دستهایم را از پشت با طناب بسته بودند؛ آنقدر محکم که تا چندین روز پس از باز کردن، متورم و سیاه بود. چشمهایم جایی را نمیدید. درد شدیدی پاهایم را آزار میداد. ساعتها با پای برهنه روی سنگلاخها و بوتهزارها دویدن و خزیدن، راه رفتن را برایم غیر ممکن میساخت. اما قدمهایم، اگر بخواهند زنده باشم، باید مرا یاری میکردند. یکی از همراهانم، نمیدانم چه کسی، چون چشمهایم بسته بود و فقط صدای او را میشنیدم. پایش ترکش خورده بود و استخوانش خرد شده بود؛ با این حال باید به دنبال ما حرکت میکرد. بارها افتادن او را روی زمین شنیده بودم که با ضربات قنداقه تفنگ او را از زمین بلند میکردند. این بار که روی زمین افتاد دیگر بلند شدن برایش ممکن نبود. خونریزی شدید، رمقی برای راه رفتن نگذاشته بود. بدنش سنگین شده بود و چند نفر از جانیان خلق به جان او افتادند. ما فقط صدای ضرباتی را که بر پیکر او وارد میشد میشنیدیم. رمق فریاد کشیدن نیز نداشت. خدایا اگر دستهایم باز بود، لااقل او را از زمین بلند میکردم! رحم کنید!
صدای مسلح شدن تفنگ را شنیدم، یعنی میخواهند تیر خلاص را بزنند. سکوت یک لحظه همهجا را فرا گرفت. نفسهایمان در سینه حبس شده بود اما نه! مثل اینکه صدایی به گوش میرسید. صدایی بود آشنا، همه آن را میشناختیم اما چرا اینقدر لرزان حتی کوهها و جویبارهای مجاور نیز با سکوت خود میخواستند آن را بشنوند.
تمام رمق خود را در گلو جمع کرده بود؛ نفسهای او نیز برای شنیدن آن ساکت ماندند. اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسولالله. رگبار کینه و کفر، شهادت به ولایت را در گلو خفه کرد، پژواک بانگ مرغان کوهستان خبر شهادت آن عزیز را خبر میداد.
از چشمه چشمانم، اشک روان بود و برایم ممکن نبود از جاری شدن آن جلوگیری کنم. نمیتوانستم راه بیفتم. در این چند ساعت پیاده رفتن، مهر او به دلم افتاده بود. اگرچه او را نمیدیدم اما رشته انس و الفت با او تو گویی دهها سال ادامه داشته است.
از استواری و توکل او بر خدا درسها گرفته بودم. ذکر لبان همیشه ذاکرش هنوز در گوشهایم طنینانداز بود. ناگهان درد شدیدی را در کمرم احساس کردم. ضربه قنداقه تفنگ آن اشقیاء آنچنان بود که بر روی زمین پرت شدم. حرارتی روی صورتم احساس کردم. تأملی کردم؛ روی بدن آن عزیز افتاده بودم.
هنوز بدنش گرم بود. صورتش را غرق بوسه کردم و از آن بزرگ شهید در آن غربت اسارت استمداد نمودم. ضربات پیدرپی چکمههای خصم که بر سرو رویم میبارید مرا مجبور به ایستادن میکرد. ایستادم. قطرات خون آن دلداده، از محاسن من بر روی زمین میچکید. پیکر خونین او در کنار سنگلاخهای کوهستان رها شد. حتماً این اقدام نیز در راستای خدمات به خلق و میهن انجام میگرفت.
ایثارگرانی که هستی خود را در طبق اخلاص گذارندهاند، تا دشمن زبون و اشغالگر را از میهن عزیز خود بیرون کنند. باید در بند مزدوران بیگانه با عنوان خدمتگزاران به خلق اسیر شوند و به سوی سرنوشت نامعلومی به پیش روند. چقدر یک انسان، دون صفت و بیهویت باشد که تلاشگران راه استقلال و سربلندی را با نام طرفداری از خلق به خاک و خون بیفکند.
مسلم است که تاریخ حریت و آزادگی و سرگذشت ثابت قدمان راه سربلندی و کرامت انسانی، نام این سرسپردگان ضد خلق را به زشتی یاد خواهد کرد و نام ننگینشان نفرین و لعنت آزادگان را به همراه خواهد داشت.
راه افتادیم اما دل کندن از آن در خون تپیده آسان نبود. در سراشیبی تندی قرار گرفتیم؛ با دستان و چشمان بسته و پاهای برهنه مجروح به پایین آمدیم. سعی کردیم در کنار همدیگر حرکت کنیم تا اگر کسی لغزید به دیگران برخورد کند و از سقوط مصون بماند.
از صدایش فهمیدم سالخورده است. به سختی خود را میکشید، اما سخنی از خستگی و ناامیدی نگفت. پاهایش به تکه سنگی برخورد کرد و روی زمین افتاد. شیب تند تپه،او را چند متر به پایین پرت کرد. شانس آورده بود و در مسیر غلتیدن به درختچهای گیر کرده بود. شلیک خنده آن مزدوران سرمست از باده قدرت و قساوت در دامنه کوه پیچید:
– شانس آوردی پیرمرد، و گرنه الان تا ته دره افتاده بودی.
– چه تابلو آبرنگ بدترکیبی!
صورت پیرمرد را میگفتند. برادری که چشمبند او از روی چشمانش کنار رفته بود، برایم حکایت میکرد:
صورت نورانی پیرمرد، به دلیل کشیده شدن روی زمین، مجروح شده بود و خون پیشانی زخم برداشته او محاسن همچون برفش را سرخگون کرده بود.
شاخه درختچه، درست زیر چشم راستش فرو رفته و آن را متورم و کبود کرده بود.
– برادر چه شده؟ چرا گریه میکنی؟
– حال پدر خوب نیست.
هقt>هق گریهاش را نمیتوانست کنترل کند. خاری در چشمش فرو رفته بود و دستهای بستهاش، نمیتوانستند به او کمک کنند. خود را به او رساندیم. برادری نیمخیز شد تا سرش زیر تن بیرمق پیرمرد برود. پدر جان یا علی بگو! خدایا کمکشان کن! بالاخره بلند شد؛ اما خار چشمش را خیلی اذیت میکرد.
وقتی به پایین رسیدیم، دستور توقف دادند. ظاهراً راه را درست بلند نبودند. از فرصت استفاده کردیم و دور از او حلقه زدیم. برادری که میتوانست ببیند، خود را به او نزدیک کرد. دهانش را نزدیک صورت او برد. خیلی تلاش کرد تا توانست به کمک دندانهایش، خار را از چشم پیرمرد بیرون آورد. خیلی درد میکشید. نمیتوانستیم برای او کاری کنیم. ذکر سبحانالله و الحمدالله آرامبخش درد او بود.
صدای دلخراش یکی از آنان ما را به حرکت واداشت؛ آنان که خستگی راه خیلی بیرمقشان ساخته بود، توان تکان خوردن نداشتند.
– بلند شوید!
درنگ کردیم و این درنگ، ضربات لگد و تفنگ را بر تنمان فرود آورد.
حرکت کردیم. کمکم هوا تاریک میشد و این طرفداران ظلمت، برای رسیدن به اردوگاه، شتاب بیشتری داشتند و برای اینکه ما تندتر حرکت کنیم، ضربات بیشتری را به ما وارد میساختند.
آن برادر یک یک افراد ستون را برایم معرفی کرد؛ از نوجوان تا پیرمرد. از او حال پیرمرد را پرسیدم، گفت: با وجود صورت خونین و زخمدار، پرصلابت و پرابهت راه میرود. فریاد اردوگاه، یک لحظه، همه ما را متوقف کرد.
دژخیمان خلق از خوشحالی تیراندازی میکردند. یک قلعه متروک در میان یک دره که سیمهای خاردار آن را احاطه کرده است و در ضلع جنوبی آن درختهای انبوهی قرار دارد.
وارد اردوگاه شدیم. در راهروی باریک ورودی، با شلاق و لگد از ما پذیرایی کردند. صدای خرد شدن استخوان بسیجی نوجوانی را شنیدم که بر روی زمین افتاد و در حالی که از درد به خود میپیچید، او را روی زمین میکشاندند.
همه ما را در سالنی جای دادند تاریک و نمناک. با همان پاهای مجروح و خونآلود و دستهای بسته، به هر صورتی که بود نماز را خواندیم و از فرط خستگی روی همان سنگفرش سالن به خواب رفتیم.
از صدای قارقار کلاغها فهمیدم صبح شده است.
برادران! بلند شوید. وقت نماز است. این صدای یکی از برادران بود.
نماز صبح را خواندیم. ساعتی بعد در با صدایی دلخراش روی پاشنه چرخید و صدای مهیب برخورد آن به دیواره سالن همه را بیدار کرد.
– بلند شوید.
ما را به محوطه اردوگاه بردند و دستهایمان را باز کردند و بعد اجازه دادند چشم هایمان را هم باز کنیم. چهرههایی کریه و زشت که گواه خباثت درونی آنها بود جلوی ما ایستاده بودند. گفتند:
– بروید دست و صورت خود را بشویید و برای بازجویی آماده شوید.
دستم را در آب فرو بردم؛ چنان سرد بود که لرزه بر همه اندامم انداخت. مقداری از خون دست و پا را شستم. آن نوجوان بسیجی که مصدوم شده بود نمیتوانست خم شود. به او کمک کردم و پاهای او را شستم. ما را به اطاق بازپرسی بردند. در زیر عکس بزرگی از استالین، قیافه کریهی را دیدم، پیپ میکشید و با سبیلهای استالینی خود بازی میکرد.
– شما دشمنان خلق را نابود خواهید کرد، چرا به این منطقه آمده بودید؟
– ما برای جنگ با دشمنان استقلال و اشغالگران بعثی آمدهایم. در بین راه به کمین شما برخورد کردیم و عدهای کشته شدند و ما را هم اسیر کردند.
– خفه شو! آنچه را که میخواهیم، باید برای ما بنویسید و بازگو کنید!
– ما برای گفتن چیزی نداریم.
– با شلاقی که به دست داشت، چنان بر صورتم کوبید که نقش بر زمین شدم و از هوش رفته بودم.
آهسته چشمهایم را باز کردم اما نمیتوانستم؛ مثل اینکه بهم چسبیده بودند. فشار آوردم؛ متوجه شدم از خون ابروی شکافته من پلکهایم بهم چسبیدهاند. از روی زمین بلند شدم. مرا به داخل سالن انداختند. عدهای را دیدم که قبلاً اسیر شده بودند. قیافههای لاغر و صورتهای پرچین و چروک آنها، حاکی از شرایط سخت و طاقتفرسای آنجا بود. با من احوالپرسی کردند.
– آقای جزی سلام علیکم.
– پشت سر را نگاه کردم. چه کسی مرا صدا کرد؟!
او را نشناختم، اما او مرا خیلی خوب میشناخت.
– اکبر آقا! مرا نمیشناسی؟
خوب خیره شدم؛ یکی از دوستان بسیجی بود. او را در یکی از مقرهای سپاه دیده بودم، اما چقدر تغییر کرده بود؛ با اینکه هفده سال بیش نداشت،اما خیلی مسن مینمود. در اینجا بود که متوجه شدم شرایط این اردوگاه طرفداران خلق، از اردوگاههای نازیها نیز مخوفتر و طاقتفرساتر است.
به او گفتم: آقا جواد، در این مدت چند هفته، خیلی شکسته شدهای؟ نگاه محجوب خود را روی زمین انداخت. نمیخواست چیزی بگوید. اصرار کردم؛ اوضاع چطور است؟ چشمانش پر از اشک شده بود، آقای جزی! چطور آدم شاهد مثله شدن رفقایش باشد و تاب بیاورد؟! گویی آسمان را روی سرم کوبیدند. مثله!!! حیوان را هم مثله نمیکنند،اما چطور اینان انسانها را مثله میکنند؟! بارش مشکل بود!!واقعاً انسان میتواند اینقدر رذالت داشته باشد! قساوت و سنگدلی چقدر!!
فردای آن روز ما را به سالن بزرگی آوردند. در وسط آن طنابی از سقف آویزان بود؛ همانند چوبهدار. با خود فکر کردم شاید میخواهند کسی را اعدام کنند؛ چون شنیده بودم خیلی راحت افراد را اعدام میکنند. همه نشسته بودیم. چه خبر است؟
سکوت مرگباری بر سالن حاکم بود. در با صدایی دلخراش بر روی پاشنه چرخید. از دور یک نفر را با دستهای بسته آوردند. نزدیکتر شد. قیافهاش به نظر آشنا میآمد؛ البته تشخیص آن مشکل بود؛ چون سختیها و گرسنگیها، همه را به شدت لاغر و نحیف کرده بود. نزدیکتر شد. خیلی آشنا نمینمود، ولی مطمئن نبودم. در برابر ما رسیدند و چشمهایش را باز کردند.
قلبم از جا کنده شد، همان آقا جواد بود. نوجوان رعنای بسیجی، معروف به آقا جواد ذاکر؛ چون همیشه در حال ذکر بود. دوستان مقر از نجابت و طهارت روح او برایم زیاد تعریف کرده بودند. میگفتند:اگر یک شب در سنگر او بخوابی، هقt>هق گریه او لرزه بر اندامت میاندازد؛ مثل اینکه در و دیوار نیز با او ذکر میگویند.
صدای وحشتناکی بلند شد:
چون این عنصر ضد خلق، حاضر به همکاری با فدائیان خلق نشده است و از دادن اطلاعات اردوگاه سرمایهداری و رژیم ضد مردمی ایران، سرباز زده است، او را به جزای اعمال خیانتکارانه و ضد خلقیاش میرسانیم!
خدایا آیا لحظه وداع با این شیدای تو فرا رسیده است؟! برق نگاه نافذش، اعمال جانم را میلرزاند. پیشانی نورانیاش که از کثرت سجود، پینه بسته بود و چون گوهری تلالو داشت، همه را به خود مشغول کرده بود. طناب را آماده کردند؛ سکوت همه جا را فرا گرفته بود؛ حتی نفسها هم ساکت بودند.
او را روی صندلی بردند؛ اما اگر میخواهند اعدام کنند، چاقو و ساطور برای چه آوردهاند؟! طناب را پایین آوردند؛ از گردنش هم پایینتر؛ تعجب من بیشتر شد. طناب را چند دور محکم به کمر او بستند، به طوری که فریاد جواد آقا بلند شد! حالا صندلی را از زیر پایش کشیدند.
از کمر آویزان بود و دستهایش از پشت بسته بود. صدای گریه عدهای بلند شد، سرهایشان را روی زانو گذاشتند و از خدا استمداد میطلبیدند. ظاهراً قبلاً صحنههایی از این قبیل دیده بودند. به یکی از آنها رو کردم و گفتم: میخواهند چکار کنند؟!گفت: اکبرآقا! اکبر آقا! نمیتوانست درست حرف بزند. دندانهایش به هم میخورد! اکبرآقا میخواهند مثلهاش کنند! نفسم به شمارش افتاد! سینهام سنگینی میکرد! صدای جیغ آقا جواد بلند شد! خدایا!! یا الله! نمیتوانستیم ببینم! آخر مگر یک نوجوان چقدر طاقت دارد! خون از صورت او فواره میزد، بینی او بریده شده بود! آن را روی میز گذاشته بودند!
– ای دشمن خلق! ترا مایه عبرت آنها خواهم کرد!….
چشمان خون آشامش،به سوی ما نگاه میکرد… یا حسین! یا فاطمه الزهرا! دستهایم را روی چشمانم گذاشته بودم. لرزه همه وجودم را فرا گرفته بود! این همه قساوت و سنگدلی؟ آری، امکان داشت! از لای انگشتانم نگاه کردم! چشمانم را بستم! دوباره نگاه کردم! گوش او را نیز بریده بودند!
عدهای تاب تحمل نداشتند و از هوش رفته بودند! اما آن گرگ خونخوار، مست و لایعقل، کارد را روی لبهای این عزیز گذاشت، لبهایی که دائم به ذکر مشغول بود. لبهایی که دائم به ذکر مشغول بود. لبهایی که تلاوت شیوای قرآن آن، فضای کوهها را آکنده ساخته بود. لبهایی که در سحرگاهان و هنگام ظهر و در قرمزی مغرب ندای توحید سر داده بود و به رسالت و ولایت و پاکی و راستی رسول و ولی او گواهی داده بود.
دیگر صدایی از او نشینیدم. ساکت و خموش، از طناب گمراهان ضد خلق، آویزان شده بود. همچون قربانی که او را پوست میکنند، خون مطهرش بر روی سنگفرش سالن جاری شده بود و چکمه های قساوت و جنایت و سنگدلی بر روی آن گذاشته میشد.
همه منقلب شده بودند، با چشمهای گریان و سینههای نالان، از آنجا خارج شدیم؛ اما مگر میشد قرار گرفت، بعدها تا مدت زیادی، جان کندن این عزیز را بر دار قساوت و بیرحمی، در مقابل چشمان خود حاضر میدیدیم.
از رفقای مستقر در اردوگاه شنیدیم که چندین بار این کار تکرار شده است و به طور مسلم بعدها نیز این کار تکرار خواهد شد.
در این مدت که در اردوگاه بودم، به موقعیت اردوگاه خوب توجه کردم؛ پنجرهای بود بالای دستشویی که از آن مراقبت نمیشد. یک روز خود را به نزدیک آن رساندم و از بالا نگاه کردم، دیوار چندمتری پشت آن بود و آنجا نیز مشرف به جنگل.
برای چندین نفر از رفقا نقشه فرار از طریق پنجره را در میان گذاشتم، پنج، شش نفر با آن موافقت کردند؛ پس از آنکه همه جوانب را سنجیدیم و ساعت آمد و شد نگهبانان را ارزیابی کردیم، سرانجام در شب موعود، به اتفاق شش نفر از دوستان از دیواره دستشویی بالا رفتیم و از پنجره خود را به بیرون سالن رساندیم و با مشقت فراوان بالای دیوار رفتیم.
همه جا ساکت بود؛ سرما موجب آن شده بود که نگهبانان کمتر از اتاق گرم بیرون بیایند. از دیوار پایین پریدیم و خود را در یک جنگل تاریک یافتیم. با پای برهنه به سرعت دور شدیم. باد شدیدی میوزید و پاهایمان از شدت سرما، بیحس شده بود. چارهای نبود. باید میدویدیم و هرچه بیشتر از اردوگاه دور میشدیم.
اکبرآقا از کدام طرف برویم؟ من فقط میگفتم: تا آنجا که می توانید بدوید. با خود فکر میکردم خدایا، نکند در کمین دیگر بیفتیم! چون میدانستم که فداییان خلق، راههای خلق را ناامن کردهاند.
در بین راه، در حالی که سوزش سرما، صورتم را بیحس کرده بود، متوسل به حضرت حجةبن الحسن (عج) شدم،ای مهدی فاطمه! ای فریادرس درماندگان! ای اجابتکننده مضطّرین! در این شب ظلمانی و غربت تنهایی، سرگردان و بیپناه، از تو مدد میطلبیم! با خود زمزمه میکردم و به دوستان گفتم، به امام زمان متوسل شوید! الغوث!الغوث! یا صاحبالزمان!
سپیده صبح سرزده بود. برای نماز لحظهای درنگ کردیم و راه را ادامه دادیم. از دور آبادیهایی را دیدم؛ برای من آشنا مینمود. آخر چندین سال در جای جای کردستان، قدم گذاشته بودم. به برادران گفتم: توسل به حضرت مهدی (عج)نتیجه داد.
بر روی زمین افتادم؛ سر به سجده، میگریستم و میگریستم؛ بر مظلومیت بچههای رزمنده، بر غربت آنها، به یاد آقاجواد افتادم و بدن مثله شدهاش! به راه افتادیم؛ به تپههای پاوه رسیده بودیم؛ خود را به مقر رساندیم؛ از آن روز تا به حال، وقتی نام جواد را میشنوم، ناخودآگاه اشک در چشمانم حقه میزند.
خاطره از: شهید اکبر جزی
2 دیدگاه
ناشناس
خاطره ی زیبا و دردناکی بود
خدا خیرتان بدهد ان شا الله
کاش مردممان بخوانند و زندگیشان را شبیه این بزرگواران کنند
جقدر جای فیلمساز ها در این صحنه خالیست
هیچکس پسرهیچکس
سلام برادران عزیز خاک جبهه خورده.مرا ازسپاه بخاطر مقابله با فساد عده ای با توطئه اخراج کردندولی من گاهی اوقات که احساس ضعف میکنم لباس رزمم را که بوی شمارادارد به تن میکنم وخدا هم به من صبر عطا میکند.صبر درمقابل فقروصبر برای ظهور آقایمان مهدی(عج).دل آقایمان خامنه ای را هم بدرد نمی آورم.بیش از یک دهه ازاخراجم گذشته وبیش از دودهه پاسدار بودم.دشمن کجاست؟