به نام خدا
بازآ كه بيتو خون دل از ديده تر كنم
داغ فراق، بار دگر تازهتر كنم
هر تير نالهاي كه برون آيد از دلم
بحر گٌهَر
آماج خويش كرده، به روي جگر كنم
با اشك و گريه داغ دل ار التيام يافت
دل را شكسته، زخميِ داغ دگر كنم
گر ديده غير روي تو را آرزو كند
او را برون ز كاسه كنم، در بدر كنم
آنقدر وسعت غم تو طاقتم گرفت
هر روز طيلسان غرايي به بر كنم
آيا بوَد كه تلخي هجران يار را
شيرين، شب وصال، چنان نيشكر كنم
آيا بود كه از افق انتظار خويش
از ديدن جمال تو دل را خبر كنم
ما را نشان كوي تو حاصل نميشود
تا مرغ جان به كوي شما نامهبر كنم
گامي اگر به چشم «پريشان» نهي به مهر
دامن، ز اشك شوق، چو بحر گُهر كنم
محمد حسين حجتي (پريشان)
بهار حضور
صداي بال ملايك ز دور ميآيد
مسافري مگر از شهر نور ميآيد؟
دوباره عطر مناجات با فضا آميخت
مگر كه موسي عمران ز طور ميآيد؟
شراب ناب تَبَلور به شهر آوردند
تمام شهر به چشمم بلور ميآيد!
ستارهاي شبي از آسمان فرود آمد
و مژده داد كه صبح حضور ميآيد
چقدر شانة غمبار شهر حوصله كرد
به شوق آن كه پگاه سرور ميآيد
مسافري كه شتابان به يال حادثه رفت
به بال سرخ شهادت صبور ميآيد
به زخمهاي شقايق قسم، هنوز از باغ
شميم سبز بهار حضور ميآيد
مگر پگاه ظهور سپيده نزديك است؟
صداي پاي سواري ز دور ميآيد
ناصر فيض
ستايش
قصد سفر در شب آسمان داشت
در دست خود، يك سبد كهكشان داشت
در فصل مرطوب باغ نگاهش
داماني از لاله و ارغوان داشت
او را نشاني، چه پرسي كه از عشق
در عمق پيشانياش يك نشان داشت
مثل محبّت، دلش مهربان بود
خشمي چو دريا اگر بيكران داشت
اي كاش ميشد بدانم به ناورد
آن مرد ايمان چه در بازوان داشت؟
يا از چه رو گريه ميكرد، وقتي
سر در تنور فروزان نان داشت
افسوس! او را ندانستم؛ افسوس!
او را كه در بيكران، آشيان داشت
سهيل محمودي
باغ سبز غزل
دلم ز هجر تو در اضطراب ميافتد
بسان زلف تو در پيچ و تاب ميافتد
شبي كه بيتوام، اي ماه انجمن آرا!
دلم ز هجر تو از صبر و تاب ميافتد
تو آن مهي كه اگر مِهرِ رخ برافروزي
ز چشم اهل نظر، آفتاب ميافتد
تو آن گلي كه ز پاكي، طراوتي داري
كه گل به پيش تو از رنگ و آب ميافتد
به ياد روي تو اي گل، عبور خاطر من
به باغ سبز غزلهاي ناب ميافتد
اگر به گوشة چشمي نظر كني، اي دوست!
دعاي خسته دلان مستجاب ميافتد
سيدمهدي حسيني
خورشيد زخمخورده
بيتو چه تنگ ميگذرد بر ستارهها!
خورشيد زخم خوردة روي منارهها!
گنجينة غريب خداوند، بر زمين!
كي درك ميكنند تو را سنگوارهها؟
عقل زمينيان به كمالت نميرسد
خوابيدهاند، يكسره در گاهوارهها
تنها تو عارفي به اقاليم خويشتن
مرعوب ژرفناي تو، ما بركنارهها
گستردهاي به روي زمين، خوان آسمان
پر از شهابهاي صريح اشارهها
در چاه اگر گدازة روحت نميچكيد
آتش گرفته بود، جهان از شرارهها
پايان نميپذيري و هر موج بر زمين
ميپاشد از كمال تو الماس پارهها
بر من ببخش، وصف تو ممكن نكردهاند
ماييم و تنگناي همين استعارهها.
قربان وليئي
دلالت
باران
بهاران را
جدّي نميگيرد.
چشمان من
خيل غباران را.
هرچند
از جادههاي شسته رُفته،
از اين خيابانهاي قيراندود
ديگر غباري برنخواهد خاست؛
هرچند
با آفتاب رنگ و رو رَفته
از روي اين درياي سرب و دود،
هرگز بخاري برنخواهد خاست؛
امّا،
حتّي سواد هر غباري نيز
در چشم من ديگر
معناي ديدار سواري نيست؛
اين چشمها
از من دليل تازه ميخواهند!
قيصر امينپور
برگرفته از سايت :المهدويه