به نام خدا
اينجا همه پيوسته تو را ميخوانند
لب تشنه و خسته تو را ميخوانند
اي ابر بهار، بر سر باغ ببار
گلهاي زبان بسته تو را ميخوانند
آن ديده كه سفلهپرور و سافل نيست
آني ز تو و خاطرهات غافل نيست
چشم تو و آفتاب از نسل هماند
خورشيد نگاه تو ولي آفل نيست
چون وصف تو را به مردگان گفت لبم
روشن به زبان كهكشان گفت لبم
خورشيد هزار بوسه زد بر دهنم
تا نام تو را به آسمان گفت لبم
اي آمدنت رمز شكوفايي باغ
از توست جمال گل و زيبايي باغ
پاييز هجوم بيامان آوردهست
برخيز و برس به داد تنهايي باغ
در خانه خاك تشنه، اي رود بيا
جان از غم دوري تو فرسود بيا!
از پنجرههاي بسته نوميد شديم
اي بازترين منظر موعود، بيا!
دل بي تو به درد و داغ ميانجامد
هر نغمه به بانگ زاغ ميانجامد
اين تازه جوانهاي كه بر شاخه ماست
با آمدنت به باغ ميانجامد
هر چند دلم دست خوش افسوس است
روز و شب من آيينه كابوس است
در ساحل انتظار موعود، منم
آن قطره كه آبستن اقيانوس است
گل افشاند بهار، آرام آرام
ميجوشد چشم سار، آرام آرام
موعود منور زمين ميتابد
از قله انتظار، آرام آرام
در فصل خزان به جانبت آمدهايم
چون باد وزان به جانبت آمدهايم
از اين همه زرد بيامان دلتنگيم
سبزي تو! از آن به جانبت آمدهايم
آن يار كه دل گرم غزلخواني اوست
جان غرق بهاران و گلافشاني اوست
بلبل ز ازل، طفل دبستاني اوست
گل يك ورق از دفتر پنهاني اوست
بر سينه شراره مرحمت كن يا حق
ميلاد دوباره مرحمت كن يا حق
غرق شب تيرهايم و خالي ز شهاب
سوسوي ستاره مرحمت كن يا حق
سكه مهتاب
اي شكوه كهكشانها پيش چشمانت حقير
روح خنجر خوردهام را از شب مطلق بگير
رشك مرغان رها در باد شد، پرواز من
تا شدم در تار و پود خلعت عشقت اسير
طرح لبخند غيورت مثل باران مهربان
جنگل سبز حضورت مثل دريا دلپذير
من همان باز بلند آوازه تاريخيام
از نشستن روي بازوي نجيبت ناگزير
كوچه كوچه هفت شهر عاشقي را گشتهام
مثل تو پيدا نكردم اي شگفت بينظير
اي كريم آسماني با نگاه روشنت
سكه مهتاب را دادي به شبهاي فقير!
انتشاي انتظار
چكمههايت سرخ، همرنگ غروب
ميزند انگار آهنگ غروب
بغض بيتو بستند راه شعر را
چون گلويم مانده در چنگ غروب
من فقط در انتظارت؟ نه!ببين!
آب شد حتي دل سنگ غروب
شايعه پشت سر هم، گوش كن!
ميرود اين صبح به جنگ غروب
من همان شاگرد انشاي توام
عاشق و ديوانة زنگ غروب
كلّ انشايم فقط شش حرف شد
«انتظار» ديدن زنگ غروب
بازگرد و صبح را شرمنده كن!
تا نباشم باز من لنگ غروب
جمعهها را از شمردن بازدار
تا نگشتم باز دلتنگ غروب
ليلا قلباربند (تهران)
طلوع صبحدم
انتظارم را به گلبرگ شقايق مينويسم؛
تا بهاران باز رويد؛ باز گويد.
بر تنِ خيسِ هزاران قطره قطره
آبِ باران مينويسم؛
تا شود بَر دشتها جاري و آنگه
راه جويد؛ باز گويد.
بَر شميم عِطر ياس و شبنمِ سردِ شبانگاهان نويسم؛
تا طلوعِ صبحدم با عِطر آن
بيدار گردد باز گويد
انتظارم را به نِي، نيزار و انبوه نِيستانها نويسم؛
تا كه هر دَم با نِي و با ناي، هم آواز گردد؛ باز گويد
انتظارم را به دل با اشكهايم مينويسم؛
تا شُكوهِ شِكوِه را
با راز گويد؛ باز گويد…
ديبا شريعت
درخت آه
درخت آه را مانم
سكوت راه را مانم
در اين آيينهي جاري
درنگ ماه را مانم
كجايي آفتاب من؟!
شبي جانكاه را مانم
فروزان كن نگاهم را
غبارراه را مانم
ميان باغي از «حسرت»
درخت آه را مانم
حميد معلمزاده
برگرفته از سايت :المهدويه