مگر می شود کسی نام سردار خیبر را نشنیده باشد. سردار حاج محمدابراهیم همت نه تنها برای اهالی جبهه و جنگ بلکه برای تمامی افرادی که خون ایرانیت و اسلامیت در رگ های آنها جریان دارد چهره ماندگاری است که تا ابد در تاریخ این مرز و بوم باقیست. لطافت و مهربانی با چهره این انسان در هم آمیخته شده است. با این حال در عملیات نظامی به مانند یک فرمانده عالیرتبه عمل می کرد و همین باعث شده بود تا بچه بسیجی ها عاشق سینه چاک او باشند.
خاطرات زیادی از ایشان نقل قول شده است. اما شاید آنچه که تا به حال کمتر مورد بررسی قرار گرفته توقیف(بخوانید بازداشت) شهید همت بوده که در این مطلب منتشر می شود. این خاطره در کتاب «ماه همراه بچه هاست» که به کوشش استاد عزیز گلعلی بابایی منتشر شده است:
به دلیل بروز اختلاف نظر تخصصی میان ارتش و سپاه در مورد انتخاب منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی و غالب شدن نظر فرماندهی کل سپاه، بلافاصله پس از ناکامی در این عملیات، فرماندهی نیروی زمینی ارتش، طرح انجام عملیات در محور جَبَل فوقی و جبال حَمرِین را مطرح کرد. ارتش قبلا هم این منطقه را در جریان عملیات والفجر مقدماتی به عنوان جایگزین منطقه فکه – چزابه پیشنهاد کرده بود. لذا، وقتی عملیات والفجر مقدماتی با «عدم الفتح» مواجه شد، فرماندهی نیروی زمینی ارتش ابتکار عمل را در دست گرفت و طرح مورد نظر خود را ارائه کرد. فرماندهان سپاه هم که به لحاظ عدم موفقیت در عملیات قبل دچار انفعال شده بودند، با وجود مخالفت شان با این طرح، بنا به دستور فرماندهی کل سپاه، هیچ واکنشی از خود نشان ندادند.
مسئله بسیار مهم هنگام مطرح شدن این طرح، که با میدان داری فرماندهان نیروی زمینی ارتش همراه بود، انتخاب عنوان کلی «آتش به جای خون» برای این مانور بود که با واکنش اعتراض آمیز برخی فرماندهان عملیاتی سپاه، از جمله محمد ابراهیم همت روبه رو شد و برخی دیگر نیز، به دلیل شرایط خاص، سکوت کردند.
محسن رضایی میرقائد؛ فرمانده ی کل وقت سپاه، که خود در آن جلسه چالش برانگیز حضور داشت، درباره این واقعه و تبعات آن برای همت، سال ها پس از ختم جنگ، گفته است:
«… فکر کنم قبل از عملیات والفجر یک بود، درست یادم نیست، که دیدم حاج همت آمد و به من گفت: من می خواهم با شما صحبتی بکنم.
گفتم: بفرمایید.
گفت: این فلشی که می خواهیم از این جا بزنیم اشکال دارد.
از صحبت هایش فهمیدم فقط حرف خودش نیست. داشت جمع بندی حرف های دیگران [مشخصا مسئولین رده های اطلاعات و عملیات سپاه ۱۱ قدر] را به من منتقل می کرد. گذاشتم تمام موارد را بگوید. گفتم: درست. قبول. ولی بگو خودشان بیایند با زبان خودشان بگویند. جلسه [ای با حضور فرمانده نیروی زمینی ارتش و فرماندهان تابعه ی این نیرو] گذاشتیم.
در جلسه، خطاب به حاج همت و دستیارانش گفتم: حرف تان را صریح بزنید. بحث هم البته هست. آن وقت اگر حرف هایتان معقول بود همان را عمل می کنیم.
حاج همت تقریبا غیرتی شده بود. جوش هم آورده بود. با این که حرفش را کاملا قبول داشتم، ولی برخوردش با مانور طراحی شده توسط ارتش با عنوان «آتش به جای خون» برخورد شکننده یی بود. شرایط ارتش و سپاه خیلی خاص بود و او [هم، در آن جلسه ی مشترک ارتش و سپاه، بی پرده پوشی] تمام حرف های دلش را زده بود. حرف هایش؛ خب نیش هم داشت. چون احتمال می دادم انعکاس این صحبت های همت مسئله ساز بشود، به او گفتم: حاجی!
گفت: بله؟
گفتم: دوست ندارم این را بگویم، اما می گویم.
گفت: بگوشم.
گفتم: باید چهل و هشت ساعت همین جا بمانی و تکان هم نخوری.
نگاهم کرد و گفت: یعنی زندان دیگر؟
گفتم: هر طور دوست داری فکر کن.
گفت: به چه جرمی؟
گفتم:جرمش را من معلوم می کنم.
گفت:حرف هایی که گفتم حق نبود؟
گفتم: این که بود یا نبود، برخوردت[در این جلسه با ارتش] اصلا خوب نبود.
البته استدلالش منطقی بود. شاید خیلی ها هم به او حق می دادند. ولی آن نحوه برخوردش را، به مصلحت نمی دانستم. وقتی توقیف اش در قرارگاه را به او ابلاغ کردم، هیچ به روی خودش نیاورد. فکر کنم رفت توی یکی از سنگرهای قرارگاه، مشغول نماز و دعا شد. بعد هم که مدت توقیف اش به آخر رسید و از قرارگاه رفت، کوچک ترین نشانه یی یا حرفی یا حکایتی از آن برخوردم با او را، نه شنیدم، نه دیدم. چند بار حتی امتحانش کردم که ببینم از من ناراحت ست یا نه؛ دیدم نه.»
حقیقت مطلب این بود که غیر از همت، برخی دیگر از فرماندهان نیز دیدگاهشان این بود که اگر «استراتژی مبتنی بر نیروی انسانی»، جای خود را به «استراتژی مبتنی بر تجهیزات و ابزار» بدهد، این به مثابه رویکرد مجدد، به همان دیدگاه شکست خورده در مقطع اول جنگ است. یعنی دوران انجام عملیات ناموفق کلاسیک طی پاییز و زمستان۱۳۵۹. ولی این فرماندهان ترجیح دادند تا در جلسه سکوت کنند.
بر اساس طرح مانور «آتش به جای خون»، بایستی تمام آتش ها، از جمله تیربارها، سلاح های سنگین، توپ های ۲۳ میلی متری و تفنگ های ۵۷ میلی متری، یتر مستقیم تانک، تفنگ های ۱۰۶ در دو سه نقطه از خط دشمن، به گونه ای تنظیم و متمرکز شوند که در وهله ی اول، تمام کمین های دشمن را منهدم کنند و سپس، آتش روی خط اجرا شود، تا نیروهای مستقر در خط اول دشمن، کمترین تحرکی از خود نشان ندهند. در پناه این آتش سنگین، نیروهای تخریب خودی، میادین مین را باز می کنند و با رسیدن نیروهای تک ور به خط اول، باید آتش پر حجم توپخانه روی آن نقطه اجرا شود، تا خط های بعدی دشمن نیز، قدرت واکنش نداشته باشند. پس از آن که با این تدابیر، راه کار باز شد، رخنه ی به دست آمده، به جناحین و عمق مواضع دشمن گسترش داده شود و نیروها به سوی اهداف عمقی عملیات پیشروی کنند. این رویکرد جدید، در شرایطی بود که همواره جبهه ی خودی با کمبود مهمات توپخانه روبه رو بود و دشمن حداقل ده برابر، به لحاظ آتش پشتیبانی نسبت به ایران، دارای برتری بود. از این نظر، تفوق آتش سلاح سنگین خودی به آتش دشمن، یک امر ناشدنی به نظر می رسید. پشتوانه ی نظری این طرح، تجربیات جنگ جهانی اول و دوم بود، ولی چند و چون اجرایی کردن این ایده ی آکادمیک نظامی به طور کامل روشن نبود.
برای تمرین چنین مانوری که سابقه ی قبلی نداشت، زمین مشابهی انتخاب شد و برابر طرح مورد نظر، مانور آزمایشی صورت گرفت و در آن، از مهمات جنگی نیز استفاده شد، که تلفاتی نیز به همراه داشت.
در چارچوب مانور «آتش به جای خون»، اقدام دیگری که نیروهای پیاده موظف به انجام آن می شدند، ایجاد سر و صدا به جای رعایت حداکثر سکوت بود! یعنی نیروهای بسیجی که در عملیات قبلی با رعایت سکوت، درگیر شده و به گشودن معابر می پرداختند، این بار می بایست با ایجاد سر و صدا، بخش تکمیلی اجرای آتش را عملی می ساختند تا نیروهای پیاده مستقر در خط دشمن دچار رعب و وحشت شوند.
هم چنین درباره ی نحوه ی اجرای مانور و دست یابی به هدف های مورد نظر بحث هایی صورت گرفت و سرانجام، تقسیم بندی و تعیین خط حد بین دو قرارگاه عملیاتی کربلا و نجف انجام شد. از پاسگاه زُبِیدات تا شیار بَجلیِه به قرارگاه عملیاتی کربلا و از شیار بَجلیِه تا پیچ انگیزه (یا نهر دویرج) به قرارگاه عملیاتی نجف واگذار شد. در واقع، شیار بجلیه، خط حد دو قرارگاه بود.
مانور عملیات، باید طی دو مرحله انجام می گرفت: مرحله نخست، تصرف ارتفاعات سرکوب و استقرار روی آنها و مرحله دوم اشغال جبل فوقی بود. با انجام این مراحل، دشمن به طور کامل از روی ارتفاعات، به دشت عقب نشینی می کرد.
زمان عملیات، شب بیست و یکم فروردین انتخاب شد که در آن شب نور ماه وجود نداشت و تاریکی کامل بر صحنه، آوردگاه حاکم بود.
سازمان رزم برای انجام عملیات، به این شرح در نظر گرفته شد:
الف) قرارگاه عملیاتی کربلا، متشکل از پنج قرارگاه فرعی:
کربلای ۱: شامل لشکر ۴۱ ثارالله (ع) از سپاه و تیپ ۱ لشکر ۲۱ پیاده حمزه (ع) از ارتش؛
کربلای ۲: شامل لشکر ۷ ولی عصر (عج) از سپاه و تیپ ۲ لشکر ۲۱ پیاده حمزه (ع) از ارتش؛
کربلای ۳: شامل تیپ ۳۳ المهدی (عج) از سپاه و تیپ ۳ از لشکر ۲۱ پیاده حمزه (ع) از ارتش؛
کربلای ۴: شامل لشکر ۱۴ امام حسین (ع) از سپاه و تیپ ۲ لشکر ۷۷ پیاده خراسان از ارتش؛
کربلای ۵: شامل لشکر ۸ نجف و لشکر ۱۹ فجر از سپاه (قرارگاه مستقل سپاه).
ب) قرارگاه عملیاتی نجف، متشکل از چهار قرارگاه فرعی:
نجف ۱: شامل لشکر ۳۱ عاشورا از سپاه و تیپ ۵۵ هوابرد از ارتش؛
نجف ۲: شامل لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) از سپاه و تیپ مستقل ۸۴ پیاده خرم آباد از ارتش؛
نجف ۳: شامل لشکر ۵ نصر از سپاه و تیپ ۵۸ تکاور ذوالفقار از ارتش، به عنوان احتیاط قرارگاه؛
نجف ۴: شامل تیپ مستقل ۱۰ سیدالشهدا (ع) از سپاه و تیپ ۳۷ زرهی شیراز از ارتش.
در میان جوی آکنده از تردید و عدم اجماع نظر بین فرماندهان سپاه و ارتش، عملیات والفجریک در شامگاه ۲۱ فروردین ۱۳۶۲ آغاز شد. همان گونه که پیش بینی می شد، موانع انبوه سپاه چهارم نیروی زمینی دشمن و حضور وسیع یگان های کماندویی و مکانیزه ی عراق در منطقه، دست یابی به اهداف را دشوار ساخته بود اما رزمندگان، این بار نیز با تمام قدرت به دشمن حمله کردند.
طی این عملیات که به مدت یک هفته، از ۲۱ تا ۲۸ فروردین ۱۳۶۲ در حد فاصل جبل حمرین تا پیچ انگیزه و در میان شیارها و کانال های غیر قابل نفوذ شمال فکّه ادامه داشت، نیروهای ایرانی توانستند ضربات سختی را به لشکر ۱ مکانیزه و ۸ تیپ پیاده سپاه چهارم دشمن بعثی وارد نمایند. ضمن اینکه شمار قابل توجهی از رزمندگان بسیجی و کادرهای زبده ی عملیاتی لشکر ۲۷ همچون رضا چراغی، که در این عملیات مسئولیت فرماندهی لشکر ۲۷ را به عهده داشت و همچنین رضا گودینی فرمانده گردان حنین، مختار سلیمانی فرمانده گردان میثم تمّار، حجت الله نیکچه فراهانی فرمانده گردان انصارالرسول، بهرام تندسته فرمانده گردان عمار یاسر و … نیز در این مصاف هولناک به شهادت رسیدند و غم سنگینی بر دل همت نشاندند.
صادق آهنگران مداح خوش الحان جبهه های نبرد از حال و روز همت پس از عملیات والفجر ۱ می گوید:
«… [شهید]، حاج ابراهیم همت فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) یکی از فرماندهان بسیار پرانرژی، مؤمن و متعهد، پرکار و در عین حال دل نازک بود. حاج همت به حدی احساساتی بود، که بعضی مواقع با خودم می گفتم ایشان با این روحیه عاطفی، چطور می تواند نیروهایش را کنترل کند. این خصوصیات حاج همت را دوست داشتنی کرده بود.
در عملیات والفجر۱ به دلیل لو رفتن عملیات در فکه شمالی تعداد قابل توجهی شهید و اسیر دادیم. پس از آن فضای حفاظتی جبهه تشدید شد و از آن به بعد فرماندهان به شدت موارد حفاظتی را رعایت می کردند تا ماجرای والفجر مقدماتی و والفجر۱، تکرار نشود. مثلاً اکثر نشانه هایی که در جبهه سر سه راهی ها و گلوگاه ها بود، برداشتند و صرفاً با تابلوهای خیلی کوچک مشخص کردند که مثلاً مقر فلان تیپ و لشکر کجاست.
بعد از آن عملیات مسئول تبلیغات لشکر ۲۷ از من خواست به همراه حاج همت به دهکده ی حضرت رسول (ص) در چنانه – محل استقرار نیروهای لشکر ۲۷-، بروم و برنامه ای در آنجا اجرا کنم.
همراه با حاج همت، دو نفری سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. شب بود و اتفاقاً به خاطر این که بیشتر تابلوهای راهنما را برداشته بودند، راه را گم کردیم. بعد از حدود نیم ساعتی راه اصلی را پیدا کردیم. در این فاصله، صحبت های زیادی بین من و حاج همت رد و بدل شد. او خاطره ای برایم نقل کرد، که هم خاطره و هم آن حالات خودش، هیچگاه از ذهنم بیرون نمی رود.
حاج همت تعریف کرد: «چند شب پیش، بچه های لشکر اومدن برام مطلبی رو نقل کردند که خیلی تکونم داد. ظاهراً یکی از بچه های لشکر، که شانزده سال بیشتر ندارد، هر شب بیرون می رفته و از چادر دور می شده اینها خیال می کردن اون برای این که ریا نشه خودش رو از چشم همه دور می کنه و مثل بقیه به نماز شب مشغول می شه. یه شب نقشه می کشن که دنبالش برن و ببین کجا می ره و چرا اون قدر دور می شه. وقتی دنبالش می رن، متوجه می شن، اون می ره پشت یکی از تپه ها و توی قبری که خودش، با زحمت کنده و آماده کرده، خوابیده و اون جا با خدا راز و نیاز می کنه. بچه ها می گفتن داخل قبر یه قسمت از دعای ابوحمزه ی ثمالی رو می خونده و وقتی به این قسمت دعا که می گه: «ابکی لظلمت قبری» می رسیده، ضجه می زده و ناله می کرده، طوری که اونایی که دنبالش رفته بودن هم اشکشون در اومده».
هنگام نقل این خاطره حاج همت چند بار بغض اش گرفت و گریه صحبت هایش را قطع کرد. بعد در حالی که اشک هایش را پاک می کرد، ادامه داد: «من نمی دونم، آخه یک بچه شونزده ساله مگه چقدر گناه داره، که این طور به درگاه خدا ناله می زنه». چهره گریان و حالت عاطفی و معنوی او در آن شب، هیچگاه از خاطرم نمی رود».