تنها آدرسی که از قهرمان سوسنگرد داشتیم این بود که او در موتورسازی واقع در میدان خراسان مشغول به کار است؛ البته دوستان وی گفته بودند که جلیل بر اثر شدت مجروحیت در ناحیه سر، قادر به تکلم نیست؛ اما برای دیدار با وی و تهیه گزارش به میدان خراسان میرویم؛ سراغ او را از مغازهداران دور و اطراف میگیریم، کسی او را نمیشناسد؛ به موتورسازی مراجعه میکنیم که کارگر آن جوان است؛ اسم «جلیل نقاد» را میآوریم، او هم نمیشناسد از پدرش هم میپرسد پدرش هم نمیشناسد؛ بعد میگوییم این موتورساز قدرت تکلم ندارد؛ موتور ساز جوان میگوید: «بله، موتورسازی است که نمیتواند صحبت کند، فکر میکنم در خیابان خراسان روبروی بوستان کوثر باشد».راهی محل مورد نظر میشویم؛ وقتی جلوی موتورسازی جلیل میرسیم، با پدر پیری که روی ویلچر نشسته است و مردی که لباس کار بر تن دارد، مواجه میشویم؛ سلام میدهیم و سراغ «جلیل نقاد» را میگیریم؛ پیرمرد که چفیهای بر گردنش نهاده، به سمت مرد موتورساز اشاره میکند و میگوید: «ایشان جلیل هستند».
جلیل نقاد، سلام میدهد؛ در ظاهر مردی نسبتاً کوتاه قد، لاغر اندام، با چهرهای مهربان و آرام و خسته است؛ دست راست او بر اثر جراحت دوران جنگ از کار افتاده است؛ آن قدر هم از دست چپش کار کشیده که به نسبت دست راست، بزرگتر به نظر میرسد.جلیل نمیتواند حرف بزند، اما با نگاه پرمعنایش، کلی حرف برای گفتن دارد؛ حرف از روزهایی که با موتورسواران جنوب تهران به سوسنگرد رفتند، به ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران پیوستند و جانانه مقاومت کردند.اگر چه او نمیتواند حرف بزند، اما هر طور شده میخواهد برای کمک در تهیه گزارش کاری انجام دهد؛ در فاصلهای که در کنار فروشگاه ایستاده بودیم، به داخل میرفت و برگههای کاغذی میآورد؛ این برگهها شامل آرشیوی از مطالبی بود که در رابطه با موتورسواران سوسنگرد انتشار یافته بود، او عکسها و مطالب شهید چمران را همراه داشت؛ در بین این برگهها شماره تماس دوستانش هم بود، او دست روی اسم و شماره موتورسواران آن دوره میگذاشت، با بیان خود آنها را معرفی میکرد تا گزارشی هم از آنها بگیریم.جلیل فقط چند کلمه را میتواند بیان کند؛ سلام، بله، آقا، نه و یا علی…
برای اینکه در جریان جانبازی جلیل قرار بگیریم؛ به گفتوگو با پدر وی «حاجقاسم نقاد» مینشینیم؛ پدری که خود نیز جانباز ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ است و اولین پسرش شهید «ابوالفضل نقاد» هم در عملیات «مرصاد» در ۵ مرداد ۱۳۶۷ به شهادت میرسد.
* ۵۰ سال است با یک پا زندگی میکنم
بنده متولد ۱۳۱۱ در تهران هستم؛ اوستازاده بودم؛ گرمابه داشتم؛ بچهها را با پول حلال بزرگ کردم؛ زندگی خیلی سادهای داشتیم؛ با خانم مؤمنی ازدواج کردم؛ اشرفالسادات مدرس مادر همسر بنده بود؛ پدر وی از علما بود و از نسل شهید مدرس بودند. خداوند ۴ دختر به من داد؛ دخترانم از ابتدا چادر مشکی سرشان بود؛ از ۴ پسرم، ابوالفضل شهید شد، جلیل هم جانباز.
در اوایل نهضت امام خمینی(ره) سر منبر ایشان قسم خوردم تا آخرین نفس پشت اسلام بایستم. در سال ۱۳۴۲ وقتی خبر رسید که امام خمینی(ره) را دستگیر کردند، در ۱۵ خرداد به همراه ۳۰۰ نفر از مردم در اطراف میدان قیام تظاهرات کردیم و تابلو کلانتری را پایین آوردیم؛ در حمله نیروهای ارتش طاغوت بنده به زمین خوردم و استخوان زانویم خرد شد؛ به علت شدت خردشدگی بعد از ۶ ماه دوا و درمان، وضعیت پایم بدتر شد؛ آن زمان ۲ هزار تومان به دکتر «عبدالخان واسعی» دادم تا پایم را قطع کرد و ۵۰ سال است که با یک پا زندگی میکنم.
* شکارچی تانک صدامیها بود
جلیل دومین پسر خانواده و متولد ۱۳۴۰ است؛ سعی کردم تا بچهها را با عشق به اسلام و امام بزرگ کنم؛ وضعیت جسمی الان جلیل با دوران جوانیاش بسیار متفاوت بود؛ او اندام درشتی داشت؛ در آن دوران موتور سوار و موتور ساز ماهری بود؛ کارهای اسکلتسازی ساختمان را هم انجام میداد.
به یاد دارم که بنایی داشتیم و دستم خالی بود؛ جلیل به من گفت: «آقا، اصلاً خودتان را ناراحت نکنید؛ مبلغی پسانداز کردم و به شما میدهم». یکی از خصوصیات او این بود که به مردم و هر کسی که احتیاج داشت، کمک میکرد.
در اوایل جنگ، ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران احتیاج به تعدادی موتور سوار داشت، جلیل نیز به همراه چندین نفر از موتور سواران به منطقه رفتند. در طول ایامی که در جبهه بود، عملیاتهای چریکی انجام میداد؛ ۴۵ تانک ارتش بعث عراق را با آرپیجی منهدم کرد؛ آن موقع که خاکریز نبود؛ اما در بیابانهای جنوب شجاعانه به همراه شهید چمران در منطقه جنگید.
در عملیات آزادسازی سوسنگرد با موتور نیروها را جابجا میکرد؛ جلیل چند بار آقای خامنهای را برای شناسایی به منطقه برده بود.
* شهیدی که دوباره به دنیا بازگشت
در سال ۱۳۶۱ طی حملات دشمن به منطقه «دهلاویه» ترکش خمپاره به سر جلیل اصابت کرد؛ همرزمان او را فکر کردند به شهادت رسیده است؛ خبر شهادت او را هم شهید «ناصر فرجاللهی» به ما داد؛ جلیل را به معراج شهدا منتقل میکنند و بعد میبینند که پلاستیکی که روی جلیل انداخته بودند، عرق کرده است لذا متوجه میشوند جلیل زنده است.بلافاصله پسرم را به بیمارستان دکتر شریعتی در تهران منتقل کردند؛ جمجمه او خرد شده بود و دکتر نصرالله فاتح جمجمه مصنوعی برای او گذاشت.
* پسرم شفا گرفت
جلیل به مدت ۴۵ روز در بیهوشی بود؛ یک شب در مسیر شمیرانات سوار ماشینی شدم، نمیدانستم که راننده از بیت امام خمینی(ره) بود؛ درد دلم با وی شروع شد و گفتم: «از مجروحان ۱۵ خرداد هستم، پسرم هم الان به دلیل مجروحیت در جنگ در بیمارستان بستری است و ما وقع را شرح دادم».او مرا به جماران برد؛ به دیدار امام خمینی(ره) رفتیم؛ پدرم در قم بارها به دیدار امام(ره) رفته بودند؛ ایشان پدر مرا میشناختند؛ در این دیدار لیمو، نبات، سیب و یک تکه دستمال به بنده دادند؛ از جماران به بیمارستان رفتم؛ وسایلی که از بیت آورده بودم را زیر سر جلیل گذاشتم و آن شب پسرم به هوش آمد.بعد از آنکه جلیل به هوش آمد، دورههای درمانی سختی را پشت سر گذاشت؛ نیمی از بدن او کاملاً بیحرکت بود؛ حتی توانایی نشستن نداشت؛ بعد از مدتها درمان و فیزیوتراپی و کمک خانواده بالاخره توانست روی ویلچر بنشیند؛ ۳ ـ ۴ سال هم روی ویلچر بود تا اینکه توانست راه برود اما دست و پای راست او برای همیشه از کار افتاده بود، تکلمش را از دست داده بود و فشارهای عصبی سختی به او وارد میشد.
* امام بر مجروحیتش گریستند
یکی دو سال بعد از دیدار اول به همراه همسرم و «جلیل» به دیدار امام خمینی(ره) در جماران رفتیم؛ زمانی که جلیل میخواست امام را در آغوش بگیرد، اطرافیان نمیگذاشتند؛ آقای خامنهای فرمودند: «ایشان را میشناسم، از خودمان هستند، ما را در سوسنگرد چند بار برای شناسایی بردند». وقتی جلیل در کنار امام قرار گرفت، امام کاسه سر او را دیدند و گریه کردند.
جلیل با غیرت بوده و هست؛ او تا زمانی که مجروح شود، جبهه را ترک نکرد؛ حتی ۴۰ روز با دشمن دوست میشود و با آنها زندگی میکند؛ پسرم شهید زنده است؛ اما متأسفانه برخی فکر میکنند که او مادرزادی تکلم ندارد. او به خاطر اینکه کار خلق خدا راه بیفتد، الان در موتور سازی کار میکند و فقط میگوید: «برای خدا».اکنون جلیل یک فرزند پسر دارد؛ همسرش معلم قرآن است؛ بنده صبح و عصر چند ساعتی کنار جلیل هستم و بعد به مسجد میروم.همسرم سال ۱۳۸۶ به رحمت خدا رفته؛ او داغ ابوالفضل را دید، هر روز هم با دیدن جلیل که نمیتواند حرف بزند، ناراحت میشد؛ با این احوال خانم مؤمنی بود و خداوند را شاکر.این بود برگی از هزاران برگ زندگی یک مرد؛ مردی گمنام در خیابان خراسان؛ مردی با عاطفه، با عزت و با غیرت؛ او در بین این گفتوگو با حرفهای پدر گاهی لبخند میزد، گاهی میگریست و گاهی با بیان خود از پدر میخواست که حرفی نزند. لبخندش برای زمانی بود که پدر از امام میگفت؛ گریههایش برای زمانی بود که پدر خاطرات ابوالفضل شهید را روایت میکرد؛ و زمانی که پدر میخواست از کارهایی که جلیل در جبهه کرده بود، حرف بزند به پدر میگفت: «آقا! نگو…».
منبع : خبرگزاری فارس