وقتی وارد پادگان شدیم، ما را به صف کردند و بعد هم نشاندند. در حالی که داشتیم نگاهشان میکردیم و منتظر بودیم ببینیم چه میخواهند بر سرمان بیاورند، باز با کابل و چیزهای دیگر افتادند به جان مان.
بعد از چند دقیقه فهمیدیم علت این کتکها و ضرب شتم، بی احترامی ما به یکی از قوانین اردوگاه بوده، قانونی که به ما ابلاغ اش هم نکرده بودند. براساس این قانون، ما باید هربار که به صف میشدیم و مینشستیم، سرها را میگرفتیم پایین! ضعف و خستگی و گرسنگی و تشنگی بر بدنم مسلط شده بود. التهاب ضربههای کابل و ضربات دیگر، جای جای تنم را به شدت میسوزاند و به درد میآورد. احساس میکردم سر تا پایم کبود و نیلی شده است.
بعد از گرفتن آمار، باز با همان خلق و خوی سامری امت، افتادند به جانمان و بردنمان قاطع یک و همه ما را توی دو تا از آن سالنها جا دادند و درها را بستند. بچهها هرکدام گوشهای ولو شدند تا با بلاتکلیفی سختی دست و پنجه نرم کنند؛ هیچ کس نمیدانست چه باید کرد.
در این بین کسی با صدای گرفتهاش، از بقیه خواست تا به آهستگی صلواتی بفرستند. وقتی صلوات فرستادیم، گفت: از برادرهای خودم خواهشی دارم. خیلی از نگاههای بیحال بچهها، برگشت طرف او. ادامه داد: این برخوردهای یزیدی دشمن، از پاتکهای سنگین جبههشون که بدتر نیست؛ ما باید همونطور که اونجا مقاومت میکردیم، این جا هم به یاری خدا بنا رو بگذاریم بر مقاومت و به هیچ وجه من الوجوه تسلیم نشیم.
لبهای خشکیدهاش را با آب دهان خیس کرد و باز ادامه داد: میخوان دین و اعتقادمون رو از ما بگیرن و کاری کنن که دیگه مسلمون واقعی نباشیم؛ ولی انشاالله با وحدت و برادری ما، این آرزو رو به گور میبرن. صداهایی از گوشه و کنار بلند شد و در تایید حرفش گفتند: ان شاالله.
شاید به یک ساعت نرسید که دوباره در سالنها را بازکردند و با همان شیوه کتک و ضرب و شتم، همه را بردند توی محوطه، به صف شدن، نشستن و بعد هم دستور سر پایین. سروان مفید آن جلو راه میرفت و هنوز هم گویی احساس میکرد از دماغ فیل افتاده است. یک دفعه ایستاد و رو به ما، با همان زبان عربیاش گفت: بین شما کسی هست که بتونه حرفهای منو ترجمه کنه؟ چون موضوع مترجمی من در پرونده ثبت شده بود و اگر نمیگفتم آنها به زودی میفهمیدند و در این صورت باید خیلی تقاص پس میدادم؛ و از طرفی هم در طول این مدت دیده بودم که از همین طریق، چه کمک های قابل توجهی میشود به بچهها کرد، دستم را بالا گرفتم. سروان مفید گفت: تعال!
لنگان لنگان راه افتادم. کنار فرمانده اردوگاه، گروهبانی ایستاده بود، با هیکلی تنومند و چهار شانه. بعداً فهمیدم نامش عبدالقادر است. وقتی دید دارم به آن وضع میروم، ناگهان نعره زد و گفت: هرول!
یعنی: بدو؛ با هزار سختی و بدبختی شروع کردم به دویدن و خودم را رساندم به آنها. عبدالقادر کشیده ی محکمی به صورت مجروح ام زد و با عصبانیت گفت: هر وقت یک عراقی شما رو صدا زد، اولاً باید بگین: بله آقای من، ثانیاً باید به دو برین پیش اون، فهمیدی؟
از سر اجبار گفتم: نعم سیدی.
گفت: اول از همه، همین رو برای این احمقها ترجمه کن.
سروان مفید این طور شروع کرد به صحبت: این رو خوب توی گوشهاتون فرو کنین؛ شماها اسیر هستین و باید تابع مقررات ما باشین. یکی از قوانین ما اینه که حتی اگه سرباز عراقی به شما دستوری داد، موظف به اجرای اون هستین.
او بلند و شمرده شمرده حرف میزد و وقت کافی برای من بود که کلمه به کلمه صحبتش را به فارسی برگردانم و به بچهها بگویم.
– ما به هرکس وسایل انفرادی میدیم و جایی برای اون تعیین میکنیم؛ هیچ کس حق نداره نه وسایلش رو و نه جای خودش رو با دیگری عوض بکنه. بعد گفت: بدون شک همه شما کثیف و مجوس هستین! و ما چون مسلمان هستیم و باید راه و رسم مسلمانی رو به شما یاد بدیم، امروز میفرستم تون حمام تا تمیز و پاک بشین! ما به رسم مهماننوازی، لباسهای نو و جدید به شما میدیم تا لباسهای فعلیتون رو بریزین دور!
من که حرفهای او را ترجمه میکردم، با خودم میگفتم: شاید این احمق قصد شوخی داره؛ ولی میدیدم کاملا جدی است و قیافه حق به جانبی هم به خود گرفته! تو گویی در مذهب اینها که لابد به همان گوساله و سامری میرسید، شکنجه و ضرب و شتم جزو رسوم مهمان نوازی بود! ادامه داد: ما به شما تیغ هم می دیم تا موهای سر و صورتتون رو …
در چنین شرایطی، ناگهان همان جوان که لهجه تهرانی داشت و از چهره مجروحش صلابت و طراوت میبارید، کاری کرد که طپش قلبم چند برابر شد و تنم به عرق نشست.
او حرف سروان را قطع کرد و بلند شد ایستاد. گفت: آقای فرمانده، به ما ناخنگیر هم میدین تا ناخنهامون رو کوتاه کنیم؟
صورت فرمانده به شدت سرخ شد. فریاد زد: چب؛ یعنی خفه شو!
با یک اشاره او، چند دژبان غول پیکر افتادند به جان جوان. عجیب این بود که او حتی یک آخ هم نگفت و آن قدر تحمل کرد تا بالاخره فرمانده رضایت داد و گفت رهایش کنند.
به هر حال ختم قائله شد و فرمانده دوباره شروع کرد به وراجی: داشتن هرگونه اشیای نوک تیز مثل چاقو، قیچی، تیغ، سوزن و چیزهای دیگه اکیدا ممنوعه. ادامه داد: تمام کارهای این اردوگاه، از آشپزی گرفته تا نظافت، به عهده خودتونه؛ تنها کاری که ما میکنیم اینه که به هرکسی وظیفهای میدیم، مثلا برای نظافت…
ناگهان باز آن جوان از جایش بلند شد و حرف سروان را قطع کرد. گویی متوجه این قسمت حرفهای او شده بود. این بار گفت: جناب فرمانده، من حاضرم با اجازه شخص شما، مسئول نظافت باشم و همه جا رو تمیز کنم.
بازهم سرخی صورت فرمانده و گفتن: چب و چند فحش دیگر، و اجرا شدن همان برنامه ضرب و شتم و باز هم در نیامدن صدای حتی یک آخ از آن جوان.
فرمانده که آرامش اولیهاش را نداشت و از اینکه یک اسیر دو بار حرف او را قطع کرده بود، وضع روحیاش به هم ریخته؛ بود، برای بار سوم، پی صحبتش را گرفت: آشپزی یکی از مهم ترین کارهای اینجاست که باید به عهده فردی وارد گذاشته بشه.
مکثی کرد و ادامه داد: از بین شماها کی آشپزی بلده؟
وقتی حرفش را ترجمه کردم، باز همان جوان بلادرنگ بلند شد و ایستاد، و محکم گفت: من آشپزی بلدم آقای فرمانده.
این بار ابهت فرمانده و اردوگاه و تمام زیر دستانش یک جا شکست و حسابی افتضاح شدند. اگر اوضاع و احوال به هم نمیریخت، حتماً شلیک خنده بچهها به آسمان میرفت.
سروان در حالیکه از شدت خشم و عصبانیت میخواست منفجر شود، گویی از همین ابتدا، شکست از اسرای دربند ایرانی را هم پذیرفت. رو کرد به گروهبان عبدالقادر و گفت: اسم این احمق رو یادداشت کن برای آشپزی.
گروهبان احترام نظامی گذاشت. قلم و کاغذی از جیبش در آورد و از من خواست اسم و مشخصات او را بپرسم. من هم که خودم دوست داشتم نام او را بدانم، ازش پرسیدم: اسم شما چیه برادر؟
لبخند کمرنگی زود و گفت: اسکندر، اسکندر طوسی .
*براساس خاطرات محمدجواد سالاریان