آنچه میخوانید گوشههایی از یادداشتهای شهید مهدی زینالدین فرمانده لشکر 17 علیبن ابیطالب(ع) است که از حضور گرامیتان میگذرد.
***
با شروع جنگ تحمیلی وارد خوزستان شدم. ابتدا در جبهه سوسنگرد در دفاع مقدس افتخار شرکت داشتم و بعد از آن به دزفول رفتم و مدت 7 ماه در آنجا بودم. بعد از اینکه تیپ و لشکرها در سپاه تشکیل شد، به لشکر نصر رفتم که فرماندهی آن بر عهده حسن باقری بود.
در آن زمان تیپهای «رسولالله» و «دزفول» نیز تشکیل شده بود. مدتی در عملیات رمضان پیشنهاد کردند که ما به تیپ 17 قم که به نام علیبن ابیطالب(ع) نامگذاری شده بود منتقل شویم. در آغاز عهدهدار شدن فرماندهی تیپ از سوی اینجانب؛ با وجود مشکلات زیاد و عدم شناخت توان و ظرفیت نیروها به حمدالله کارایی تیم خوب بود. بعد در عملیات محرم، مجال و فرصت کافی پیش آمد تا نیروها را شناسایی کنم.
عملیات محرم، الحمدلله با پیروزی درخشان انجام شد و بعد از عملیات، وقتی که منطقه را نگاه و بررسی میکردم، دیدم که پیروزی با موفقیت به دست آمده. از الطاف خداوندی در حق رزمندگان مؤمن و مخلص بوده است. با توجه به امکانات و نیروهایی که در اختیار داشتیم تصمیم گرفته شد که این تیپ به لشکر تبدیل شود.
اینجانب قبل از اینکه به عنوان فرماندهی لشکر انجام وظیفه کنم به عنوان نیروی شناسایی در اطلاعات عملیات کار میکردم. در آن زمان در سوسنگرد بودم و در اولین عملیاتی که قرار بود در آن منطقه انجام شود عملیات مهدی(عج) بود.
انجام این عملیات نقطه عطفی برای عملیات آینده محسوب میشد و شاید بتوان گفت که سرآغاز تمام عملیات پیروز بعدی از جمله عملیات فرمانده کل قوا، ثامنالائمه و طریقالقدس بود. در این عملیات، برادران سپاه با 120 نفر عملیات را انجام دادند و در این شرایط دشوار تنها امکان و وسیله کارسازی که در اختیار داشتیم ایمان بچهها بود.
قبل از عملیات میخواستیم به همراه فرمانده آن محور برویم و کانالی را شناسایی کنیم و هدفمان این بود که از آنجا حمله کنیم تا بتوانیم به پشت دشمن برسیم. کانال مورد نظر را شناسایی کرده بودیم و هر شب یک گردان نیرو میبردیم و در آنجا زمین را حفر میکردیم تا هنگام عملیات، افراد توسط دشمن دیده نشوند، ضمناً یک کانال دیگر هم از آنجا منشعب میشد.
یک شب من و فرمانده عملیات سوسنگرد رفتیم تا این کانال را شناسایی کنیم. پس از مدتی راهپیمایی راه را گم کردیم و در وضعی قرار گرفتیم که هنگام حرکت در کانال وقتی تیربار عراقیها شلیک میکرد صدای آن را با فاصله چندمتری میشنیدیم.
در آن حال از هر کانالی که عبور میکردیم به مسیر اصلی نمیرسیدیم. حدود 5 کیلومتر در آن خار و خاشاک سینهخیز رفتیم، خداوند ما را مورد لطف و عنایت قرار داد و هم جان ما و هم راهکار عملیات را حفظ کرد و بالاخره توانستیم برگردیم. بعد از آن به تیپ علیبن ابیطالب(ع) منتقل شدیم.
در بدو ورود به تیپ، این تردید و دغدغه آزارم میداد که آیا اداره یک تیپ از عهده من برمیآید یا خیر؟ ولی وقتی در جلسه معارفه با بچههای تیپ روبهرو شدم، روحیه و نشاط آنان به حدی بالا و عالی بود که هرگونه تردید از من دور شد.
در مرحله چهارم عملیات محرم تصمیم گرفتم بخش مهمی از فرماندهی محور عملیاتی را به خود بچهها واگذار کنم تا آنها هم در این کار تجربه کسب کنند و آماده پذیرش مسئولیتهای بزرگتر شوند، ولی آخر شب دلم به شور افتاد و تصمیم گرفتم به منطقه برگردم. حدود ساعت 12 به منطقه رسیدم، دیدم که خیلی از کارها انجام شده بود و بچهها به خط رفته بودند، برنامهای که به بچهها داده بودیم به طور کامل انجام نشده بود و آنها اظهار میداشتند که با شرایط موجود نمیتوانیم عملیات را با موفقیت کامل انجام دهیم.
ما هم با فرمانده لشکر سوم صاحبالزمان(عج) تماس گرفتیم و وی با انجام عملیات در آن شرایط مخالفت کردند.
به هر حال عملیات انجام شد و یکی از گردانهای ما خیلی پیشرفت کرده بود و در خطر محاصره قرار گرفته بود و وقتی صبح اوضاع را مشاهده کردم به برادران دستور عقبنشینی دادم و آنها با سه نفر اسیر و بدون تلفات به عقب برگشتند و این یکی دیگر از معجزات الهی بود.
بعد از مرحله چهارم عملیات محرم، دشمن با دو تیپ به ما پاتک کرد. شب مرتب به ما اطلاع میدادند واحدهای استراق سمع ما گزارش میدهند که دشمن قصد حمله دارد. ما خطی را تشکیل داده بودیم که حدود 1.5 کیلومتر از آن خالی بود و در آن موقعیت برایمان امکانپذیر نبود که سریعاً در آنجا نیروی لازم را بگذاریم.
شب بود و یک گروهان در دستمان بود و جایی نبود که این گروهان را در آنجا مستقر کنیم، نه خاکریز بود و نه جای مشخص و آن وضع خاص و نامطلوب بچهها را رنج میداد. من در آمبولانس که از آن به عنوان اتاق بیسیم استفاده میشد در ساعت سه و نیم خوابم برد و ساعت چهار و نیم از خواب بیدار شدم و بسیار نگران و ناراحت و از خودم عصبانی بودم که چرا در آن موقعیت خوابم برده بود.
در این حالت مرتب اعلام میکردم دشمن نزدیک شده و قصد دارد پل و پاسگاه را به تصرف خود درآورد و من به محض اینکه از خواب بیدار شدم بدون اختیار به مسئولان یکی از محورها دستور دادم که آن گروهان را ببرد و در خطی که خالی بود مستقر کند. پس از چند لحظه پاسخ داد که بچهها را مستقر کرده است. من تعجب کردم زیرا در این سه مرحله عملیات چنین سرعت عملی از آن مسئول ندیده بودم.
من که هنگام صدور آن دستور از بیخوابی خسته و در رنج بودم ناگهان به خود آمدم و با خود گفتم من به چه دلیل سریعاً این دستور را دادم. در همین فکر بودم که خبر آمد بچههایی که در آن محور مستقر شده بودند با دشمن به سختی درگیر شده و همین درگیری باعث شد که تعداد زیادی از دشمنان به هلاکت برسند و تلفات سنگینی بر آنها وارد آید.
چند اسیر هم از آنها گرفتیم و به این ترتیب پاتک دشمن ناموفق ماند و درهم شکست. در آن شرایط اضطراری و دشوار اگر دشمن از آن خط عبور میکرد چه بسا جاده تدارکاتی ما را در اختیار میگرفت و میتوانست ما را محاصره کند. آنجا من احساس کردم صدور آن دستور کاملاً غیرارادی بوده و فقط خداوند کمک کرده است تا ضد حمله دشمن خنثی شود و رزمندگان اسلام از آسیب آن مصون بمانند.