در سال ۱۳۴۰، کودکی درشهر اهواز چشم به جهان گشود که نامش را علی نهادند. کودکی او مصادف با دوران سیاه ستمشاهی بود، و علی هاشمی از همان زمان با افکار روشن اسلام پیوندی عاشقانه یافت. وی از همانین سنین شروع به حفظ و تفسیر قرآن نمود و درس اخلاق را از برنامه های مهم خویش قرار داده و با علاقه و ارادتی که به نماز داشت مرید و مؤذن مسجد شد. هاشمی پس از پیروزی انقلاب با تکیه بر مطالعات عمیق و آگاهی های دینی خود در بحث های گروهک های مختلف شرکت کرده و با بحثهای منطقی آنان را به تسلیم در برابر اسلام وا میداشت. وی از همان زمان ابتدا عاشق و دلباخته امام (ره) و پیشتاز مبارزه بود و به همین دلیل به قصد خدمت به نظام وارد کمیته انقلاب شد و سپس به همراه حسین علم الهدی، آقایی و … جهت تشکیل بسیج و سپاه تلاش های بسیاری نمود. زندگی در جنگ مرحله نوینی از دوران پرتلاطم حضور حاج علی در دنیای خاکی بود اوج ایثار و رشادت او در شناسایی هایش نمایان بود، آنچنان که تمام طرح های عملیاتیاش را با تعداد اندکی نیرو با موفقیت به انجام می رساند. با گسترش محورهای عملیاتی، حاج علی تیپ ۳۷ نور را در محور حمیدیه تشکیل داد. و پس از عملیات بیت المقدس توانست سپاه بستان و هویزه را تشکیل دهد. ایجاد پاسگاه های مرزی و مسئولیت پدافندی کل منطقه از فعالیت های دیگر او بود.
وی پس از تشکیل قرارگاه «نصرت» و ارائه طرح کلی عملیات خیبر و بدر، مسؤولیت سپاه ششم امام جعفر صادق (ع) را عهده دار شد که حاصل آن سازماندهی ۱۳ یگان رزمی و پشتیبانی در استان خوزستان بود و شاید به همین دلیل او را سردار هور نامیدند. سرانجام قرارگاه نصرت در محاصره دشمن قرار گرفت و تعدادی از نیروهای اسلام به اسارت نیروهای بعثی درآمدند و علی هاشمی چهره محبوب و خندان عرصه های عشق و ایمان سرانجام به آسمان پیوست و نامش ستاره درخشانی شد بر تاریک تاریخ ملت ایران تا نسل فردای ایران راه درست زیستن را از او بیاموزند.
آنچه پیش روی شماست خاطره آخرین روز و دیدار سردار احمد غلامپور با سردار شهید علی هاشمی است :
روز ۴ تیر ماه ۱۳۶۷ از روزهای تلخ و پر از خاطره زندگیام است. روزی که هیچگاه فراموشم نمیشود. روزی که به خوبی غربت در جانم شلعه زد. روزی که یکی از دوستان خوبم را از دست دادم. آن روز حدود ساعت ۱۰ صبح بود که همراه علی اصغر گرجی، رئیس ستاد سپاه ششم و علی هاشمی فرمانده سپاه ششم در جزیره مجنون در قرارگاه فرماندهی نشسته بودم و در مورد وضعیت جزایر بحث میکردیم.
علی هاشمی که انگار در این دنیا نیست میگفت من جزیره را بزرگ کردم و به راحتی آن را رها نمیکنم. او درست میگفت. من شهادت میدهم که حاج علی از سال ۶۲-۶۱ وجب به وجب این جزیره را همراه نیروهایش شناسایی میکرد و بهترین عملیات سپاه را در اواخر سال ۱۳۶۲ راهاندازی کرد. از زحمات با اخلاص حاج علی هاشمی همین بس که فرماندهی آن وقت کل سپاه میگوید عملیات خیبر مدیون فعالیتهای سردار علی هاشمی است.
به قول آقا محسن، علی هاشمی اولین سپهبد سپاه بود که فرمانده سپاه ششم شد ولی آن موقع ما درجه و مدارج نظامی نداشتیم. از اواخر سال ۱۳۶۶، وضعیت جنگ عوض شد و تمام دنیا علنا به کمک صدام آمدند و هر کس سعی میکرد بخشی از نیازمندیهای عراق را برطرف کند. برخی کشورها نیروی انسانی او را تأمین میکردند. برخی هواپیماهای جنگی، برخی سلاحهای شیمیایی، برخی اطلاعات منطقه ایران و…
صدام در اوج حمایتهای زور مداران دنیا از اسفند ماه ۱۳۶۶ شروع به تهاجمات سنگین خود تحت عنوان دفاع متحرک نمود. عراقیها در گام اول با همکاری مستقیم هوایی آمریکاییها توانستند در عرض چند ساعت شهر بندری فاو را اشغال کرد و در دنیای غوغای تبلیغاتی راه انداختند. در قرارگاه وقتی با حضور فرماندهی کل سپاه جلسه برگزار شد او ضمن هشدار در مورد حرکت بعدی عراق گفت آنها در گام بعدی حتماً به سراغ شلمچه خواهند آمد.
در آن ایام سعی کردم به لحاظ مسئولیتم تمام یگانها را سرکشی نموده و آنها را جهت یک درگیری تمام عیار آماده نمایم. متأسفانه عراق آنقدر در محور شلمچه جلو آمد که نتوانستیم مانع سرعت آنها شویم. پس از شلمچه همه میدانستیم مقصد بعدی عراق در جنوب تصرف جزایر مجنون است. با فرماندهی کل سپاه چندین بار به قرارگاه، سپاه ششم که معروف به قرارگاه خاتم چهار بود رفتم و با علی هاشمی جلسه داشتیم.
آقا محسن تأکید داشت هر کاری کردید باید مانع از سقوط جزایر شوید. علی هاشمی وقتی بحث سقوط جزایر را از زبان آقا محسن شنید، گفت این بچههایی که الان در جای جای جزایر دارند نفس میکشند، نمیتوانند بگذارند عراق به راحتی جزایر را بگیرد. علی هاشمی بلافاصله در ارتباطی که با استانداردی خوزستان و مدیران آن برقرار کرد، آنها را به همراه نماینده امام در استان خوزستان به قرارگاه آورد و موقعیت حساس منطقه را برایشان توضیح داد. هر روز که به ۱۳۶۷٫۴٫۴ نزدیک میشدیم دغدغههای علی هاشمی بیشتر میشد او به ندرت به اهواز میآید. تمام فکر و دغدغه ذهنیاش شده بود جزایر. گاهی اوقات که با او تلفنی حرف میزدم و از اوضاع سؤال میکردم میگفت: حاج احمد مثل کوه ایستادهایم.
علی امید داشت با حمایتهای مدیریتهای اجرایی استان و تهران بتواند جلوی چکمهپوشان تقویت شده بعثی را بگیرد. عاقبت به آن لحظهای که همیشه در خاطرم از او فراری بودم مبتلا شدم و شمارش معکوس از دست دادن برادری رشید را با گوش دلم شنیدم. روز ۱۳۶۷٫۴٫۴ ساعت ۸ صبح راهی جزیره شدم و همراه برادر علی اصغر گرجیزاده رئیس ستاد سپاه ششم و علی هاشمی و مسئولین اطلاعات مشغول بررسی اوضاع جزیره شدم.
علی میگفت عراق از امروز صبح شروع به ریختن آتش روی نقطه نقطه جزیره کرده و در بسیاری از حملات توپخانهای از گلولههای شیمیای استفاده کرده است. حاج عباس هاشمی، جانشین وی در گزارشش اشاره داشت که بسیاری از بچههای خط مقدم در اثر استنشاق گاز شیمیایی زمینگیر شدهاند و حتی نمیتوانیم آنها را به عقب منتقل کنیم.
او در حالی که به شدت عصبی بود میگفت حاج احمد بعضی از توپچیهای ما با شلیک اولین گلوله در اثر تنفس گاز سیانور در جا به شهادت رسیدند. اوضاع جزیره بیش از حد بحرانی بود و هر لحظه منتظر بروز حادثهای بزرگ و تلخ بودیم. علی هاشمی در هر نوبت که صحبت میکرد میگفت خیالتان را راحت کنم تا جزیره هست من هستم و عراق مگر از روی جسد من رد شود و آن را بگیرد. من وسط حرف او آمدم و گفتم نه خیر این طور نیست شما باید عقب بیایید چون وضع اصلاً عادی نیست با بسیاری از یگانهای مستقر در خط مقدم صحبت کردم که هیچ کدام امیدی به روند اوضاع نداشتند. هرچه میشنیدم اخبار نگرانکننده بود.
ساعت ۱۰ صبح بود که برادر مرتضی قربانی با من تماس گرفت و گفت: حاج احمد دارم محاصره میشوم به داد من برس. من هیچیک را ندارم. به علی هاشمی گفتم: ظاهراً هر لحظه وضع بدتر میشود. من میروم کمک برادر قربانی و برمیگردم تو هم مراقب مسائل و جزئیات خط باش و وقتی تأکید کردم علی جان اوضاع دارد نگرانکننده میشود او با آرامشی همراه با طمئنینه گفت: ای بابا حاج احمد حالا کجا تا خرابی اوضاع!
و افزود که فعلاً که الحمدالله خبری نیست. از این برخورد علی نگرانیم بیشتر شد. گفتم: علی جان خبری نیست یعنی چه؟ حتماً عراق باید بیاید تا دم در سنگر شما که اینجا را رها کنی و او باز با همان آرامش خاص خود گفت: حاج احمد نگران نباش مواظب هستم. بالاخره گفتم: علی جان من باید بروم سراغ مرتضی قربانی. فشار عراق روی یگان مرتضی خیلی زیاد است تو هم سریع جمع و جور کن بیا عقب. منتظرت هستم.
از در سنگر فرماندهی بیرون آمدم و در محوطه قرارگاه نگاهی به اطرافم کردم و رو به آسمان نمودم و گفتم: خدایا هر چه هست دست توست. سوار ماشین شدم و به راننده گفتم سریع برو طرف جاده قمر.
برادر قربانی امانم نمیداد و مدام با بیسیم میگفت حاج احمد برس به دادم. وضع خوب نیست. برای چند لحظه از مقر فرماندهی قرارگاه دور نشده بودم و هنوز به تقاطع شهید باکری نرسیده بودم که هلکوپترهای عراقی را دیدم که بالای سر قرارگاه هستند، حدود ۷ هلی کوپتر بودند.
برای چند لحظه گفتم: خدایا کمک؛ قرارگاه علی هاشمی را عراقیها محاصره کردند. باز به خودم روحیه دادم نه. آنها دارند گشت میزنند.
از ماشین پیاده شدم، دیدم سربازی گفت: آقای غلامپور تلفن شما را کار دارد. در آنجا یک ماکس یک کاناله قرار داده بودیم جهت ارتباط تلفنی. تعجب کردم که چه کسی میدانست من دارم میایم اینجا. بلافاصله به طرف تلفن رفتم و گوشی را گرفتم و گفتم: بفرمایید. ناگهان صدای برادر گرجی (رئیس ستاد) در حالی که با صدای بلند حرف میزدم در جانم نشست:
آقای غلامپور عراقیها، عراقیها، قرارگاه سقوط کرد.و مرتب سؤال میکردم: تو الان کجا هستی؟ سریع بگو چه شده؟
و او گفت بعد از این که شما رفتید بلافاصله عراقیها هلیبرن کردند و دقیقاً روی مقر قرارگاه فرود آمدند و الان دیگر قرارگاه سقوط کرده.
داشتم صدای هلهله و سروصدای عراقیها را میشنیدم که گوشی قطع شد. مجدداً بلافاصله قرارگاه علی هاشمی را گرفتم که کسی گوشی را برداشت و به جز صدای هلهله عراقیها چیزی شنیده نمیشد که نشان میداد که قرارگاه سقوط کرده است.
۵ دقیقه بعد مرتضی قربانی از راه رسید و در حالی که با سرو صورت خاکی و ناراحت بود گفت: خط ما سقوط کرد.
به او گفتم: خدا بزرگ است، ناراحتی ندارد و بعد گفت خودم هم نزدیک بود اسیر شوم که گفتم حالا که نشدی آرامش داشته باش.
با تلفن خبر سقوط قرارگاه را به آقا محسن دادم که احساس کردم پشت گوشی برای یک لحظه بهت وجودش را گرفت و پرسید: علی هاشمی چه شد؟
گفتم: هیچ خبری ندارم.
و با لحن خاصی گفت: بالاخره اسیر شد؟
گفتم: معلوم نیست.
و با همان ابهام توأم با ناراحتی پرسید: یعنی چه؟ بالاخره چه شد؟
من هم همه چیز را برایش توضیح دادم و گفتم دیگر نمیدانم بعد از تماس برادر گرجیزاده چه اتفاقی افتاده است. آیا علی توانسته خود را از مهلکه محاصره نجات بدهد یا خیر. آن روز، روز تلخ جزیره بود و من از فرط خستگی نای حرف زدن نداشتم.
عراقیها هم چهار نعل داشتند جلو میآمدند. به طوری که ساعت یک بعدازظهر دیگر جزیره به صورت کامل سقوط کرد.
غم از دست دادن جزیره یک طرف و غم علی هاشمی یک طرف.
گروههای اطلاعات را فرستادم بروند تا شاید خبری بیاورند ولی خبری نبود.
یک فروند هلیکوپتر فرستادیم شناسایی تا شاید خبری بیاورند باز هم هیچ خبری نشد.
ولی تا سه روز تلاش فراوان زمینی و هوایی هیچ خبری از علی نشد. ساعت ۳ عصر ۶۷٫۷٫۷ بود که آقا محسن تلفنی در حالی که ناراحت بود گفت: از برادرمان علی خبری نشد؟ جواب دادم آقا محسن متأسفانه نه. ولی خوب یادم هست که علی هاشمی در آخرین حرفی که در جلسه در قرارگاه در جزیره به من و فرماندهان زد این بود که عراق مگر از روی جسد من عبور کند که جزیره را بگیرد.
و باز آقا محسن کوتاه سؤال کرد، یعنی؟!!
گفتم: آری یعنی از هور به آسمان رفته است.
و برای همین است که روز ۱۳۶۷٫۴٫۴ یادآور یکی از روزهای تلخ و پرخاطره زندگیم است که باور نمیکردم این گونه برادرم حاج علی هاشمی را از دست بدهم. حس غربتی که از آن روز در فراق برادرم حاج علی هاشمی به جانم شعله کشید!
فراقی که هنوز از آن میسوزم…
«و انشاءالله بهم لاحقون»
یک دیدگاه
ناشناس
سلام.. خدا خیرتون بده. خیلی سایت خوبیه