دوران دفاع مقدس درکنار خاطرات شنیدنی رزمندگان اسلام خاطراتی از زبان اسرای عراقی در خود نهفته دارد که شنیدنی است.
***
پس از فارغالتحصیل شدن از دانشکده خلبانی، به پایگاه هوایی ولید که در نزدیکی مرز سوریه و اردن بود منتقل و در اسکادران یازدهم که از هواپیماهای میگ (M-921) تشکیل میشد مشغول فعالیت شدم. پس از مدتی برای شرکت در دوره آموزشی این هواپیما که در پایگاه هوایی الرشید بغداد دایر شده بود به این پایگاه رفتم و پس از گذراندن یک دوره 6 ماهه به پایگاه خودم – ولید – مراجعت کردم.
این پایگاه دارای یک سالن غذاخوری بود که هر روز در ساعات مقرر برای خوردن غذا و دیدن برنامههای تلویزیونی به آنجا میرفتیم. یک شب در حضور فرمانده اسکادران پای تلویزیون نشسته بودیم که ناگهان گوینده، خبر استعفای «احمد حسنالبکر» رئیس جمهور وقت عراق را به علت ابتلا به یک بیماری مزمن و روی کار آمدن معاون او صدام حسین را اعلام نمود.
در آن لحظه یکی از خلبانان با صدای بلند گفت: این موضوع صحت ندارد. من یک هفته قبل با او – البکر- ملاقات کردم.
فرمانده اسکادران با او درگیری لفظی پیدا کرد. پس از این جر و بحث ما متفرق شدیم و من دیگر آن خلبان را ندیدم. اسکادران ما به پایگاه هوایی «فرناس» واقع در موصل انتقال یافت. این پایگاه برای پرواز کوچک بود و به علت کوتاه بودن مساحت باند، حوادثی برای هواپیماها در لحظه صعود و یا فرود رخ میداد.
من در این اسکادران به کار فنی اشتغال داشتم و تخصصم عمدتاً به «جعبه سیاه» مربوط میشد. در یکی از روزها که از کار فارغ شده و در اتاق نشسته بودم، یکی از نیروهای اداری از خط پرواز، تلفنی با من تماس گرفت و گفت: «برای شرکت در دورهای به اتحاد شوروی اعزام خواهی شد.»
پرسیدم:چه دورهای؟
پاسخ داد: دوره آموزشی هواپیماهای (T-11).
خوشحال شده و از او تشکر کردم.
پس از گذشت یک ماه به منظور فراگیری سیستمها و تجهیزات مربوط به هواپیماهای T-11 به شوروی پرواز کردیم. با وجود این که قبلاً خوشحال بودم، ولی دیدن یک جامعه سوسیالیستی شدیداً مرا تحت تأثیر قرار داد.
در طی آن روزها من به چشم خود دیدم که یک مرد روس، همشهری خود را به خاطر یک شیشه مشروب به قتل رساند. زنانی را دیدم که در محلات بدنام از راه خود فروشی امرارمعاش میکردند و جوانان به خاطر دستیابی به مواد مخدر در خیابانها پرسه میزدند.
دوستی که با او ضمن تحصیل آشنا شدم، به من گفت که بازاری مخصوص وزرای کرملین وجود دارد.
ما در اتحاد شوروی با سلاحهایی که هواپیمای غولپیکر T-11 با خود حمل میکرد، آشنا شدیم. در این دوره تکنسینها و خلبانانی شرکت کرده بودند که قبلاً با سلاحهای روسی، از جمله بمبهایی با وزنهای 1500 کیلوگرم و 250 کیلوگرم آشنایی داشتند.
این نوع بمبها عمدتاً در هدفگیری تأسیسات نظامی مهم، مورد بهرهبرداری قرار میگیرد. همچنین بمبهایی به وزن 100 کیلوگرم وجود دارد که در نوار مخصوصی قرار داده میشود و هر نوار گنجایش 20 تا 45 بمب را دارد. در داخل هواپیمای T-11 جایی مخصوص، سلاحهای کوچک و یک محلی مخصوص سلاحهای بزرگ و پرقدرت نظیر بمبهای چتردار 2000 کیلویی تعبیه شده است.
به نظرم این مدت از مسافرت موفقیتآمیز بود، چون با افکار و اندیشههایی مسمومکننده آشنا شدم که برایم تازگی داشت. به محض این که وارد خاک کشور دوست داشتنیام – عراق – شدم، مورد استقبال نزدیکان و دوستانم قرار گرفته و بلافاصله به آپارتمان برادرم رفتیم. او در مورد مشاهداتم سئوال کرد و من هم عکسهایی را که با خود به همراه آورده بودم به او نشان دادم.
فردای آن روز به پایگاه «فرناس» رفته و در بخش تخصصی خودم مشغول به کار شدم.
محل استقرار هواپیمای T-11 پایگاه «هفدهم ژوئیه» بود که قبلاً پایگاه انگلیسیها بود.
پس از مدتی مرا برای اعزام به کشور یونان در نظر گرفتند. هدف از این سفر آموزش کار برد تجهیزات مربوط به میراژیک بود. این هواپیمای ساخت فرانسه بسیار پیشرفته است و تکنسینها میتوانند به راحتی با آن کار کنند.
این هواپیما در دو نوع بمبافکن و آموزشی ساخته شده و میتواند سلاحهایی به وزن 7000 کیلوگرم و موشکی به نام «اگزوسه» را حمل کنند. هواپیماهای میراژیک دارای پایگاه مخصوصی در عراق است که به «پایگاه صدام» معروف است.
پس از بازگشت از یونان در همان پایگاه صدام به عنوان تکنسین هواپیماهای میراژیک به خدمت مشغول شدم.
در یکی از روزها، حدوداً ساعت 4 بعدازظهر بود که متوجه شدم عبارت «دولت انقلاب، دولتی کثیف» بر روی در یکی از آشیانههای هواپیما نوشته شده است. به همین خاطر فعالیت پایگاه از ساعت 4 بعدازظهر الی 10 شب متوقف گردید.
بعد از آن یک کمیته تحقیقاتی از بغداد وارد پایگاه شد. تکنسینها اعم از افسر و سرباز دچار رعب و وحشت شدند. اعضای کمیته به ما دستور دادند که در مقابل دیدگانش عبارت مذکور را با دست چپ و راست روی یک ورق کاغذ بنویسم به محض این که نوشتن این عبارت تمام شد، آنها دو نفر از تکنسینها را به بهانه این که خطشان با خط آن عبارت مطابقت میکند با خود بردند.
پس از گذشت دو ساعت نزد من آمده و گفتند: «فرمانده پایگاه تو را احضار کرده است».
به همراه افسر اطلاعات سوار اتومبیل فرمانده شدم. هنوز از در پایگاه داخل نشده بودم که عدهای مرا زیر ضربات مشت و لگد گرفته و با زور به داخل اتاق مخصوصی کشاندند. دقایقی بعد مرا به اطلاعات کل، و از آنجا به اطلاعات نیروی هوایی برده و سپس به محلی ناشناس انتقالم دادند.
باید بگویم که در آن لحظه با دستمال مخصوصی چشمانم را بسته بودند.
چند روز در این محل ماندم و انواع اهانتها و اذیتها را متحمل شدم. سپس به زندان شماره یک انتقال یافتم. در بین زندانیها چند نفر مهندس، فوتبالیست، افسر، دانشجو روشنفکر بودند. پس از گذشت 11 ماه – که حتی از دیدار خانواده هم محروم بودم – به دادگاه انقلاب فرا خوانده شدم. رئیس دادگاه فرد جلادی بنام «مسلم الجبوری» بود که حکم اعدام صدها جوان بیگناه را صادر کرده بود. رئیس دادگاه ادعا کرد که من مخالف رژیم هستم و برادرم که با یک دختر ایرانی ازدواج کرده بود، به ایران تبعید شده است. پشت سر رئیس دادگاه عبارتی را دیدم که با حال و هوای آن دادگاه مغایر بود.
بر روی پلاکاردی نوشته شده بود «اگر خواستید بین مردم داوری کنید عدالت را مدنظر قرار دهید».
در قلب خود گفتم: کدام عدالت، ای زنازادهها! من که از درون پلید شما آگاهم.
جلسه دادگاه موقتاً تعطیل و به روز دیگری موکول گردید. در دومین جلسه به لحاظ عدم اثبات اتهام تبرئه شده و از ارتش خارج شدم و بیاغراق، جدا شدن من از ارتش یکی از الطاف الهی بود که شامل حالم شد. باید بگویم که آن روزها آشنایی چندانی با مسائل شرعی نداشتم.
در زندان یک نفر افسریار به نام «عبدالجواد» خواندن نماز را به من یاد داد. او فردی بسیار متدین و متعهد بود و گاه و بیگاه به حضور سید شهید محمدباقر صدر شرفیاب میشد. شاید به همین خاطر بود که بعدها جنایتکاران بعثی او را به اعدام محکوم کردند.
همچنین با یک نفر فوتبالیست از باشگاه «تجارت» آشنا شدم. او نیز به 15 سال زندان محکوم شده بود. در جمع ما برادر دلاوری به نام «ابویاسر» بود که هنگام اعزام به زندان پس از انجام محاکمه، موفق به فرار شد و به برادران مبارز لشکر «بدر» پیوست.
همچنین یک نفر سرهنگ دوم پلیس به نام «رحیم علاوی محمد حجامی» اهل سماوه در جمع ما بود او یک بار مورد شکنجه قرار گرفت و بعثیها اتوی داغ را روی پای راست او قرار دادند.
یک روز از وی پرسیدم: «به چه اتهامی دستگیر شدی؟»
گفت: «به اتهام کمک به گروههای انقلابی برای فرار به سوریه».
البته او قبل از حضور در دادگاه به علت اعمال شکنجههای وحشیانه مشتی زنازاده بعثی در گذشت.
من پس از آزادی از زندان به عنوان یک سرباز به تیپ 6 منتقل شدم و شاید هم تبعید. واحد ما در قله «گردمند» مورد حمله نیروهای اسلام قرار گرفت و به همراه 320 نظامی دیگر به اسارت در آمدم.
برداشت از:کتاب اسرای جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی(ج6)
منبع : فارس