این متن خاطره ای کوتاه از شهید عباس بابایی است که با هم می خوانیم:
اﻣﺘﺤﺎﻧﺎت ﺧﺮداد ﻣﺎه ﻫﻢ رﺳﻴﺪ. ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﻫﻔﺘﺔ دﻳﮕﺮ ﻛﻠﻚ اﻳﻦ ﺳـﺎل ﻫـﻢ ﻛﻨـﺪه ﻣﻲ ﺷﻮد. ﺑﺎﻳﺪ ﻓﻜﺮی ﺑﺮای ﺗﺎﺑﺴﺘﺎن ﻛﺮد. ﻣﻦ ﻛـﻪ ﻣﺜـﻞ ﭘﺎرﺳـﺎل ﻣـﻲ ﺧـﻮاﻫﻢ ﺑـﺎﻗﻠﻮا ﺑﻔﺮوﺷﻢ. ﻛﻠّﻲ ﭘﻮل ﺑﻪ ﺟﻴﺐ زدم. ﺷﻜﻤﻢ ﻫﻢ ﻛﻪ ﻫﺮ روز ﺳﻴﺮ ﺑﻮد. ﺑﺎﺑﺎم ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ اﮔﺮ از اﻻن راه ﭘﻮل در آوردن را ﻳﺎد ﺑﮕﻴﺮی، وﻗﺖ ﭘﻴﺮی دﺳﺘﺖ ﺗﻮ ﺳﻔﺮه ﺧﻮدت اﺳـﺖ . ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺶ ﮔﻮش ﻛﺮدم و ﺑﺎﻗﻠﻮا ﻓﺮوﺷﻲ را اﻧﺘﺨﺎب ﻛـ ﺮدم. وﻟـ ﻲ ﺑﻘّـﺎل ﺳـﺮ ﻛﻮﭼﻪ ﻣﺎن ﻣﻲ ﮔﻔﺖ اﻳﻦ ﻛﺎر ﺑﻪ درد ﻧﻤﻲ ﺧﻮرد، ﺑﺎﻳﺪ ﺻﻨﻌﺖ ﻳﺎد ﺑﮕﻴﺮی. ﻫﺮ ﭼﻲ ﻓﻜﺮ ﻛﺮدم، دﻳﺪم ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻢ ﺷﺎﮔﺮدی ﻛﻨﻢ. اوﺳـﺘﺎﻫﺎ ﺧ ﻴﻠـ ﻲ ﺑـﻲ رﺣﻤﻨـﺪ . ﺑﺎﻳـﺪ ﻛﻠّـﻲ از دﺳﺖ ﺷﺎن ﻛﺘﻚ ﺑﺨﻮری ﺗﺎ ﭼﻴﺰ ﻳﺎد ﺑﮕﻴﺮی. ﺗﺎزه ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻫـﻢ ﺷـﻜﻤﺖ از ﮔﺮﺳـﻨﮕ ﻲ ﺻﺪا ﻣ ﻲﻛﻨﺪ. ﻧﻤﻮﻧﻪ اش ﭘﺴﺮ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﻣـﺎن ﻛـ ﻪ ﭘﺎرﺳـﺎل درس را ول ﻛـ ﺮد و رﻓـﺖ ﻣﻜﺎﻧﻴﻜﻲ. ﻫﺮ ﺑﺎر ﻛﻪ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻤﺶ، ﻳﻚ ﭼﻴﺰی اش ﺷﺪه. ﭼﻨﺪ وﻗﺖ ﭘـﻴﺶ دﻳـﺪم ﺟﻠـﻮ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ اﻧﺪازه ﻳﻚ ﺑﺎدﻣﺠﺎن ﺑﺎﻻ آﻣﺪه. ﻣﻲ ﮔﻔﺖ اوﺳﺘﺎﺷـﺎن ﺑـﺮای دﺳـﺖ ﮔﺮﻣـﻲ روزی ﻳﻚ ﺑﺎر ﻛﺘﻚ ﻣﻬﻤﺎﻧﺶ ﻣﻲﻛﻨﺪ. ﺑﻴﭽﺎره ﭘﺴﺮه، ﺷﺪه ﻛﻴﺴﻪ ﺑﻜﺲ…
ﻋﻠﻲ اﻛﺒﺮ یک ﺮﻳﺰ ﺣﺮف ﻣﻲ زد. اﻧﮕﺎر دﻳﮕﺮ ﻧﻤﻲ ﺧﻮاﺳﺖ ﻋﺒـﺎس را ﺑﺒﻴﻨـﺪ و اﻳـﻦ آﺧﺮﻳﻦ دﻳﺪارﺷﺎن ﺑﻮد. ﻋﺒﺎس ﺳﺎﻛﺖ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد و ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎی او ﮔﻮش ﻣـﻲﻛـﺮد. ﻛﺘﺎب ﺗﺎرﻳﺦ ﺗﻮی دﺳﺘﺶ ﺑﻮد و ﻫﺮ ﭼﻨﺪ دﻗﻴﻘﻪ ﻳﻚ ﺑﺎر ﻻی آن را ﺑﺎز ﻣـﻲﻛـﺮد ﺗـﺎ ﺷﺎﻳﺪ ﻋﻠﻲ اﻛﺒﺮ ﻳﺎدش ﺑﻴﻔﺘﺪ ﻛﻪ اﻣﺘﺤﺎن دارﻧﺪ. وﻟﻲ ﻋﻠﻲ اﻛﺒﺮ ﺗﻮﺟﻪ ﻧﻤﻲﻛـﺮد. ﻳـﺎ در ﺣﺎل ﺑﺎﻗﻠﻮا ﻓﺮوﺷﻲ ﺑﻮد ﻳﺎ از ﺷﺎﮔﺮدی ﻣﻲﻧﺎﻟﻴﺪ.
ﭘﺮوﻳﺰ ﻛﻪ از ﻏﻴﻆ ﻛﺘﺎب را ﻣﭽﺎﻟﻪ ﻛﺮده ﺑﻮد، ﺑﺎ ﺻﺪای ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ: ﺣﺎﻻ ﺑﺒﻴﻦ ﻗﺒﻮلﻣﻲ ﺷﻮی ﻳﺎ ﻧﻪ، ﺑﻌﺪ ﻗصه ﻫﺰار و ﻳﻚ ﺷﺐ را ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﻦ. ﻓﺮدا ﻫﻢ ﻛﻪ اﻣﺘﺤﺎن ﺗﺎرﻳﺦ دارﻳﻢ، ﻣﻲﺧﻮاﻫﻲ اﻳﻦ ﭼﺮﻧﺪﻳﺎت را ﺗﻮ ورﻗﻪات ﺑﻨﻮﻳﺴﻲ؟
ﻋﻠﻲ اﻛﺒﺮ ﻛﻪ ﺗﻮ ذوﻗّﺶ ﺧﻮرده ﺑﻮد، ﺑﺎ ﺣﺮص ﻛﺘﺎب را ﺑﺎز ﻛﺮد و ﺑـﻪ آن ﺧﻴـﺮه ﺷﺪ. ﺑﺎد از روﺑﻪ رو ﻣﻲ وزﻳﺪ. ﺟﻠﻮ روﻳﺸﺎن ﺗﺎ ﭼﺸﻢ ﻛﺎر ﻣﻲﻛﺮد، درﺧﺘﺎن ﻣﻴﻮه ﺑﻮد ﻛﻪ ﺗﺎ زﻣﻴﻦ ﻛﻤﺮ ﺧﻢ ﻛﺮده ﺑﻮدﻧﺪ. ﻋﺒﺎس ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺎﻏﻬﺎی ﺣﻜﻢآﺑﺎد ﺑﻮد، ﺑﻮﻳﮋه وﻗﺘـﻲ ﻛـﻪ زﻧﻬﺎ و ﻣﺮدﻫﺎ دﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﻲ ﺑﺮای ﭼﻴﺪن ﻣﻴﻮه ﺑﻪ ﺑﺎغ ﻫﺠﻮم ﻣﻲ آوردﻧﺪ. ﺗﺎﺑﺴـﺘﺎن ﭘـﻴﺶ ﻫﻤﺮاه ﭘﺴﺮﻋﻤﻮﻳﺶ ﭘﺎ ﺑﻪ ﭘﺎی ﺑﻘﻴﻪ ﻣﻴﻮه ﭼﻴﺪ. ﻓﻘﻂ ﺧﺪا ﻣﻲ داﻧﺴﺖ ﭼﻪ ﻗـﺪر از ا ﻳـﻦ ﻛﺎر ﻟﺬّت ﻣﻲﺑﺮد.
ﺑﺮای ﻟﺤﻈﻪ ای ﺻﺪای ﺑﺎد اﻓﺘﺎد. ﻋﺒﺎس ﺑﻪ دور و ﺑﺮش ﻧﮕﺎه ﻛـﺮد. از ﻋﻠـﻲ اﻛﺒـﺮ ﺧﺒﺮی ﻧﺒﻮد و ﭘﺮوﻳﺰ ﻛﺘﺎﺑﺶ را روی ﺻﻮرﺗﺶ اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮد و ﭼﺮت ﻣﻲ زد. ﺧﻨﺪه اش ﮔﺮﻓﺖ.
ﻋﺒﺎس ﺑﻪ ﭼﻨﺪ ﺑﭽﻪ ﻣﺪرﺳﻪای ﻛﻪ در آن دورﻫﺎ ﻣ ﻲدوﻳﺪﻧﺪ، ﻧﮕﺎه ﻛﺮد.
ـ ﭘﺎﺷﻮ ﺑﺮوﻳﻢ دﻧﺒﺎل ﻋﻠ ﻲاﻛﺒﺮ.
ﺑﺎ ﻫﻢ راه اﻓﺘﺎدﻧﺪ. ﭘﺮوﻳﺰ در ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﺑﺎ دﻛﻤﺔ ﭘﻴﺮاﻫﻨﺶ ور ﻣﻲ رﻓـﺖ، ﺑـﻪ آﻧـﺎن ﺧﻴﺮه ﺷﺪ. ﻋﺒﺎس از ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﮔﻔﺖ: آن ﺟﺎ ﻧﻴﺴﺖ، ﻣﻦ دﻳﺪم.
ﭘﺮوﻳﺰ اﻧﮕﺎر ﻛﻪ ﭼﻴﺰی ﻳﺎدش آﻣﺪه ﺑﺎﺷﺪ، ﮔﻔﺖ: آﻫﺎن، ﻳﺎدم آﻣﺪ. ﻧﻴﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﭘﻴﺶ ﮔﻔﺖ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺮوﻳﻢ ﺑﺎﻻی ﻳﻜﻲ از درﺧﺘﻬﺎی زردآﻟﻮ، اﻣﺎ ﻣﻦ ﻧﺮﻓﺘﻢ.
آﻓﺘﺎب ﺑﺎﻻ آﻣﺪه ﺑﻮد. ﺻﺤﺮا ﺑﻮی ﻋﻠﻒ ﺗﺎزه ﻣﻲ داد و ﻣﺸﺎم را ﭘﺮ ﻣ ﻲﻛﺮد. ﻋﺒﺎس ﻟﺤﻈﻪای ﻧﻔﺴﺶ را ﺣﺒﺲ ﻛﺮد و ﺑﻌﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﻓﺮﻳﺎد ﻛﺸﻴﺪ.
ـ آﻫﺎی… ﻋﻠﻲاﻛﺒﺮ… ﻛﺠﺎﻳﻲ.
ﻧﺎﮔﻬﺎن ﺻﺪاﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﺷﻴﻮن ﺷـﺒﻴﻪ ﺑـﻮد ﺗـﺎ ﻓﺮﻳـﺎد، ﻋﺒـﺎس را ﺳـﺮﺟﺎﻳﺶ ﻣﻴﺨﻜﻮب ﻛﺮد. ﺻﺪای دو ﻧﻔﺮ ﺑﻮد. ﺑﺎ ﺗﻤﺎم ﻗﺪرت ﺑﻪ آن ﻃﺮف دوﻳﺪ. ﭼﻨﺪ ﺻﺪ ﻣﺘـﺮ آن ﻃﺮف ﺗﺮ، ﭘﺮوﻳﺰ را دﻳﺪ ﻛﻪ از ﺗﺮس ﻣﻴﺎن زﻣﻴﻦ و آﺳﻤﺎن ﺑﻪ ﺷﺎﺧﻪ ای آوﻳﺰان ﺷﺪه و ﻫﻮار ﻣﻲﻛﺸﺪ. ﻋﻠﻲ اﻛﺒﺮ ﻫﻢ ﭼﺴﺒﻴﺪه ﺑﻮد ﺑﻪ ﺗﻨﻪ درﺧﺖ و ﭘﺸﺖ ﺳـﺮ ﻫـﻢ ﺗﻜـﺮار ﻣﻲﻛﺮد: ﻏﻠﻂ ﻛﺮدﻳﻢ، اﺷﺘﺒﺎه ﻛﺮدﻳﻢ…
ﺑﺎﻏﺒﺎن ﭼﻮب دﺳﺘﻲ اش را ﺑﺎﻻی ﺳﺮش ﺗﻜﺎن ﻣﻲ داد و ﺑﺪ و ﺑﻴﺮاه ﻣﻲ ﮔﻔﺖ. ﻫﻴﻜﻞ درﺷﺘﺶ ﺗﺮس ﻧﺎﺧﻮاﺳﺘﻪ ای را ﺗﻮی دل ﻋﺒﺎس رﻳﺨﺖ. ﭘﺮوﻳﺰ ﻛﻪ ﻋﺒﺎس را دﻳـﺪ، ﺑـﺎ ﻟﺐ و ﻟﻮﭼه آوﻳﺰان ﺳﺎﻛﺖ ﺷﺪ. ﺻﺪای ﺑﺎﻏﺒﺎن ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﺷـﺪ؛ زﻧـﺪهزﻧـﺪه ﭼـﺎلﺗـﺎنﻣﻲﻛﻨﻢ. ﻫﻤﻴﻦ ﺟﺎ، زﻳﺮ ﻫﻤﻴﻦ درﺧـﺖ . ﺧﺠﺎﻟـﺖ ﻧﻤـﻲﻛﺸـﻴﺪ از ﺑـﺎغ ﻣـﺮدم دزدیﻣﻲﻛﻨﻴﺪ.
ﻋﺒﺎس آب دﻫﺎﻧﺶ را ﻗﻮرت داد. ﭼﺎره ای ﻧﺒﻮد. ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ دوﺳﺘﺎﻧﺶ ﻛﻤﻚ ﻣﻲﻛﺮد.
ـ اﻳﻨﻬﺎ دزد ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ، ﻋﻤﻮ.
ﺑﺎﻏﺒﺎن ﺑﺮﮔﺸﺖ و ﺗﻮ ﭼﺸﻤﻬﺎی ﻋﺒﺎس ﺑﺮاق ﺷﺪ. ﺑﺎ ﺧﺸﻢ ﭘﺮوﻳﺰ را ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﻫـﻞ داد و در ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﭼﻮب دﺳﺘﻲ را ﻣﺤﻜﻢ ﻣﻲﻓﺸﺮد، ﺑﻪ ﻃﺮف ﻋﺒﺎس رﻓﺖ.
ـ ﭘﺲ ﻣﻦ دزدم، ﻫﺎ؟
ﻋﻠﻲ اﻛﺒﺮ ﻫﺮاﺳﺎن ﭘﺎﻳﻴﻦ ﭘﺮﻳﺪ و ﭘﺸﺖ ﺳﺮِ ﭘﺮوﻳﺰ اﻳﺴﺘﺎد. ﻋﺒﺎس ﺑﻲ آﻧﻜﻪ از ﺟﺎﻳﺶ ﺗﻜﺎن ﺑﺨﻮرد، اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮد. ﺑﺎﻏﺒﺎن ﻛﻪ ﻓﻜﺮ ﻧﻤﻲﻛﺮد ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ای ﺑﺎ آن ﻗﺪ و ﻗـﻮاره از ﭼﻮب دﺳﺘﻲاش ﻧﺘﺮﺳﺪ، ﭘﺎ ﺳﺴﺖ ﻛﺮد و آراﻣﺘﺮ ﺟﻠﻮ رﻓﺖ.
ـ ﺗﻮ ﭼﻲ ﮔﻔﺘﻲ؟
ﻋﺒﺎس دوﺑﺎره ﮔﻔﺖ: ﺗﻘﺼﻴﺮ ﻣﻦ ﺑﻮد، اﻳﻨﻬﺎ ﮔﻨﺎﻫﻲ ﻧﺪارﻧﺪ.
ﻋﺒﺎس ﻛﻪ ﭼﺸﻢ از ﭼﺸﻢ ﺑﺎﻏﺒﺎن ﺑﺮﻧﻤﻲ داﺷﺖ، ﻛﺘﺎﺑﺶ را دﺳﺖ ﺑﻪ دﺳﺖ ﻛـﺮد و اداﻣﻪ داد: ﻣﻦ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺑﺎغ را ﻏﺎرت ﻛﻨﻨﺪ اﻣﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﻧﻤﻲ ﮔﺬاﺷﺘﻢ. ﺗﻘﺼﻴﺮ ﻣـﻦ ﺑـﻮد، ﻣـﻦﺑﺰرﮔﺘﺮم…
ﺑﺎﻏﺒﺎن ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ را ﮔﺮد ﻛﺮد و ﮔﻔﺖ: ﻣﺜﻼً ﻛﻪ ﭼﻲ؟
ـ ﻣﻦ از ﺷﻤﺎ ﻣﻲﺧﻮاﻫﻢ ﺑﻪ ﺟﺎی اﻳﻨﻬﺎ، ﻣﺮا ﺗﻨﺒﻴﻪ ﻛﻨﻴﺪ.
ﺑﺎﻏﺒﺎن، ﺑﺎ ﺷﻨﻴﺪن اﻳﻦ ﺣﺮف ﭼـﻮب دﺳـﺘﻲاش را ﭘـﺎ ﻳﻴﻦ آوردو ﺑـﺎ ﻛـﻼه ﻋـﺮق ﭘﻴﺸﺎﻧﻲ اش را ﭘﺎک ﻛﺮد. ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺧﻴﺮه ﺑﻪ ﻋﺒﺎس و ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻧﮕﺎه ﻛﺮد. ﺑﻌﺪ ﻟﺒﺨﻨﺪی ﺻﻮرت آﻓﺘﺎب ﺳﻮﺧﺘﻪاش را ﭘﺮ ﻛﺮد.
ـ ﻋﺠﺐ! ﭘﺲ اﻳﻦ ﻃﻮر؟
ﺑﺎﻏﺒﺎن دﺳﺘﻤﺎﻟﻲ ﺑﻪ دﺳﺖ داﺷﺖ ﻛﻪ ﮔﺮدی زردآﻟﻮﻫﺎی آن ﻣﻌﻠﻮم ﺑﻮد. ﺑﻪ ﻃـﺮفﻋﺒﺎس رﻓﺖ.
ـ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﺑﭽﺔ ﺷﺠﺎع ﻛﻢ دﻳﺪم،بَبم!
ﺑﻌﺪ دوﺑﺎره ﻟﺒﺨﻨﺪی زد و ﺷﺎﻧﻪ ﻋﺒﺎس را در دﺳﺘﻬﺎﻳﺶ ﻓﺸﺮد.
ـ ﻧﮕﻔﺘﻲ اﺳﻤﺖ ﭼﻴﻪ؟
ـ ﻋﺒﺎس ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﻓﺮﻗﻲ ﻣﻲﻛﻨﺪ؟
ﺑﺎﻏﺒﺎن دﺳﺘﻤﺎل را ﺑﻪ دﺳﺖ او داد و ﮔﻔﺖ: ﺑﺪ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﺪاﻧﻢ!
ـ ﻋﺒﺎس! ﻋﺒﺎس ﺑﺎﺑﺎﻳﻲ.
ﺑﺎﻏﺒﺎن ﮔﻔﺖ: ﺣﺘﻤﺎً اﻳﻦ اﺳﻢ را ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺧﻴﻠﻲ ﻣﻲ ﺷﻨﻮم. ﺑﻌﺪ ﺑﺮﮔﺸـﺖ و ﺑﺴـﺮﻋﺖ دور ﺷﺪ.
زردی آﻓﺘﺎب ﻛﻢ رﻧﮓ ﻣﻲ ﺷﺪ و ﺳﻨﮕﺮﻳﺰه ﻫﺎی ﺷﺎﻧﺔ ﺧﺎﻛﻲ ﺟﺎده، زﻳـﺮ ﻻﺳـﺘ ﻴﻚ دوﭼﺮﺧه ﻋﻠﻲاﻛﺒﺮ ﺧﺮت ﺧﺮت ﺻﺪا ﻣﻲداد.