یک بار که از جبهه برگشته بود، سراغ من آمد و گفت: «نمیخواین به جبهه بیاین؟» ما در همسایگی خانوادهی افشردی زندگی میکردیم و رابطهی بسیار گرمی با آنها داشتیم، به او گفتم: «ما اینجا هم توی جبهه هستیم و کارهایی مثل دوخت و دوز و پخت و پز رو انجام میدیم.» گفت: «شما که بچه نداری، باید به جای بچههات هم به جبهه بیایی.» به هر حال من را به همراه مادرش به جنوب برد. آن موقع تازه ازدواج کرده بود و ما را به خانه کوچکی که در اهواز داشت برد.
یک شب وقتی برگشت، خیلی گرفته و ناراحت بود. از او سوال کردم: «چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟» گفت: «برای شناسایی منطقهای رفته بودیم، دو نفر از دوستام اونجا شهید شدن».
من با شنیدن این مطلب تحت تاثیر قرار گرفتم و گریه کردم. او به من گفت:«نه، گریه نکنین، تا هر خانوادهی ایرانی یه شهید نده، انقلاب ما موندگار نمیشه. باید هر خانواده، یه شهید بده تا قدر این انقلاب رو بدونه. شما نمی دونین که برای این انقلاب چقدر زحمت کشیده شده، من از اینکه دوستام شهید شدن ناراحت نیستم، از این ناراحتم که اونها دیگه زنده نیتن تا بتونن برای ریشه کن کردن آمریکا و اذنابش فعالیت کنن.»
آن شب، برادرش محمد افشردی نیز به آنجا آمد. او خطاب به محمد گفت: «فردا اینها رو بردار و به آبادان ببر.» محمد گفت: « نه، نمیشه، اونجا خطرناکه و من نمیتونم اینها رو اونجا ببرم.» گفت: «مگه من فرماندهی تو نیستم؟ بهت امر میکنم و تو باید از امر من اطاعت کنی، فردا اینها رو برمیداری و میبری آبادان.»
فردای آن روز، محمد آقا ما را برداشت و پس از گرفتن برگهی عبور، به آبادان برد. در آبادان به ما خاطر غلامحسین که در آنجا به حسن باقری معروف شده بود، خیلی احترام میگذاشتند. نام حسن باقری، ورد زبانها بود و شناختی که مردم و رزمندگان در آنجا از او داشتند، ما در تهران نداشتیم.
ما را به منزل یکی از سپاهیان که یک اتاق بیشتر برایش نمانده بود و بقیهی خانهاش در بمباران ویران شده بود، بردند. آنها هیچ چیز در منزل نداشتند، وقتی قرار شد برای ما چای درست کنند، به اندازهی نیم سیر قند، بیشتر نداشتند که آن را شکستند و چند حبه به ما دادند. چند ساعتی را در آنجا سپری کردیم، سپس به منزل برگشتیم.
شب وقتی غلامحسین آمد، گفت: «خب، چه خبر؟ از جنگ و جبهه چی دیدین؟» وقتی از نبود امکانات و سختی زندگی در شرایط جنگی برای او سخن گفتیم، جواب داد: «اینجا وضع همینطوریه، توی تهران نشستین، خوب میخورین و خوش میگردین، فکر میکنین خبری نیست، دیدید چه خبره! روزهایی بوده که ما حتی یه تیکه نون خشکه هم گیرمون نیومده تا بخوریم.
برید، دو دستی به کار بچسبید و قدر انقلاب رو بدونین. ما باید ریشهی ظلم رو از روی زمین بکنیم و برای این مهم ، خیلی سختی خواهیم کشید.»
منبع : ساجد