«شهود»، کتابی است از خاطرات شهیدان «مجید و فرید ابوطالبی»، «عباسعلی فردی»، «علیمحمد میرداماد اصفهانی»، «علیرضا و عباس عاصمی» و شهید «محمدرضا قائم مقام فراهانی». این کتاب توسط «نادره عزیزینیک» به رشته تحریر درآمده است و به گفته وی، به نیت پنج تن آل عبا، شهود پنج خانواده شهید از هزاران شهید دفاع مقدس را برای گواهی دادن به مردم جهان به رشته تحریر درآوردیم.
شهود، با کارشناسی و حمایت سازمان نشر آثار و ارزشهای مشارکت زنان در دفاع مقدس در فروردین 1393 به قیمت 3500 تومان توسط ناشر مؤلف اول به چاپ رسیده است.
در برشی از این کتاب میخوانیم:
شهید «عباسعلی فردی» که از نیروهای سوخترسانی شرکت نفت بود، در مهر ماه سال 1365 برای سوخترسانی به جبهه مأموریت گرفت و در تاریخ 7/9/65 زمانی که آمادۀ برگشت به تهران بود، همراه 400 نیروی لشکر 27 محمدرسول(ص) که در اردوگاه دوکوهه به سر میبردند، با بمباران هواپیماهای عراقی به شهادت رسید.
همسر شهید «عباسعلی فردی» از اعزام وی میگوید: «من میدانستم برای اعزام به منطقه جنگی رضایت مادر و یا همسر لازم است. با خونسردی تمام گفتم: من که برگه رضایت نامه رو امضا نمیکنم. ولی وقتی او با بلیت قطار تهران – اندیمشک به خانه آمد و گفت فردا باید به مأموریت برود، فهمیدم نامه رضایت همسر را هم خودش از طرف من امضا کرده است.
تمام تلاش یک ماههاش هم برای این بوده که بعد از رفتنش، ما کمبودی نداشته باشیم و دچار زحمت نشویم. من تا لحظه رفتن، از شدت ناراحتی سکوت کردم و خودم را مشغول کار نشان دادم. او ساکش را بست. من فکر میکردم با قهر کردنم عباس از رفتن پشیمان میشود. ولی او شادی میکرد و برای پسرها از جنگیدن و بیرون کردن دشمن حرف میزد. به من هم میگفت: ناراحت نباش… میخوام برم جبهه، سر صدام را برات بیارم.
من تا لحظه آخر هم امیدوار بودم، عباس با دیدن دل گرفته و چهره غمگینم ساکش را زمین بگذارد و نرود. ولی وقتی بچهها را بوسید و رفت، دلم از غصه هزار تکه شد. همان ساعت در خانه همسایه سفره حضرت ابوالفضل (ع) بر پا بود. خودم را به آنجا رساندم و از ته دل گریه کردم. آنقدر گریه کردم تا حالم خراب شد. همسایهها با آبقند و مالش شانههایم حالم را جا آوردند. مادرم را خبر کردند. مادرم آمد و در خانه ما ماند و از ما نگهداری میکرد. عباس هر روز تلفن میزد. من را امیدوار میکرد که دو ماهش با یک چشم به هم زدن تمام میشود و برمیگردد.
تا چند مدت بدنم به خاطر گریه شدید روز اول سر بود. نای گریه کردن هم نداشتم. ولی وقتی دو نفر خانم از شرکت نفت برای تشکیل پرونده به خانهمان آمدند، دوباره حالم بد شد. ترسیدم برای عباس اتفاقی افتاده باشد. خودم به عباس تلفن زدم. او هم از موضوع خبر نداشت. گفت: نکنه منافقین باشن!
من هم ترسیدم. آن زمان منافقین به منزل رزمندهها و بسیجیها میرفتند و افراد را ترور میکردند. عباس چند دقیقه بعد زنگ زد و گفت: نگران نباش! از بسیج وزارت نفت آمده بودن تا پرونده تشکیل بدهند. اگر هم نیازی به کمکی داشتید، حتماً با آنها در میان بگذارید.
ما هیچ کمبودی نداشتیم جز وجود عباس که بچهها با گریه و بهانهجویی او را از من میخواستند. پسرها تکلیف مدرسهشان را انجام نمیدادند. محمدرضا کلاس پنجم بود و علیرضا کلاس اول. من نگران امتحان ثلث اولشان بودم. از طرف دیگر خودم هم بیحوصله و کمطاقت شده بودم…».
منبع : خبرگزاری فارس