نیروهای با تجربه او را زیر نظر داشتند که مبادا کلکی در کارش باشد. شبی یکی از بچهها بیدار بوده، میبیند عیدی آرام و بیصدا بلند شد و هر چه مهر نماز در آسایشگاه بود همه را در سطل ادرار ریخت.
گفت: چرا چشمت این گونه شده؟
* نمی دانم. پزشک ها هر کدام دستی برده و به این روز افتاده است.
ـ به خاطر این که خوب تخلیه نشده، عفونت کرده. با چند قرص چرکش را خشکانده اند، ولی چند روز بعد دوباره چرک و کثافت ترشح کرده است.
* حالا پس تکلیف چیست؟
ـ ناراحت نباش. به طور کامل تخلیه اش می کنم.
این کار را هم کرد و تا حدودی راحت شدم. تا پایم به ایران برسد، درد چشم نداشتم.
در برنامه غذایی اردوگاه شام نبود. چیزی از ناهار برای خودمان نگه می داشتیم. اول ها عراقی ها غذا را می پختند. بعد اعتراض کردیم که آشپزها از بچه های خودمان بودند.
روزی برایمان سبزی خوردن آوردند. نگه داشتیم برای شام. موقع شام و ناهار نگهبان ها درها را می بستند. آن روز که سبزی دادند موقع بستن در، نگهبان گفت: اگر کاری داشتید صدایم کنید.
حرفش یک کمی بودار بود. سابقه نداشت این قدر برای مان دلسوزی کنند. حرفش را زیاد جدی نگرفتیم و شام را خوریدم. خوردن شام همان و دل پیچه گرفتن مان همان. از درد به خود می پیچیدیم و فریاد مردم مردم بچه ها بلند شد. نگهبان را صدا کردیم. زود در را باز کرد. انگار منتظر بود که صدایش کنیم. گفتیم: دل پیچه ما را می کشد.
توی سطلی، نوشیدنی آوردند و نفری یک لیوان خوردیم. نفهمیدیم چی بود. کم کم حالم خوب شد، ولی بسیاری از بچه ها از جمله خود من ناراحتی روده گرفتیم. این مسئله برای ما قابل هضم نبود، چون آشپزها از بچه های خودمان بودند و معنی نداشت چیزی مسموم به خورد ما بدهند. آشپز را گیر آورده و پرسیدیم: قضیه آن شب چی بود؟
گفت: عراقی ها ما را از آشپزخانه بیرون کرده و در را بستند. بعد از چند دقیقه در باز شد و رفتیم تو. حدس زدیم بلایی سرغذا آورده اند، ولی چیزی دستگیرمان نشد.
فرمانده اردوگاه ما عوض شد. آدمی پست، عقده ای و جاسوس پرور بود. از ایرانی ها همیشه بد می گفت.
می گفت: من ایرانی ها را می شناسم. محاصره آبادان یادم است. رفتم مرخصی، وقتی برگشتم از تیپ ما یک نفر هم زنده نبود. کشته و اسیر شده بودند. چه کسانی در آن عملیات بودند؟
کسی پاسخ نمی داد. اگر می فهمید کسی در شکستن محاصره آبادان بوده، پوست از کله اش می کند. سعی کردم بروز ندهم که در آن عملیات بودم. از هر فرصتی استفاده می کرد تا آنهایی را که در آبادان بودند، پیدا کند.
پیش از رفتن، فرمانده ایرانی اردوگاه را هم عوض کرد. سرهنگ «تقوی» را به جای کاشانی انتخاب کرد. تقوی صلابت و درایت کاشانی را نداشت و خود را مطیع فرمانده عراقی نشان می داد. هیچ کدام دلخوشی از تقوی نداشتیم.
روزی گفتند: اسیر جدیدی به اردوگاه آمده، هم عرب است و هم با سواد.
«عیدی» نام داشت. 60 نفر از درجه داران را از آسایشگاه ها جمع کرده و به اجبار بردند در یک آسایشگاه جداگانه جای دادند. این اسیر را هم پیش درجه داران فرستادند.
مطلع شدیم در آسایشگاهشان برنامه هفتگی نوشته؛ روز اول قرآن تدریس می کند، روز دوم احکام و روز سوم عربی. تا حدی اعتماد بچه ها را جلب کرده و پیش نماز شده بود.
نیروهای با تجربه او را زیر نظر داشتند که مبادا کلکی در کارش باشد. شبی یکی از بچه ها بیدار بوده، می بیند عیدی آرام و بی صدا بلند شد هرچه مهر نماز در آسایشگاه بود همه را در سطل ادرار ریخت. در تمام آسایشگاه ها همچنین سطلی بود. شب ها که در آسایشگاه ها بسته بود، اگر کسی قضای حاجتی داشت از سطل استفاده می کرد.
با پخش این خبر، چهره واقعی عیدی برای بچه ها معلوم شد. فهمیدیم جاسوس است که با هدایت فرماندهی اردوگاه از الرمادیه آمده و در میان بچه ها نفوذ کرده است. بعد از این که دستش رو شد خودش را به نفهمی زد. چند نفر هم برای خودش دارو دسته جمع کرد. از عراقی ها ویدئو و فیلم درخواست می کردند. آنها هم می آوردند و به این شکل روزگار را سپری می کردند. دیگر حنایش پیش بچه ها رنگی نداشت.
بعثی ها با این نوع رفتارها، می خواستند اتحاد و یکپارچگی بچه ها را به هم بزنند و با راه انداختن تفرقه، اسرا را در مقابل هم قرار دهند. خوشبختانه موفق نمی شدند ولی بعضاً در اثر فشار روانی دشمن، بچه ها سر کوچک ترین مسئله به سر و کله هم می پریدند. به فکر افتادیم برای این حل مشکل کاری بکنیم. کسانی که با هم دعوا می کردند، آشتی می دادیم ولی چند روز بعد دوباره روز از نو روزی از نو.
استوار رضوانی ریش سفید آسایشگاه 11، انسان روزگار دیده و فهمیده ای بود. دور هم نشستیم تا راه علاجی پیدا کنیم. استوار رضوانی پیشنهاد داد: باید هیات حل اختلاف تشکیل دهیم.
قبول کردیم. پنج نفر اعضای هیات انتخاب شدند. استوار رضوانی، من و بقیه یادم نیستند.
رضوانی گفت: ما به هنگام بروز اختلاف، جز آشتی دادن کار دیگری نمی توانیم بکنیم.
گفتم: من یک پیشنهاد دارم. اگر بار اول شان بود آشتی می هیم. اگر بار دوم شان بود آسایشگاه را آب و جارو می کنند. ولی بار سوم نظافت و تخلیه مستراح آسایشگاه را هم برعهده می گیرند.
مستراح آسایشگاه یک سطل بزرگ بود. هر روز گروه نظافت می برد، تخلیه می کرد. رضوانی با صدای بلند خندید و گفت: حالا فهمیدم چرا ترک ها را همیشه فرمانده می کنند. پسر تو نظامی تر از همه ما هستی.
پیشنهادم از سوی اعضای هیات مورد قبول واقع شد. توی آسایشگاه یک تهرانی با یک خرم آبادی همیشه درگیر بودند. مصوبات هیات برای بار اول در مورد این دو نفر اجرا شد. یک هفته تمام مستراح آسایشگاه را تخلیه و نظافت کردند. جلوی آسایشگاه ایستاده بودم. این دو نفر داشتند از بیرون بر می گشتند.
به من گفتند: قیاسی! صبر کن روزی به حسابت می رسیم.
خنده ام گرفت. گفتم: عیبی ندارد. آن وقت خدمت دیگری انجام می دهیم!
قاطعیت هیات حل اختلاف در جلوگیری از دعوا و مرافعه بین بچه ها بسیار مؤثر واقع شد و تقریبا درگیری پیش نیامد.
سه اسیر تازه به اردوگاه آوردند. چند روزی هم، مهمان آسایشگاه ما شدند.
هر سه مهندس بودند که به همراه «محمد جواد تندگویان» وزیر نفت در جاده آبادان ـ ماهشهر در روزهای آغاز جنگ اسیر شده بودند. همیشه گرفته و ناراحت بودند. از تندگویان پرسیدیم. گفتند: ما با هم اسیر شدیم، اما او را از ما جدا کردند. آخرین باری که دیدیم توان روی دو پا ایستادن نداشتن و روی ویلچر به دستشویی و هواخوری می بردند. بعد دیگر ندیدیم. تا اینکه مطلع شدیم شهیدش کرده اند.
یکی از بچه ها از عملیات رمضان حرف می زد. وقتی گفت نزدیک بصره رسیده بودیم.
مهندس ها با شنیدن این حرف ها چشم شان رفت به کله شان. گفتند: این حرفها چیست که شما می زنید. کدام بصره، کدام محاصره، به ما گفته اند تا نزدیکی های تهران در تصرف عراقی هاست.
از تعجب به صورت هم نگاه کردیم. بعد هر کدام از بچه ها در عملیاتی که در آن حضور داشت یا اسیر شده بود، گفتند.
هر سه همزمان به سجده افتادند. گفتند ما از روز اسارت با کسی ارتباط نداشتیم. عراقی ها هر روز برای ما یک خبر می آوردند؛ اهواز را گرفتیم، دزفول در محاصره است، خرم آباد هم تصرف شد. کار اراک را چند روز پیش تمام کردیم. به تهران نزدیک می شویم. پیش از آوردن به اردوگاه هم می گفتند تهران را محاصره کرده ایم. داشتیم از غصه دق مرگ می شدیم اما امروز خوشحال شدیم. وقتی شما از پیروزی در جنگ حرف می زنید، چیزی نمانده بود بال در بیاوریم.
عراقی ها همیشه از این نوع تبلیغات دروغ در اردوگاه ها داشتند.
فرمانده اردوگاه دوباره عوض شد. این بار فرمانده اردوگاه آدم خوبی از آب در آمد. وقتی کابل دست سربازانش می دید، می گفت: اینها چیست دست گرفتید، مگر چوپانید؟!
سلول انفرادی را تعطیل کرد. می گفت: اردوگاه که خودش زندان است. زندان در زندان معنی ندارد، جمعش کنید.
سرگرد محمدی را از انفرادی به آسایشگاه آوردند. یاسین عراقی بعثی هنوز در اردوگاه بود. تقوی را به فرمانده جدید اردوگاه معرفی کرد که فرمانده ایرانی اسراست، او هم برگشت گفت: بسیجی باشد بهتر از این است.
بچه ها از تقوی دل خوشی نداشتند و کسی محلش نمی گذاشت. از وقتی فرمانده جدید آمده بود، راحت بودیم. کسی الکی اذیت مان نمی کرد. اما حیف که دولت مستعجل بود! فرمانده جدید پیش از سه ماه دوام نیاورد و از اردوگاه رفت. دوباره برگشتیم سرجای اول.
مسئولان نان آسایشگاه بودم. نان اردگاه را با ایفا می آوردند و تقسیم می کردند.
«سید جلال جعفری» اهل طارم زنجان هم آسایشگاهی من، زخم معده داشت.وقتی گرسنه می شد، دست هایش می لرزید. غذا کم می دادند. دلم به حالش می سوخت. یک نوع ارادت قلبی هم به سادات داشته و دارم. به فکرم رسید از این نمد کلاهی برای سید جلال دست و پا کنم.
پس از تقسیم نان، می رفتم پشت کامیونی که نان آورده بود. خرده نان های مانده را جمع می کردم و به آسایشگاه می آوردم. هر وقت سید گرسنه می شد، می دادم نان خشک ها را می خورد. دیگر نگذاشتم گرسنه بماند. گه گاه شیر خشک می دادند و ماست درست می کردیم. سید جلال ماست بند بود. قد یک لیوان می شد.
روزی به سید گفتم: ماست که می بندی مثل دوغ می ماند. بگذار یک بار هم من امتحان کنم.آن موقع می بینی ماست یعنی چه!
ـ عیبی ندارد. از فردا تو ماست درست کن.
فردایش من دست به کار شدم و ماست درست کردم؛ اما دوغ تر از دوغ سید جلال شد. دو روز ماند تا ماست شد. برای شام غذا نداشتیم، سید هی به شوخی می گفت: قیاسی! پس چی شد این ماست؟ بیار بخوریم.
من هم کم نیاوردم و گفتم: نگاه سید سنگ را آب می کند، چه رسد به شیر که ماست شود. اگر سید نبودی شاید ماست بند خوبی می شدم!
گرما بیداد می کرد و تا 50 درجه می رسید. توی آسایشگاه سه تا پنکه از سقف آویزان بود. اگر خاموش می کردیم از گرما خفه می شدیم و اگر باز می کردیم می زد بدن مان را خشک می کرد. اما من همیشه مجبور بودم پتو را بکشم روی سرم تا باد به چشمانم نخورد. 50 درجه را زیر پتو تحمل می کردم. بچه ها می گفتند: خفه نمی شوی زیر پتو، آن هم تو این گرما؟!
چیزی برای گفتن نداشتم.
یک روحانی می آوردند برای مان صحبت می کرد. می گفت: شیعه هستم.
حزب بعث را تبلیغ می کرد. ایرانی ها را آتش پرست خطاب می کرد و می گفت: در اسلام هیچ سهمی ندارند و اصلا مسلمان نیستند. ما هم فقط نگاه می کردیم. تصمیم گرفتیم یک جورایی حالیش کنیم که این طور هم که تو می گویی نیست.
در سخنرانیش وقتی به نام مبارک پیامبر اعظم حضرت محمد (ص) رسید، بلند صلوات فرستادیم. صلوات ها پشت سر هم به آسمان بلند شد. مصمم بودیم اگر صد بار هم نام پیامبر (ص) بیاورد، صلوات بفرستیم. این آخوند بعثی آخر حرف هایش مثل هر دفعه پرسید: اگر سؤال دینی دارید، بپرسید.
کسی پاسخ نداد. در اردوگاه یکی از سربازان عراقی، مسیحی بود که اتفاقا نگهبان جلسه سخنرانی بود. نزدیک آخوند ایستاده بود. آخوند در گوشی از این سرباز پرسید: چرا سؤال نمی کنند؟
سرباز گفت: اینها بیشتر از تو می دانند، چی بپرسند؟
آخوند بعثی راهش را کشید و رفت.
این سرباز مسیحی زیاد ما را اذیت نمی کرد. یک بار هم به سرگرد محمودی گفته بود گناه دارد، اینها را این طوری نزنید. سرگرد هم او را برد به جایی که عرب نی انداخت.
یک روز وقت غروب غیبش زد. سرباز مسیحی را چند روزی ندیدیم. وقتی آمد معلوم شد سرگرد چنان پدری از سرباز درآورده که افعی تر از خود بعثی ها شده. از آن روز به بعد او هم ما را می زد.
از روزی که رزمندگان اسلام وارد خاک عراق شدند، عراقی ها سعی می کردند مظلوم نمایی کنند. افسری آمده بود تو آسایشگاه برای ما حرف می زد و می خواست ثابت کند که عراق در جنگ اشتباه نکرد، اما ایران که به خاک عراق وارد شده، اشتباه کرده است.
بعد گفت: هرکس مطلبی دارد، بگوید. آزاد هستید.
کسی حرف نزد. یعنی به افسر عراقی اعتماد نمی کردیم. «صفر عالی نژاد» اهل قزوین، بلند شد و گفت: ما کشور شما را کشور مسلمان نمی دانیم. به خاطر این که بی حجابی و موسیقی حرام در کشور شما بیداد می کند. اسلام اینها را حرام کرده است.
افسر عراقی گفت: خب در کشور ما، آزادی هست. کسانی می روند دنبال این کارها که اعتقادی به اسلام ندارند.
من بلند شدم و گفتم: تا دیروز طبق نوشته روزنامه عراق یازده شهر و دو هزار و پانصد روستای ایران در اشغال شما بود. پس چرا کار شما اشتباه نبوده، اما ایران که فقط وارد قسمتی از خاک عراق شده، اشتباه کرده است؟!
بعد آیه 194سوره بقره را خواندم.
افسر عراقی سکوت کرد و بعد گفت: برای امروز کافی است.
بچه ها می گفتند: پسر سرت را به باد می دهی.
جانباز آزاده :اروج قیاسی
منبع : (فارس)
یک دیدگاه
eRfAnI
خیلی زیبا بود.
سپاس