مجله امان شماره 15 .:::. مقالات
هدي مقدم
خبر دادند که 52 نفر از پاسداران انقلاب اصفهان در کردستان قتلعام شدهاند.
از بين اين 52 نفر، يک نفر به حالت اغماء باقيمانده بود. بقيه شهيد شده بودند. اين يک نفر هم خودش را به مردن زده بود تا کارش نداشته باشند والا او را هم شهيد کرده بودند. همة تجهيزات و وسائل آنها را به غارت برده بودند.
اين خبر در اصفهان مثل بمب منفجر شد و مردم را تحريک کرد. پيشنهاد کردم: من و برادر رحيم به منطقه کردستان برويم و تحقيق کنيم چرا اين جنايت به وجود آمده و بايد چکار کرد.
براي اين کار، دو نفري مأمور شديم.
استاندار پرسيد: چطور ميخواهيد برويد؟
گفتيم: نميدانيم با چه کسي تماس بگيريم و صحبت کنيم تا ما را راه بدهند.
و جالب اين بود که خداوند توفيق داد تنها راه اقدام از طريق شهيد چمران باشد .
به آنجاکه رسيديم، شهيد چمران ما را نسبت به اوضاع کردستان توجيه کرد. گفت که در زمان واقعة پاوه، ضدانقلاب را تعقيب و تقريباً سرکوب کرديم. ولي تشکيلات ضدانقلاب هنوز فعال است و بايستي قاطعانه در مقابل ضدانقلاب بايستيم.
ايشان که در آن زمان، هم وزير دفاع بود و هم معاون نخستوزير، لباس چريکي پوشيده بود و چهل پنجاه نفر از پاسدارهاي داوطلب، با ايشان بودند. در پادگان سردشت، همة آنها باروحيه و بانشاط بودند. خودش هم يوزي به دست بود.
در آنجا، بعد از توجيهي که شديم، شروع کرديم به بررسي نحوة شهادت آن پنجاهودونفر.
خبر رسيد که در يکي از دهکدههاي نزديک سردشت -فکر ميکنم شيندرا باشد که در نزديکي برسو قرار دارد-ضدانقلاب مقداري مهمات ذخيره کرده. خلبان يک گروه ميخواست براي شناسايي برود. گروه را سازمان دادند. به ما هم گفتند: شما هم در صورتي که داوطلب باشيد، ميتوانيد همراه اين گروه برويد.
يک تفنگ ژ-ث و حدود چهل تير فشنگ گرفتم. همراه گروه سوار هليکوپتر شديم. هفت يا هشت نفر بوديم. ما را کنار اتاقکي که توي درهاي بود، پياده کردند. شروع به تفتيش کرديم. که صداي يک گلوله شنيدم. برگشتم و ديدم که از آنطرف، از فاصله دور تيراندازي ميشود.
به بچهها اشاره کردم که برويم به طرف يال تا پناهگاه داشته باشيم.
خلبان فهميد که درگير شدهايم. رفت به شهيد چمران خبر داد. شدت درگيري بالا نبود. منتها ما در موضع ثابتي ايستاده بوديم و تيراندازي هم نميکرديم. فشنگمان کم بود.
بعدازظهر بود و نزديک تاريک شدن هوا. به خاطر مجروح شدن خلبان , توي عمليات وقفه افتاد و هليکوپترها برگشتند تا همه نيروها را سوار کنند و بروند. چون بين ما و آنها حدود پانصدمتر فاصله افتاده بود، کسي متوجه نشد که ما در اين صحنه جاماندهايم.
نه بيسيم داشتيم، نه نقشه و نه اصلاً ميدانستيم که در کجا هستيم. سازمان هم نداشتيم. هيچکدام از چيزهايي که باعث ميشود يک واحد نظامي هدايت و رهبري شود، در کار نبود.
خداوند متعال در بندههايش اعتماد بهنفس قرار داده که در روحيه انسان خيلي مهم است؛ براي اينکه خودش را نبازد و تا آنجا که ميتواند، از قدرت و توان و فکر و انديشه خود، براي مقابله با هر معضل و مشکل و خطر استفاده کند. مخصوصاً اگر عمل براي خدا باشد، اين موهبت بيشتر نصيب انسان ميشود.
در آنجا خودم را نباختم. ميدانستم که از نظر نظامي کارمان غلط بوده است. يعني نه سازماني داشتيم، نه وسائل ارتباطي، نه نقشه و نه قطبنما؛ هيچچيز. به خاطر يک شناسايي کوتاه آمده بوديم و ميخواستيم که زود برگرديم. فکر نميکرديم که چنين اتفاقي بيفتد.
برگشتم و به ستون گفتم: از همين يال بالا بکشيد. عجيب آنجا بود که در آن حال، همه از من اطاعت ميکردند.
بالاي قله گفتم: بچهها، توجه کنيد, بنده سروان صيادشيرازي هستم و دورههاي مختلف چترباز، رنجر و همة عمليات نظامي را ديدهام و همة تخصصها را دارم. من از اين لحظه فرمانده شما هستم. دقت کنيد که از اينجا به بعد بايد طبق اصول نظامي حرکت کنيم.
بعد گفتم: تا صبح هم که شده، بايد دفاع کنيم تا به کمکمان بيايند.
به محض بيان اين مطلب، دوباره در صحبتم تجديد نظر کردم. با چهل تير فشنگ نميشد دفاع کرد. اينجا اولين جايي بود که در منطقه جنگي دعاي مقدس آقا امام زمان(عج) را خواندم.حال خوبي داشتم.
همينکه اين دعا را خواندم، بلافاصله طرح عمليات توي ذهنم آمد. ناگهان تمام تاکتيکهايي که به صورت علمي خوانده بودم و هيچوقت عملاً استفاده نکرده بودم، در ذهنم استنتاج شد. يعني از بين همة خواندنيها و دورههايي که ديده بودم، ذهنم روشن شد که کجا بايد اينها را به کار بگيريم. آن هم تاکتيک عبور از منطقة خطر در شرايط محاصرة دشمن بود.اين روش را همانجا به آنها آموزش دادم.
سکوت مرگباري را احساس ميکردم. تصور ما اين بود که ضدانقلاب ما را ميبيند و دارد به گروه نزديک ميشود تا ما را زنده بگيرد. منطقه پرعارضه بود؛ جنگل، تپه ماهور، ارتفاع، دره، رودخانه و همه نوع عوارض داشت.
بچهها را به قله بلندي آورده بودم تا بر اطراف مسلط باشيم.
ولي اين تا موقعي که هوا روشن بود فايده داشت و به محض تاريک شدن هوا، حضور در بلندي ديگر معنا نداشت و نميتوانستيم از اين تسلط استفاده کنيم.
بچهها را در عرض چند دقيقه آموزش دادم: طريقة عبور از محل خطر در شب، پياده رفتن، حفظ و نگهداري تفنگ به طوريکه سروصدا نکند، خيزهاي صدمتري، توقف براي استراق سمع براي اينکه مطمئن شويم تا اينجاکه آمدهايم، کسي نزديک ما نيست و کسي به طرف ما نميآيد و ساير آموزشها. بعد گفتم: جاي درنگ نيست. بايد سريع از اينجا خارج شد.
به طرف دره سرازير شديم. بايد اول به پايين دره ميرفتيم و بعد حرکتمان را به طرف بالا ادامه ميداديم.
ولي از کدام طرف بايد ميرفتيم؟ قطبنما نداشتيم و به راهنما هم زياد اعتماد نداشتم.
ضدانقلاب متوجه شده بود که ما جا ماندهايم. تمام منطقه هم آلوده بود.. بايد مواظب ميبوديم که در دام نيفتيم.
حدود چهار ساعت راهپيمايي کرديم تا به نزديکي پل کلته رسيديم. راه از پل کلته به طرف سردشت امن بود در کنار پل کلته، پاسگاه ژاندارمري بود.
به خاطر اينکه دسته جمعي ميرفتيم، خطر اين وجود داشت که نيروهاي خودي ما را بزنند. گروه را توي دامنه خواباندم و با آن راهنماي کرد به طرف پاسگاه حرکت کرديم تا به آنها اطلاع بدهيم آمدهايم و ما را نزنند. وارد جاده شديم. از آنجا، راهنماي کرد گفت: من ديگر نميآيم. اينها بدون اينکه ايست بدهند، ميزنند.
گفتم: خيلي خوب، شما اينجا باش.
تفنگ ژ ـ ث به دست، به طور عادي در جاده راه افتادم تا هرکس مرا ديد، بداند که عادي راه ميروم. زيرا اگر کسي بخواهد حمله کند، به صورت عادي توي جاده راه نميرود.
به طرف پل رفتم ولي ميدانستم خطر زياد است. ناگهان صداي يک گلوله آمد. به فاصله بيست قدمي پل رسيده بودم.
نشانهگيرياش خوب نبود يا چيز ديگري بود که تير به من نخورد. خودم را روي زمين انداختم و داد زدم: نزنيد، من خودي هستم.
صدا آمد: خودي کيست؟
گفتم: من سروان صيادشيرازي هستم.
گفت: اسلحهات را بگذار، دستت روي سرت باشد و به جلو بيا.
اسلحه را گذاشتم و به طرفشان رفتم. به دو قدمي آنها رسيده بودم که از بالاي برج، به طرف دامنه کوه -همانجايي که بچهها بودند- رگباري گشوده شد. فهميدم که بچهها را ديدهاند. داد و بيداد من درآمد که: من اين همه راه آمدم و خودم را به خطر انداختم، لااقل شما ديگر نزنيد و آتش را قطع کنيد.
آتش را قطع کردند. نگران بودم که نکند بچهها تير خورده باشند. يا جواب آتش را بدهند. الحمدلله هيچکدام از بچهها تير نخوردند. وقتي آمدند، گفتند: همة دور و بر ما داشت آبکش ميشد. ولي به ما نخورد. ما هم نزديم، چون شما گفته بوديد تيراندازي نکنيد.
به بچهها گفتم: نماز شکر هم بخوانيد.
ساعت حدود يازده شب بود. با نماز مغرب و عشا که نخوانده بوديم، نماز شکر هم خوانديم. چون احساس ميکرديم که در اين صحنه خداوند نکتههايي را به ما نشان داد.
لطف خدا شامل حال ما شده بود که اتکا به نفس داشتيم.
نکتهاي که جزو مسائل جنبي اين حادثه است آن بود که وقتي با چشم خود ديدم, شهيد چمران، وزير دفاع وقت، يوزي به دست در کنار ما ميجنگد، جنگيدن براي ما سادهتر شد. او که وزير دفاع بود و ميتوانست اصلاً نيايد؛ در همانجا بماند و بگويد که برويد و اين کار را انجام دهيدپس ما که بايد بهتر از او ميجنگيديم. اين براي من خيلي معني داشت.
نکته بعدي -که از همه مهمتر است و زيربناي همة اينها بود- نقش دعا و توسل-مخصوصاً به پيشگاه امام زمان(عج) بود. فاصله بين دعا و آن طرحي که به ذهن من آمد، کمتر از يک لحظه بود. حتي فاصله هم نيفتاد. اين مدد الهي براي من آنقدر روشن بود که هيچگاه اين موضوع از يادم نميرود.1
پي نوشت
1. تلخيص گفتار دوم از کتاب ناگفته هاي جنگ: خاطرات شهيد امير صياد شيرازي, به کوشش احمد دهقان.