شهید تفحص «عباس صابری» هشتم مهر ۱۳۵۱ در تهران به دنیا آمد؛ او از سال ۱۳۶۴ در حالی که ۱۳ سال بیشتر نداشت، به جبهه رفت و در عملیاتهای والفجر هشت، کربلای ۵، بیتالمقدس ۲، بیتالمقدس ۴، بیتالمقدس ۷، تک عراق در سال ۱۳۶۷ و عملیاتهای بحران در خلیج فارس مأمور در گردان مقداد در سال ۱۳۶۹ و برون مرزی با لشکر بدر(انتفاضه) در سال ۱۳۷۰ شرکت کرد.
عباس که از جستجوگران نور بود و مسئولیت تخریب کمیته جستجوی مفقودین را بر عهده داشت، پنجم خرداد ۱۳۷۵ مصادف با ۷ محرم ۱۴۱۷ طی انفجار مین در فکه، به شهادت رسید و پیکر مطهرش در قطعه ۴۰ گلزار شهدای بهشت زهرا(س) آرام گرفت.
امیر جهروتی عضو گروه تفحص لشکر ۲۷ محمدرسولالله(ص)، نحوه شهادت عباس را در «دُردنوشان بلا» روایت میکند:
خرداد ۱۳۷۵ را در سرزمین داغ و تبدار فکه پشتسر میگذاشتیم، سرزمینی که روزگاری نه چندان دور شاهد حماسه آفرینی سربازان حضرت مهدی(عج) بود و جستجوگرانی تحت عنوان تفحص، سرزمین فکه را وجب به وجب میگشتند تا بسیجیان دلیرمردی که فکه در مقابل ایثار و مقاومتشان سر تعظیم فرود آورده بود را بیابند.
شهید «عباس صابری» یکی از این عاشقان بود؛ او قبل از شهادتش با روزهای قبل تفاوت داشت. بچهها که پای کار رفتند بنده در مقر بودم، به خاطر شدت گرمی هوا معمولاً ساعت ۱۱ برادران از پای کار باز میگشتند، من در حال استراحت بودم، عباس وارد سنگر شد و مرا بیدار کرد و گفت: «بلند شو بلند شو، امروز وقت خواب نیست. بنشینید تا همدیگر را زیاد ببینیم». به او گفتم: «عباس! بگذار بخوابم دیشب پست دادیم» هرکاری میکردم با خندهرویی نمیگذاشت بخوابم، تا ظهر که وقت نماز شد. در حسینیه کوچکمان با جمع با صفای همسنگران به صف نماز ایستادیم و سپس سفره پهن شد، دور سفره حلقه زدیم، بعد از صرف ناهار، یک دفعه عباس برای کار داوطلب خواست و گفت: «کی میآید برویم پای کار و با بیل کار کنیم».
از آنجایی که به بیل مکانیکی وارد بودم، فکر کردم بیل مکانیکی را میگوید، گفتم: «عباس من میآیم». حاضر شدیم برای رفتن. عباس یک بیل دستی به دستم داد و یکی را هم خودش برداشت، پرسیدم: «مگر قرار نبود با بیل مکانیکی کار کنیم؟» گفت: «نه با همین بیل دستی کار میکنیم».
خلاصه با آمبولانس راهی محل کار شدیم؛ دم میدان مین پیاده شدیم و آمبولانس به مقر بازگشت. به طرف میدان مینی که از طرف رژیم بعث برجای مانده بود پیاده راه افتادیم، هدف عباس آقا زدن معبر بر کانالی که به علت زیاد بودن مین والمری نامش را کانال والمری گذاشتهاند بود و عباسآقا خوب میدانست که پیکر بسیاری از عزیزان رزمنده در آن کانال به جای مانده است.
در طول مسیر عباسآقا میگفت: «امروز به عشق حضرت عباس(ع) کار میکنیم» و اصلاً او از قبل خودش را برای شهادت آماده کرده بود چراکه روز پنجشنبه برای غسل شهادت به دوکوهه رفت، نوار کاست او اکنون موجود است که او از حالات خود میگفت و از شهدا حاجابراهیم همت و حاجعباس کریمی استمداد میکرد و میگفت: آرزو دارم در عاشورای امسال در محضر حضرت اباعبداللهالحسین(ع) باشم.
با گفتن بسمالله وارد کار شدیم. عباسآقا جلو میرفت و من هم پشت سر او. پرسیدم: «اینجا خطری ندارد؟» او گفت: «نه اینجا برادر مجید پازوکی پاکسازی کرده است» بعد از کمی رفتن در میدان مین وارد معبر شدیم که محل شهادت شهیدان غلامی و شاهدی که از شهدای تفحص بودند و در دیماه ۱۳۷۴ به شهادت رسیدند.
عباسآقا به من گفت: «تو اینجا بنشین تا من بروم وضعیت را ببینم و برگردم». نمیدانم چرا آن روز اصرار نکردم که کنارش باشم، حدوداً ۶ دقیقه جلوی چشمان من مینها را خنثی میکرد و به جایی رسید که به محل نشستن من مشرف بود و کمکم از روی کانال به سمت جلو میرفت دیگر من او را نمیدیدم، البته او میتوانست مرا ببیند. ۱۰ دقیقهای نگذشته بود که ناگهان انفجاری زد که من اول فکر کردم حتماً عباسآقا سیمتله را کشیده و آن را منفجر کرده، از جایم برخاستم و چند بار صدایش کردم. جوابی نشنیدم خیلی نگران شدم، بچهها که در مقر صدای انفجار را شنیدند و میدانستند که ما داخل میدان مین مشغول کار هستیم.
برادر رفیعی با آمبولانس آژیرکشان خود را به طرف ما رساند، به سوی آمبولانس دویدم و گفتم: «هر چه عباس را صدا میزنم جواب نمیدهد» بالاخره قسمتی از محل مشرف به محل انفجار را بالا رفتیم، عباس را دیدم که دست و پا قطع شده نیم خیز به زمین افتاده، ۲ – ۳ باری این کار را تکرار کرد، دیگر تاب ایستادن نداشتیم، برادر رفیعی اجازه نمیداد که وارد میدان مین شویم و میگفت: «تخریب چی نیستید».
مطمئن بودیم عباس هنوز زنده است، برادر رفیعی دنبال تخریبچی رفت، دلمان تحمل نداشت بسمالله را گفتیم و با برادر پزشکیار وارد میدان مین شدیم، بعد از دقایقی کوتاه و پر التهاب به بالای سر عباسآقا رسیدیم، صورت سوخته، بدنش پر از ترکش، دست و پا قطع شده که از شدت درد به دندانهایش فشار میآورد؛ دستش ریشریششده یکی از پاهایش هم کاملاً قطع شده بود و دیگری نصفه. پزشکیار سریع سرم وصل کرد و سعی در جلوگیری از خونریزی بیشتری داشتیم؛ او را به پشت گذاشتیم تا به عقبه برسانیم، به طرف آمبولانس در حال حرکت بودیم، به کانال والمری رسیدیم، هنوز صدای خِرخِر عباس از گلوی او به گوش میرسید و ما خوشحال از زنده بودن او و عباس همچون مولا و سرورش با دستی قطع شده به شهادت رسید.
بعد از شهادت عباس، علیآقا محمودوند به محل آمد تا پای جا ماندهاش را از میدان مین برداریم و به پیکر مطهرش برسانند؛ علیآقا پس از جویا شدن از وضعیت انتقال میدان مین، گفت: «به جاهایی رفتید که مینهای والمری را به مینهای گوجهای بسته بودند».
یک دیدگاه
رهپویان عشق
سلام خسته نباشید می خواستم بگم راضی باشید من چند تا از مطالبتتون کپی کردم تو وبلاگم خوشحال میشم بهم سر بزنید اسم وبلاگو بالا نوشتم درضمن سایتتون عالیه انشاالله شهدا بهتون توفیق ادامه خدمت بدن یاعلی