صحنه هایی هست که هیچ وقت از ذهن آدم پاک نمی شود، صحنه های جنگ از جمله از آن صحنه هاست که گاهی با یادآوری نام یک عملیات، خاطره ای فراموش نشدنی در ذهن تداعی می شود؛ یکی از خاطرات رزمندگان را که در کتاب «پل های خیبر» آمده است، می خوانیم:
در آن سوی منطقه، طرف جزیره مجنون عملیات «خیبر» شروع شده بود که قند را تو دل همه مان آب می کرد؛ پس ما باید از این سو به دشمن فشار می آوردیم تا بچه های آن طرف، از جزیره فتح شده حفاظت کنند. رفتیم به منطقه پاسگاه زید، شب درگیری شروع شد و ما تا صبح زیر آتش شدید خمپاره ها و توپ های عراق ماندیم. سرانجام دستور رسید به عقب برمی گردیم. به راه افتادیم. من و «علی تهوری» باهم حرکت می کردیم. رسیدیم به یک کانال که عمقش تقریبا 15 متر و عرضش سه متر بود. ارتباط دو طرف کانال با یک تخته دراز و لرزان بود. آهسته و با دقت داشتیم از روی آن پل لرزان می گذشتیم که علی تهوری گفت: «آخ!» و دست روی شکمش گذاشت. از لای انگشتانش خون بیرون زد. به هر زحمت بود رسیدیم به آن طرف. از آن طرف، افاضل آمد از روی کانال رد شود که پرت شد پایین. دلم ریخت. ته کانال پر بود از مین و سیم خاردار، اما به خواست خدا افاضل چیزیش نشد. یکی از بچه ها نوک اسلحه افاضل را گرفت و او را بیرون کشید.
زیر بغل علی را گرفتم و دویدیم. رسیدیم به یک میدان مین که معبر داشت. ما از همان معبر به راه افتادیم. وسط های میدان مین، سخاوت را دیدم که گلوله ای به پایش خورده و روی زمین افتاده است. بلند شد و لنگ لنگان به راه افتاد. گفتم: «اسلحه ات را بده من تا برایت بیاورم» قبول نکرد و با روحیه خوب، همراه ما تا آمبولانس آمد.
علی و سخاوت سوار آمبولانس شدند و رفتند عقب. در عقبه، سوار ماشین شدیم و به اردوگاه برگشتیم. گردان نیرو گرفت و سریع سازماندهی شد. در آن زمان، حضرت امام در یکی از بیانات فرموده بود که «جزایر مجنون باید حفظ شود» و از آن طرف، صدام به فرماندهانش یک هفته وقت داده بود تا جزیره را پس بگیرند.
گردان حضرت موسی بن جعفر(ع) به فرماندهی «غلامرضا آقاجانی» رفتند جزیره و با یک مقاومت جانانه که یکی از حماسه های دفاع مقدس را آفرید، توانستند جزیره را حفظ کنند. نوبت به گردان ما رسید که به جزیره برود. همزمان با ورود ما، پاتک های دشمن شروع شد. صدای صفیر گلوله و خمپاره ها با انفجار توپ ها و کاتیوشاها دست به دست هم داده بود تا در دل فرزندان روح الله لرزشی به وجود آورد. بسیجی ها مانند کوه هایی بودند که بزرگترین توفان ها هم نمی توانست آنها را تکان بدهد.
بیشتر شب ها را در آماده باش و زد و خورد به صبح می رساندیم و همزمان با رسیدن اولین نیزه های نورانی خورشید به زمین که از مشرق به پرواز درمی آمدند، پاتک های شدید دشمن شروع می شد. زمین مثل گهواره می لرزید و ترکش و آب و گل بر سر و روی بچه ها پاشیده می شد. گلوله توپ ها با نظم و به فاصله هر چند سانتی متر منفجر می شد و موجش تا مسافتی می رفت.
در یکی از روزها پیکر نورانی «محسن رفیعی» همه را مات و مبهوت کرد. آن خورشید شهید را داخل یک تویوتا گذاشتیم تا ببرند در آرامگاه کهکشانی اش دفن کنند. یک قسمت از جزیره هنوز دست دشمن بود. عراق با نگه داشتن آن قسمت توانسته بود در کار بچه ها خللی وارد کند.
قرار شد شبانه بچه ها به آن منطقه حمله و آنجا را تصرف کنند. شب شد و ما هم با یاد چهارده معصوم زدیم به دل عراقی ها و رفتیم جلو. تا آفتاب از پشت کوه های مشرق سر در بیاورد، پشت خاکریز مورد نظرمان مستقر شدیم و سنگر کندیم، عراقی ها -که اگر کاردشان می زدی، خون شان درنمی آمد- صبح اول وقت، با یک گردان تانک ریختند تو منطقه که ما را بترسانند و عقب بزنند. بچه ها هم که حالا سرمست از پیروزی بودند، با آرپی جی افتادند به جان تانک ها، تانک های دشمن در مسافت پانصد-ششصد متری جولان می دادند و برایمان خط و نشان می کشیدند، اما جرأت نزدیک تر شدن به خط را نداشتند.
بعد از نماز ظهر و عصر و خوردن ناهار، حدود ساعت دو – سه بود که من و افاضل به سنگری رفتیم و نشستیم تا کمی خستگی در کنیم. ناگهان صدای انفجار شدیدی بلند شد و به دنبال آن سنگر رو سرمان خراب شد. از بالای خاک صدای «مرجانی» را شنیدم که گفت: «حسن، حسین سالمید؟»
شانس آورده بودیم که سرمان زیر خاک نبود و تیرک های روی سنگر، جان پناه سرمان شده بود و کمی هوا بود که مانع خفگی مان شد. دو نفری داد زدیم: «هنوز سالمیم! یه کاری کنید».
سنگر خراب شد، تکانی خورد و من و افاضل خودمان را بیرون کشیدیم. تا آمدم دو – سه نفس عمیق بکشم، خمپاره دیگری آن سوتر منفجر شد. خودم را پرت کردم زمین. تکه ای گوشت لخت افتاد روی دستم. خونی بود و دستم را داغ کرد. اول فکر کردم تکه ای از بدن افاضل است، اما او سالم بود. خوب که دقت کردم، جگر بود؛ جگر آدم! چند لحظه بعد که گرد و غبار نشست و از گیجی بیرون آمدم، آن طرفتر جنازه متلاشی شده مرجانی حالم را دگرگون کرد. آن تکه جگر، جگر مرجانی بود. بدن متلاشی شده را لای پتو گذاشتیم حالم حسابی گرفته شد.
شب، دشمن با خفت عقب کشید؛ خبر نداشت که خاکریز ما 50 نفر بیشتر نیرو ندارد. شب را با اجساد پاک شهدا در آن بیابان خدا به صبح رسانیدم . ساعت 12 ظهر روز بعد گردانی دیگر آمد و ما عقب رفتیم. سال نو از راه زمستان رسید و مادر سنگرهای خونین جزیره سال نو را تحویل گرفتیم. حدود 20 فروردین به عقب برگشتیم چه شب هایی را در جزیره گذراندیم. شب های سرد و پر زد و خورد.
شب هایی که تشنه می ماندیم و مجبور می شدیم زمین را بکنیم تا به آب برسیم و وقتی به آب می رسیدیم، آب، شور از کار در می آمد و کانالی که در خط کنده بودیم و درون آن حرکت می کردیم تا از تیر تراش ها و ترکش ها در امان بمانیم. سرانجام رسید روزی که از پل های خیبر خداحافظی کردیم.
منبع : جام جم