خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده مهندس سید محسن یحیوی از یاران شهید تندگویان است:
بازجو دو انگشتش را به طرف چشمانم نشانه رفت و گفت: “اگر آنچه را که می پرسم راست نگویی هر دو چشمانت را با دو انگشتم بیرون می آورم.”
به مترجم گفتم: “به او بگو شهادت برای ما شیرین تر از عسل است، آیا شما ما را از شهادت می ترسانید، من آنچه را که ضروری بدانم برای شما خواهم گفت.”
بازجویی چند ساعتی طول کشید؛ سوال های مختلفی کردند. همه ی سوال ها با جواب هایی نسبتاً مشابه جواب داده شد. پرسیدند: نیروهای نظامی سر راه چه اندازه و چه تعدادی و چه اسلحه و ماشین آلاتی همراه داشتند؟ جواب دادم: “مسیری را که ما پیموده بودیم از میان نیروهای نظامی نبود و اطلاعات ما در مورد نیروهای نظامی بسیار، بسیار اندک است.” پرسیدند: “منزل رئیس جمهور کجاست؟” گفتم: “رئیس جمهور ما منزل ندارد؛ یعنی منزل خاصی ندارد و در منزل مسکونی خودش یا اقوامش زندگی می کند.” گفتند: ” کجاست؟” گفتم: “از آن اطلاعی ندارم.”
از محل سکونت مقامات مختلف دیگر پرسیدند، گفتم: “بی اطلاعم، هر کسی در منزل خودش زندگی می کند و منزل آنها را که اکثراً هم جدید هستند، من نمی دانم.” پرسیدند: “ساختمان وزارت دفاع کجاست؟” گفتم:”من به آدرس های تهران زیاد وارد نیستم.” سراغ منزل امام را گرفتند، گفتم: “محل آن را نمی دانم.” گفتند:”آیا تا به حال به ملاقات امام نرفته ای؟ ” گفتم:”چرا، ولی راننده مرا برده است.” گفتند: “آیا مسیرها را به خاطر می آوری تا از روی نقشه به ما نشان بدهی؟” پاسخ دادم: “معمولاً من در بین راه کارهای عقب افتاده ام را انجام می دادم و به مسیرهای پیموده شده توجه چندانی نداشته ام، بنابراین از این نظرهم نمی توانم به شما کمک کنم.”
در مورد مسیر خطوط لوله نفت، جایگاه پالایشگاه ها و حوضچه های نفتی سوال کردند، گفتم: “من در گذشته وزیر مسکن بودم و سابقه من در وزارت نفت خیلی کوتاه و جزئی است و همه اش در زمان جنگ بوده است و اشتغال به مسائل جنگی فرصت فرا گرفتن این اطلاعات را نداده است.” از محل سدها پرسیدند، پاسخ دادم: “ما روی اکثر رودخانه های کشورمان سد ساخته ایم ولی من جای آنها را نمی دانم.” از محل نیروگاه اتمی پرسیدند، گفتم: “دقیقاً نمی دانم کجاست.” در مورد انقلاب سوال کردند، به آنها گفتم: “انقلاب ما یک انقلاب اسلامی است و هدف آن دگرگون کردن ارزش هاست، از یک ارزش مادی به ارزش معنوی و الهی و هدف ما پیاده کردن اسلام واقعی در تمام شوون اجتماعی است.”
گفت: “پس چرا جنگ را علیه ما آغاز کردید؟”
پاسخ دادم: “این گونه نیست، ما نه آمادگی برای جنگ داشتیم و نه هدف جنگ با عراق، لیکن این حکام عراق بودند که با این تصور که مشکلات داخلی ایران و تمرد یعنی نیروها، که لازمه روزهای اولیه هرانقلاب است، قوای ما را به درجه ای از ضعف رسانده است که با هجوم به ایران اسلامی می توانن طمع های دیرینه خود را تحقق بخشند؛ جنگ را آغاز کردند.”
دو، سه نفردیگر از افسران عراقی وارد اتاق شدند. با هم مقداری به عربی صحبت کردند. قسمتی از صحبت ها برای من مفهوم و قسمتی نامفهوم بود. بازجو به آنها گفت: “این هم وزیر مسکن بوده” و چیزهایی با هم گفتند. بعد رو به من کرد و گفت:”آیا حاضری حکومتی در تبعید تشکیل بدهی؟” پرسیدم: “علیه کی؟ علیه خمینی؟”
لحن کلام به اندازه ای معنی داشت که آنها رو به یکدیگر کرده، نگاه معنی داری به هم کردند و دیگر در این رابطه صحبتی نکردند.
موقعی که بازجو به آنها گفت که من کی هستم، یکی از افسرها که در برخوردهای بعدی نشان می داد افسری بی تربیت بود، رو کرد به بازجو و گفت:” اینها در شروع انقلاب تعداد زیادی از وزراء و سردمداران نظام را کشتند، حال ما هم اینها را بکشیم.”
بازجو اشاره ای به او کرد و گفت: “نه، به معلومات شان نیازداریم.”
صحبت های متفرقه دیگری نیز رد و بدل شد. زمان بازجویی طول کشیده بود. تقریباً ساعت ده شب رسیده بود بازجو پرسید: “غذا خورده ای؟”
گفتم: “از شب گذشته تا به حال غذایی نداده اند.”
سفارش کرد غذا آوردند، هم برای من و هم برای خودش. برنج بود و چیزی شبیه به دلمه کلم. من به آنها گفتم: “از شب گذشته تا به حال من دست های خود را نشسته ام و حتی اجازه ی گرفتن وضو، برای ادای نماز، به ما نداده اند، اجازه بدهید دست هایم را بشویم تا غذا بخورم.” برای این که آنها از قاشق و چنگال استفاده نمی کردند و همگی با دست غذا می خوردند.
گفت: “لازم نیست، اول غذایت را بخور، بعد برو دستهایت را بشوی!”
گفتم:”دست هایم کثیف است، با این دست ها که نمی شود غذا خورد.”
دستشویی توی اتاقش بود. به من اجازه دادند و دست هایم را شستم و مشغول خوردن شدم، اما شرایط، به من اجازه خوردن نمی داد؛ چند لقمه که خوردم دست از خوردن برداشتم.
کمی با هم صحبت کردند، پرسیدند: “حاضری مصاحبه تلویزیونی بکنی؟”
گفتم: “نه، نیازی نمی بینم.”
اصرار نکردند. مجدداً پرسش هایی کردند که تکرار پرسش های قبلی بود و شاید از این طریق می خواستند صحت گفته های مرا بسنجند.
خسته شده بودم، گفتند: “بهتر است بروی استراحت کنی.”
من تا آن لحظه فکر نمی کردم که در زندان هستیم؛ فکر می کردم که در دفتری هستیم واگر بخواهند ما را به زندان ببرند باید از آن ساختمان منتقل کنند. اشاره کردم به روی زمین و گفتم: “اینجا بخوابم؟” بازجو گفت:”نه، تو را به سلول می برند.”
آن موقع فهمیدم که در زندان هستیم. به چشمانم چشم بند زدند و ماموری مرا هدایت کرد. وارد آسانسورشدیم و به طبقه بالا برای رفتن به سلول رفتیم. سعی می کردم بتوانم از زیر چشم بند، تعداد طبقات ساختمان و این که ما در چه طبقیه ای پیاده می شویم را ببینم، ولی میسر نشد، مرا وارد سلولی کردند که شماره آن ۵۲ بود.
بعد از ورود به سلول، چشمانم را باز کردند و در سلول را- که آهنی بود- قفل کرده و گفتند: “هر چه لازم داری به پنجره بزن و نگهبان را صدا کن و به او بگو تا برایت تهیه کند.”