اولین باری که دیدمش، گفتم: این از آن بچههائی است که برای گرفتن فرم مجمع آموزشی رزمندگان پایش به منطقه رسیده.
سر و صورت تمیز و اصلاح کرده و موهای بلند حالتدار، مرا که با سر و وضع درهم و خسته به تازگی از خرابههای خرمشهر بعد از عملیات کربلا – 4 به اردوگاه کوثر برگشته بودم آزار میداد.
داخل چادر بغل دست ماشاء الله نشسته بود و از این ور و آن ور برای هم تعریف میکردند و میخندیدند. گاهی هم زیر چشمی مرا ورانداز میکرد و من خودم را با دستگاه بیسیم مشغول میکردم.
آن روزها من تازه بسیجی شده بودم. به خاطر نزدیک بودن عملیات، در واحدمان واحد مخابرات تشکیل شده بود و چند دستگاه بیسیم تحویل گرفته بودیم و از بین بچههای واحد آنها را که سوادشان بالاتر بود جهت این کار انتخاب کرده بودند و من هم بعد از کربلا 4 – برای این کار انتخاب شده بودم. از اینکه میدیدم بین بچهها برای قسمت مهمتری برگزیده شدهام در پوست نمیگنجیدم.
اینطور که معلوم بود همدیگر را از قبل میشناختند و با هم شوخی داشتند اما من که میگفتم: این پسره راه گم کرده و بیجهت اینجاها پیدایش شده… وقتی ما را جمع کردند و به مقر قبلی رفتیم تا از آنجا عازم منطقه جدید بشویم، تازه یکی دو روز بود که به کوثر رفته بودم. وقتی از منطقه برمیگشتم سه روز مرخصی داشتیم و من بنا داشتم از مرخصیهایم استفاده کنم. اما با وضع جدید برگشت به منطقه را بیشتر دوست داشتم چون یک عملیات در پیش بود.
مدتی که در خط سوم، وظیفه رابط بین عقبه و خط اول را داشتم با «اکبر» بیشتر آشنا شدم، جهادی بود. از اوایل انقلاب وارد جهاد سازندگی شده و در مناطق محروم خدمتها کرده بود. راننده لودر بود اما به من چیزی نگفته بود که لودر ناراحتش میکند. یک روز تنگ غروب بود که فهمیدم کمرش درد میکند و مجبور است برای تحمیل آن درد، آمپول بزند.
از روی تجربهائی که داشت بیشتر وقتها «بادگیر» تنش بود و کلاه کاسک به سرش میگذاشت.
در کانالهای بتونی عراقیها در شلمچه نزدیک نخلستان که مستقر شدیم، چون خط از پشت سنگرها بود، همه آنطرف را محکم میکردند، ما هم غروب همان روز از اکبر خواستیم پشت اتاقک سنگر ما را خاک بریزد. او با اینکه خیلی خسته بود سرباز نزد.
در کوره راهی کنار یک نخلستان اطراف نهر چاسم بودیم. در اینجا من و اکبر خیلی به هم نزدیک شده بودیم.
اکبر متاهل بود و بعد از اعزامش به منطقه صاحب فرزندی هم شده بود.
در آنجا اکبر با من که سرم را از ته تراشیده بودم شوختی میکرد، البته من هم بیجواب نمیگذاشتم.
در نهر جاسم لودر اکبر خیلی به دردمان میخورد، مخصوصا یک روز که «ایفای»تدارکات را زده بودند ولی به محموله عقب آن آسیب نرسیده بود، همین لودر اکبر بود که رفت و یکی دو گونی پر از خوراکی آورد و ما که با کمبود خوراکی مواجه بودیم حسابی تأمین شدیم. اکبر این آخرها خیلی شوخی میکرد.
یک روز به همراه مسئول واحد و دو تن دیگر از برادران برای کاری رفته بودند که مورد تهاجم هواپیماهای عراقی قرار گرفته و یک شهید و یک مجروح داده بودند ولی به اکبر آسیبی نرسیده بود و میگفت :که من «بادمجان بم» هستم.
سر ظهر بود. داخل سوله کوچکی که بنا کرده بودیم نشسته بودیم ولی از بس کوچک بود مجبور بودیم که یک سوله دیگر بزنیم چون شبها نشسته می خوابیدیم.
تصمیم گرفته شد و اکبر با یکی از برادران به نام شهید «دولت آبادی» جلوتر رفتند و منهم اندکی بعد زدم بیرون. وقتی از سر بالایی جلوی سوله پائین آمدم، صدای سوت نزدیک شدن خمپاره 120 را شنیدم. فرصت بازگشت به سوله نبود خودم را به نزدیکترین خاکریز رسانده و با دستها سرم را گرفتم. خمپاره اول که خورد زمین، دومی هم بلافاصله به دنبالش رسید. هر دو در یک و نیم متری اکبر و دوستش منفجر شدند و آن دو را به داخل فرورفتگی خاکریز که برای سوله آماده شده بود انداخت.
وقتی بالای سرشان رسیدم یک طرف قسمت بالای صورت اکبر را ترکش برده بود اما لبخند هنیشگی بر لبانش نقش بسته بود.
راوی :عادل ناصری
منبع : خبرگزاری فارس