در مناسبات فردي و جمعي مردم.
2. ورود به هزارة جديد و احياي انديشة هزارهگرايانه.
3. رويكرد گستردة ساكنان غرب به معنا، مذهب و منجيگرايي.
4. ظهور مصاديق پيشگوييهاي پيشينيان دربارة عصر ظهور در عرصههاي مختلف.
5. گفتوگو از پايان تاريخ در مطالعات اجتماعي- سياسي.
6. مشيت الهي و… .
عوامل ديگري را به اين مجموعه ميتوان افزود. هر يك از اين عناوين به تدريج مورد بررسي قرار خواهد گرفت اما پيش از هر گفتوگو ميبايست از خود «گفتوگو از پايان» پرسش كرد و به اين سؤال جواب داد كه چرا انسان اينگونه ازپايان پرسش ميكند، و منشأ اين سؤال كجاست؟
1. ظهور تمامقد بحران و بنبست
پرسش از سرانجام و پايان سير و سفر دراز انسان در عرصة زمين و گسترة تاريخ، متقدم، پرسابقه و ذاتي وجود بشر است. به همان سان كه انسان از «مبدأ» ميپرسد از «مقصد و پايان» نيز پرسش ميكند.
اساطير و اديان هر كدام به نوعي پاسخگوي اين سؤال ناگزير بودهاند. اين عبارت ترجمة شاعرانه و زيبايي نزد مولوي دارد:
از كجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود
به كجا ميروم آخر ننمايي وطنم؟
اين پرسش و پاسخ ناظر بر دو وجه است. وجهي ناظر بر سرانجام غايي آمد و شد انسان در عرصة زمين است. رازي ناگشوده و سر به مُهر كه به قول حكيم طوسي ـ فردوسي ـ دستيابي به پاسخ مناسب مشروط به گذر از نشئه دنيا و نيل به نشئه آخرت است.
همـه تـا در آز رفتـه فـراز
به كس وا نشد اين در راز باز
به رفتن مگر بهتر آيدت جاي
چو آرامگيري به ديگر سراي
اين پرسش ذاتي برخاسته از روح بيقرار آدمي است كه هماره سر در پي كشف راز هستي دارد و همين جستجو و تمنا او را از ساير موجودات متمايز ميسازد و به عنوان جوينده و كاشف راز معرفي مينمايد. تلاش و مجاهدة متفكران و بزرگان اهل معرفت هماره مصروف نيل به راز بزرگ هستي، پرسش از وجود و حقيقت هستي است.
اما در وجه دوم، اين پرسش متوجه سرانجام زندگي در عرصة خاك، فصل پاياني حيات و آخرين مرحله از زيستن در زمين (در دو وجه شخصي و عمومي) قبل از ورود به عالم آخرت است.
چنانكه اشاره شد «بينش اساطيري» به نحوي و «اديان، ملل و مذاهب آسماني» به نحوي و «نحلهها و فرق غيرديني» نيز به نحو ديگر سعي در پاسخگويي به اين پرسشها داشتهاند چنانكه هر يك «تصويري» از «آينده» را براي پيروان خود ترسيم نموده و ويژگيهاي آن را برشمردهاند.
امهات منابع فرهنگي و ديني شرقي ـ به ويژه اسلامي ـ ناظر بر پاسخ حقيقي به «پرسش انسان» است. پرسش از حقيقت هستي، راز هستي و بالاخره سرانجام آمدن و شدن، پاسخ دين به اين پرسش عاري و پيراسته از «خودباوري»، «نيست انگاري» و «رويكرد به دنيا» است.
اين پرسش متعلق به انساني است كه «متذكر مرگ» است و در امان از آلودگي به زندگياي مملو از غفلت و رفاه، او كه رويي به قبرستان و نگاهي به مرگ دارد و در مجاهدتي بزرگ در پي جستن راهي براي رويارو شدن با مرگ، كشف راز و نيل به رستگاري است.
در عصري كه بشر مبتلاي خودبنيادي است و خود را «فعّال ما يشاء» ميشناسد و مستغني از كلام آسماني، از اين پرسش خبري نيست و در مقابل گريز و غفلت از اين پرسش از سر و روي انسان ميبارد. همه آنچه پيرامون او را گرفته نيز به نحوي بر گسترة غفلت او از «مرگ» ميافزايد. به قول استاد سيد احمد فرديد، «زندگي مرگآلودي كه انسان در آن گورستان را فراموش ميكند1»، «اين زندگي منتهي به لذتپرستي، ارادة معطوف به قدرت به مرض و بيماري ميانجامد»2. در اين نوع از زندگي كه تماميت «تاريخ غرب» را جلوهگر ميسازد، انسان در پي رفاه و غافل از مرگ است. سيري تمام در ظاهر و ظاهرپرستي و رفتوآمدي تمام در باطل.
اين جمله شگفت استاد فرديد، پرده از واقعيتي شگفتتر نيز بر ميدارد: در اين وضع و تاريخ، مستضعف نيز ميخواهد جاي زندگي مرفه و مرضناك بورژوازي را بگيرد. گوئيا گوي سبقت را همگان از هم ميربايند.
در اين نحوه از «زندگي كثيف»، همة «نگراني» روح كه حاصل دريدن پرده غفلت و پندار است، مبدل به «دغدغه و خلجان نفساني» ميشود. و همة همّ انسان مصروف دنيا و «عمل» بيفكر و ذكر براي تصرف و تملك دنيا.
هيهات كه «شرق» و «انسان شرقي» در وقت غلبه، سيطره پررنگ «تاريخ غربي» در سايه و حاشيه فرو رفته است. انسان شرقي هم ديگر شناساي شرق نيست. در غفلت از حقيقت شرق و دينداري سر در پي رفاه و مدرنيته و دنيامداري گذراده است و به تبع روشنفكران و فراماسونرها و اولاد اسرائيل، دريافتها و معارف ديني را با ادب و ادبيات غربي ترجمه ميكند؛ جملگي را سكولاريزه ميسازد، دنيوي ميكند، ترجمهاي دنيوي و صرفاً اين جهاني از دين و اقوال اولياي دين ارائه ميدهد تا با آسودگي خاطر سير در «فرهنگ و مدنيت» غربي كند.
در چنين وضعي انسان شرقي در غفلت تام، جملة مفاهيم ديني را از درون تهي و معادل نفساني و شيطاني غربي را بر آن حقايق اصيل پوشاند و دست آخر خود را به ظاهري بدون باطن دلخوش ميسازد.
به اقتضاي اين تاريخ و حسب غفلت از تفكر و تأمل دربارة امور كلي، انسان غربي مشغول و مبتلا به امور جزئي شد و تلاشي پيگير و لاينقطع را براي نيل به قدرت، بهشت زميني و آباداني دنيا آغاز كرد. تا آنجا كه اين ميل نفساني در «مركز توجه» او قرار گرفت و به تبع اين وضع، نزاع قدرتطلبانه براي تغيير عالم و تصرف در زمين در گرفت و شايد بتوان اين عصر را با عنوان «عصر جدال و رقابت ايدئولوژيها»3 شناخت كه در عصر مدرن در قالب كلكسيون و مجموعهاي از دستورالعملهاي سياسي اجتماعي ـ بريده و منقطع از تفكر و دين ـ در انديشه و هواي تغيير جهان ارائه شدند. طي پنج قرن گذشته و پس از رنسانس در اروپا ـ و دويست سال اخير در شرق و سرزمينهاي اسلامي تمامي همّ انسان معطوف به انكار ساحت معنوي و عرشي عالم شده است. همه چيز در يك نسبيت انگاري (relitivism) وحشتناك فراموش شده است. هيچ چيز قابل اطمينان و يقيني جز اراده و اهواي نفساني انسان وجود ندارد4.
سوسياليسم، فاشيسم، ناسيوناليسم، ليبراليسم و سوسيال دموكراسي، جملگي به عنوان ايدئولوژيهاي مبتني بر تفسير اومانيستي و انسان مداري از عالم و آدم، بارزترين دستورالعملهاي سياسي و اجتماعي قرون جديد را پيشنهاد و سالهاي متمادي بشر مفلوك را به خود مشغول كردند. جملة اين ايدئولوژيها به قول «ماركس» با هدف تغيير جهان پاي در ميدان گذاردند و ميدان پركشمكش و پرغوغايي را ايجاد كردند5.
سلب حيثيت معنوي از هستي در تاريخ جديد غربي، انسان را از «تعهد ديني» آزاد ساخت ليكن سرگشتگي و حيراني را روزيِ او ساخت تا در اشتغال بيوقفه در «سياست، توسعه، مدرنيته و نزاع بيپايان قدرتطلبانه» همه هستي و سرمايههاي وجود خود را از دست بدهد.
با مطالعهاي ساده در تاريخ ايدئولوژي ميتوان دريافت كه ارمغان جملة ايدئولوژيها در چهار عبارت ساده: بازي سياسي، تلاش براي توسعه، شهوت مدرنيته و بالاخره نزاع بيپايان براي قدرت بيشتر خلاصه ميشود.
اين همه به معني اشتغال مداوم به «عمل»، بدون اتكا به «نظر» و نوعي عملزدگي (پراگماتيسم) بيوقفه بود كه طريق هرگونه آگاهي و معرفت از طريق تفكر و دين را براي انسان سد كرد.
شايد به همين جهت است كه انسان عليرغم دستيابي به تكنيك و تكنولوژي، همه آرامش جان را از دست داده است. اين سخن ناظر بر تأييد و تأكيد بيعملي و «انفعال» نيست. عمل در تاريخ بحرانزده غربي، ناظر بر هيچ حكمت، دين و حتي فلسفه به معني اصيل لفظ نيست. اين عمل، متكي به صورتي و سايهاي از تفكر فلسفي يعني ايدئولوژي (غاصب دين و حكمت) عين ظهور امارگي نفس است. ورنه از دوران كهن و در ميان متقدمين از ميان فلاسفه، «سياست مدينه» به عنوان «حكمت عملي» با تكيه بر حكمت نظري امر تدبير در امور ملكي و تنظيم مناسبات و معاملات مردم را عهدهدار بوده است. در واقع همراهي و پيوستگي تمام ميان عمل و نظر به تمامي اعمال معني و سمت و سوي متعالي و حكيمانه ميبخشيد و مانع از ظهور و بروز آمادگي و در نتيجه اغتشاش و بحران مناسبات ميشد.
«ايدئولوژي» به عنوان نظامنامه و پشتوانة ضعيف، نفساني و سست عمل در تاريخ معاصر، متكي به خودبنيادي است. از اين رو، اين عمل، ره به دياري روشن و سرانجامي ميمون نميپويد. به عبارتي اين عمل، عمل علي(ع)6 و انبياي عظام الهي نيست كه مترادف با «طاعت» باشد. تكيهگاه عمل ـ اطاعت و بندگي ـ در حوزه معارف ديني ديانت و معرفت است و از همين منظر، تجلي بندگي در عمل فردي و جزئي، منجر به ظهور «عبوديت» و «ارادة معطوف به حق» ميشود.
حسب سنت لايتغير هستي7، عمل متكي به ايدئولوژي بريده از ديانت، عين انانيت و خودبنيادي است و بحران نتيجة قطعي و محتوم آن.8
حاصل محتوم ايدئولوژي به هر نحو و صرفنظر از عنوان و مبدع آن، «ارادة معطوف به قدرت»، امپرياليسم و استكبار ورزي است. خواه در هيتلر ظهور كند و يا موسوليني و يا كاپيتال دموكراسي امريكايي.
عوامل مؤثر در تحولات
اجتماعي غرب و شروع
تاريخ جديد:
• جنگهاي صليبي
• فتح اندلس
• كشف قاره امريكا
1517 ـ 1492
نتيجه:
•احياء منابع كهن فلسفي يونان
• مشاهده تجربه پيشرفت
مسلمين
• شكلگيري بوژروازي
• ايجاد انگيزه براي تغيير
نتيجه:
• جنبش عقلي رنسانس 1700ـ1400
• جنبش امانيسم 1517ـ1469
• پروتستانتيزم 1564ـ1517
• روشنگري 1900ـ1700
• انقلاب فرانسه 1815ـ1788
نتيجه:
• تولد نظام معرفتي جديد
• بسط فرهنگ غربي و ليبراليسم
• شكلگيري امريكا
• شروع استعمارگري
• غلبه متدولوژي و علوم جديد
• شكلگيري تمدن غربي
بيگمان بحران حاصل و محصول «تزاحم و بنبست»است و درهم ريختگي، آشوب و انفعال محصول طبيعي و ناگزير آن. خروج از اعتدال و مشي در طريق افراط و تفريط و تبديل شدن «خودكامگي و خودبنيادي» به مشي عمومي مردم در خود و با خود تزاحم، بنبست و بحران را خواهد داشت.
اگرچه در هر دورهاي حسب شرايط مختلف نحوي بحران و تزاحم گريبان ابناي بشر را گرفته ليكن انباشت بحران و چندوجهي بودن آن در يك مقطع ويژة زماني ما را متذكر ظهور تمام قد بحران و بنبست ساخته است.
تا پيش از اين گرچه خودكامگي و خودبنيادي انسان بريده از وحي و غافل از غيب عالم و عالم غيبي را با «مسايلي» رو به رو ميساخت اما شيفتگي در برابر دستاوردهاي علوم جديد و تكنولوژي باعث بود تا حل مسئله را از همان دستاوردها بخواهد، ليكن در شرايطي كه ما از آن گفتوگو ميكنيم حل كنندة مسئله نيز خود درگير با بحران شده، به گونهاي كه تصور ميشود به تمامي انسان به برده و عبد بيچون مخلوق دست خود تبديل شده است. اما صورتهاي مختلف اين بحران را در وجوه نظري، فرهنگي و تمدني ميتوان ملاحظه كرد. و شايد بتوان گفت فراگيري، ژرفا و چندوجهي بودن بحران مستولي و جاري در عصر حاضر نشانههاي بارز، «تاريخ در بحران» يا «بحران در تاريخ غربي» دانست.
بحران ايدئولوژيك
در بررسي و مطالعه صورتهاي مختلف بحران كه حيات فرهنگي و مادي انسان را در خود گرفته، گفتوگو از «بحران يا بنبست ايدئولوژي» را مقدم داشتهام. چه، بحران در صورتهاي مادي حيات و تباهي مدنيت مرهون بحران در عرصة حاكميت است.
از اين نكته نميتوان غفلت ورزيد كه به دليل نسبت و ارتباط طولي سه ساحت «تفكر، فرهنگ و تمدن»، بحران در عرصة فرهنگي، بحران در عرصة تمدن را در پي دارد به همان سان كه اقوام، قبل از آنكه از حيث فرهنگي مبتلاي بحران و گسست شوند، در ساحت و عرصة تفكر و نظام نظري دچار بحران ميشوند.
اين ارتباط و نسبت در انجام اصلاحات و احياگري و انقلاب نيز وجود دارد. اصلاحات و احيا، قبل از آنكه از عرصة تمدن و مناسبات و معاملات مادي آغاز شود، در گرو اصلاحات فرهنگي و احياگري در اين ساحت است ورنه انجام هر عملي و ارائه هر نسخهاي بر حجم اختلاط، اغتشاش و بالاخره گسترة بحران ميافزايد. اقوامي كه كپيهبرداري از صورتهاي تاريخي گذشته را شرط كافي براي تجديد حيات ميشناسند همواره در طريق بحران و ازدحام و تزاحم گام ميزنند.
در بدو تاريخ جديد غربي، قرون 15 و 16م. خلع يد از دين و گسترش سكولاريزم، موجب بود تا بشر با مشي در طريق خود بنيادي، دريافتهاي حاصله از عقل كمي در تجربهگرايي را بيدخالت حجت آسماني و وحياني، براي دستيابي به كمال، امنيت، عدالت و بهرهمندي كافي بشناسد. از اين رو به همين دريافتها نيز براي تنظيم «مناسبات اجتماعي، سياسي» ـ به عبارت ديگر سياست مدينه ـ بسنده كردند. از همين جا، قراردادهاي اجتماعي و ميثاقنامهها، منبع و مشرب اوليه تنظيم و تدوين مناسبات شدند به تبع اين وضع و پس از آن، گونههاي مختلف «ايدئولوژي» عهدهدار سياست مدينه و تنظيم مناسبات سياسي و اجتماعي شدند و هريك براي چندي با پيشنهاد پروژهاي جماعت انساني را به اميد دستيابي به گونهاي از برخورداري،عدالت و امنيت به دنبال خود كشيدند.
در حقيقت، انسان غربي به تبع روشنفكران و برخي فيلسوفان، «خير» را از مجراي مجموعهاي از ايدئولوژيها جستجو كرد در حالي كه آنچه از آن به عنوان «خير» ياد ميكرد، جز پندار نبود. چه، حسب سنت لايتغير هستي، جملة توانايي جسمي و تراوشات ذهني انسان، به علت نقصان و اسارت در ضعف حدود خاص ناتوان از درك همه ساحات وجود و كشف وجوه آشكار و نهان هستي بود و امكان بالقوه برآوردن عموم نيازهاي مادي و فرهنگي انسان را نداشت.
اگر چه برخي پژوهشگران به دليل توجه به بنيادهاي فلسفي، ايدئولوژي را تنها به مثابة زيرساخت نظامهاي سياسي، اجتماعي مبتني بر رويكرد نازيسم، فاشيسم و كمونيسم ميشناسند و ليبراليسم را از جغرافياي ايدئولوژيهاي نامبرده كه نوعي «نظام ارزشي و نگاه فلسفي» با خود و در خود دارند منفك ميشناسند ليكن بايد توجه داشت كه در دوران جديد ـ تاريخ غربي ـ با سپري شدن قرون وسطي و شروع «رنسانس» در نيمه قرن پانزدهم ميلادي، غرب، قدم در ميداني گذارد كه هيچگاه مستغني از ايدئولوژي به مثابة «نظام خودبنياد بشري براي تنظيم مناسبات سياسي اجتماعي، نگاه به آينده و اصلاح روابط مبتني بر قوانين خود ساخته بشري» نبوده است چنانكه واسپس «نهضت اصلاح ديني» ـ پروتستانتيزم ـ در نيمه اول قرن شانزدهم ميلادي، زمينة شكلگيري جريان «روشنگري قرن 18 م.» با هدف تغيير شيوة انديشيدن فراهم آمد. بشر غربي با گذار از منازل رنسانس، امانيسم و پروتستانيزم به عصر روشنگري رسيده بود. عصري كه انديشه تحليلي، انتقادي را به جاي انديشه اسطورهاي [و ديني] گذارد.8
جملة مدافعان و منتقدان روشنگري، بر اين اصل پاي ميفشارند كه شالودة روشنگري قرن 18م. بينش اين جهاني است و اساساً روشنگري ايدئولوژي اين جهاني است.9
روشنگري، به مدد نقد و جدل و ترديد در تعيينات ديني، خود را از دست اصول ثابت ديني خلاص كرد تا جهان مطلوب و مفروض خود را به مدد عقل و خرد خودبنياد بر ويرانههاي معبد و كليسا بسازد.10
اين بنا بر شالودة جدل و مجادلة نفس آدمي استوار بود و از اين رو در خود و با خود فلسفة «تجربه و تغيير دائمي» را داشت.
«آنتوني آر بلاستر»، نويسنده كتاب ظهور و سقوط ليبراليسم غرب در مقدمهاي كه براي بررسي مباني فلسفي ليبراليسم آورده مينويسد:
در بيشتر متون فلسفي، فلاسفة قرن هفدهم و هجدهم به دو گروه «عقلگر»ا و «تجربهگرا» تقسيم شدهاند. بر اين منوال دكارت، اسپينوزا و لايپنينس عقلگرا لقب گرفتهاند، وبيكن، هابز، لاك و بعدها هيوم، بنيانگذاران و حافظان سنت تجربهاي عمدتاً انگليسي قلمداد شدهاند. در دنياي انگلوساكسون تا به امروز حرمت تجربهگرايان محفوظ مانده و آثارشان مطالعه ميشود.11
مباني آكادميك تجربهگرايي، خود بخشي از تاريخ ليبراليسم است. تفاوتهاي ميان اين دو گرايش نيز به نوبة خود براي ليبراليسم واجد اهميت است. گرچه براي منظور كنوني، فصل مشترك اين دو سنت بيش از تفاوتهاي آنها اهميت دارد: اين فصل مشترك، تأكيد بر تجربة فردي به عنوان مبناي علم و يقين است [خود بنيادي] در نظر گرفتن تجربة حسي فرد به مثابة مبناي معرفت [استغناي از وحي]، هستة تجربهگرايي لاك را تشكيل ميدهد. دكارت نيز از خرد آغاز كرد.
جانشيني انسان به جاي حق، تبديل دين به قانون، تصرف جايگاه ارزشهاي خدايي توسط اصالت سود و ترقي و بالاخره تبديل مذهب به اخلاق هدونيسم12 (لذتجويي، لذتگرايي)، چهار ركن فرهنگي و پس از آن تمدني عصري را تشكيل دادند كه از آن با عنوان «عصر جديد» يا «تاريخ جديد غرب» ياد ميكنيم، تاريخي كه اينك به تمامي در بحران گرفتار آمده است.
پينوشت ها:
1و2. قرديد، احمد، ديدار فرهي و فتوحات آخرالزمان ، چاپ و نشر منظر، صص 271 ـ 270.
3. شايان ذكر است كه به دنبال ترجمة ناقص واژة «ايدئولوژي» در سالهاي اخيرنوعي اغتشاش در فهم بسيار معاني و مفاهيم فلسفي و ديني را سبب بوده است.
براي اولين بار واژة «ايدئولوژي» توسط يك پوزيتويست فرانسوي به نام «دوستوت دوتراسي» به سال 1796 ميلادي ابداع گرديد. و مراد از اين واژه «علم بررسي تجربي افكار و انديشهها با روشهاي تجربهگرايي (امپريسم) بود.» تجربهگرايي بر اين ايده مبتني است كه اطلاعات و دادههاي حسي به مبناي «شناخت» و معرفت به شمار ميروند. كارل ماركس در سال 1846م. در كتاب ايدئولوژي آلماني اين واژه را مترادف «باورهاي كاذب و باطل كه حقيقت امور را از فهم آدمي پنهان ميكنند به كار گرفت.
جامعهشناسان سياسي معاصر، ايدئولوژي را مترادف نظام منسجمي از آرا و افكار كه مشمول گسترة هستي شناختي، اخلاقي و سياسي معاصر، ايدئولوژي را محصول عصر تجدد ميدانند چنانكه «بشلر، ژان» در كتاب ايدئولوژي چيست [ترجمه علي اسدي، شركت سهامي انتشار، ص5] ايدئولوژي را اساساً محصول عصر تجدد و فراگرد دنيوي شدن فرهنگ تعريف ميكند.
امروزه در ايران، در ادبيات سياسي، ايدئولوژي را حمل بر «تفكر ديني» ميكنند.
4. همان ـ ص470.
5. زرشناس،شهريار،فلسفه، سياست و ايدئولوژي.
6. من نميگويم ايدئولوژي غلط است، در غرب ايدئولوژي با تمام شدن «جهانبيني» شروع ميشود و ايدئولوژي در عمل است اما عملي كه نميتوان گفت عمل عليابيطالب است. يعني بگوييم ايدئولوژي علي؛ ديدار فرهي و فتوحات آخرالزمان.
7. سير عزلت و غيبت دين از صحنه مناسبات اجتماعي و سياسي غربي از سالهاي اولية قرن پانزدهم ميلادي با پشت سر نهادن نقاط عطف مهمي چون: رنسانس، امانيسم، نهضت اصلاح ديني و انقلاب فرانسه شروع و ساحات مختلف حيات فرهنگي و مادي را در نورديد و در قرن هجدهم با غلبة «روشنگري» به تمامي آشكار گرديد.
در سال 1794 م. به طور رسمي كنوانسيون ملي فرانسه به دنبال انقلاب 1785م. دخالت كليسا را در امور سياسي ممنوع ساخت و در سال 1905م. به دنبال آن قانون، دخالت كليسا به حداقل رسيد و نظام سكولار بر عموم نهادهاي اجتماعي سايه افكند.
8. كاسيرز، ارنست، فلسفة روشنگري، ترجمه يدالله موقن، ص27.
9. همان ـ ص29.
10. همان ـ ص19.
11. آنتوني آربلاستر، ظهور و سقوط ليبراليسم غرب، نشر مركز، ص190.
12. هدونيسم ـ hedonism لذتگرايي. مذهب اصالت لذت.
برگرفته از سايت :المهدويه