به نام خدا
مسأله آينده جهان يا به تعبير ديگر فرجام تاريخ، بحثى است كه جابهجا در اديان الهى از جمله بوديسم، يهوديت، مسيحيت، اسلام و عرفانهاى گوناگون مطرح شده و مكتبهاى معاصر غرب نيز – حتى كسانى كه معتقدند عصر ايدئولوژىها به پايان رسيده
و انسان ديگر رويكردى به ايدئولوژى و مكتب نخواهد داشت – نسبت به آينده جهان، آينده تاريخ، طرح و تئورى تازهاى را عرضه كردهاند. به خصوص در سده بيستم ميلادى در غرب انديشمندان و نحلههاى فراوان نوظهور در مورد فرجام تاريخ سخن بسيار گفته و اين جريان را فوتوريسم (
Futurism) يا آيندهگرايى يا موعودگرايى لقب دادهاند. امروز بحث موعودگرايى يا به تعبير ديگر هزاره گرايى از بحثهاى جدّى محافل علمى و دينى در دنياى غرب است. مرورى بر سايتهاى اينترنتى و توجه به آراى انديشمندان معاصر اهميت اين نكته را روشن مىكند. فرجام تاريخ و انسان واپسين The end of history and thelast) (man عنوان مقالهاى است از متفكر بزرگ معاصر غرب و شايد بزرگترين استراتژيست دنياى غرب و امريكا، فوكوياما.
در اينجا مرورى خواهم داشت از زاويه نگاه اين متفكر و انديشمند غربى به مسأله فرجام تاريخ و سرنوشت انسان واپسين و از آنجا پلى مىزنم و ارتباطى برقرار مىكنم به انديشه اسلامى در مورد جهان آينده و انسان واپسين اسلامى تا مشخص شود رابطه و نسبت اين دو جريان و دو انديشه چيست؟
در ابتدا لازم است مفهوم آينده جهان يا فرجام تاريخ را در اين بحث روشن كنيم. چون گاهى گمان مىشود وقتى مىگوييم فرجام تاريخ يا آينده جهان يعنى آينده تاريخى زمانمند؛ يعنى مثلاً آن صد سال آخر تاريخ چه خواهد شد.
سخن از آينده جهان يا فرجام تاريخ، تاريخ زمانى و تاريخ عدد و رقم نيست. در اين نگاه، جهان آينده يا فرجام تاريخ يعنى جامعهاى، محيطى و دورهاى از تاريخ بشريت كه تمام تمنيات انسان، آرزوها و انگيزههاى انسانى در آن جامعه ارضاء مىشود و انسان به آرامشى مىرسد كه ديگر انگيزهاى براى حركت بعدى تاريخ وجود نخواهد داشت.
آيندهنگاران و آينده گرايان معتقدند كه آينده بشريت ختم به حاكميتى يا دولتى يا دورهاى خواهد شد كه در آنجا تلاش جستوجوگرانه انسان براى تغيير وضعيت خود به اتمام مىرسد. انسان ديگر نقطه تضاد و چالشى نخواهد داشت و به سوى مطلوب و محبوب خود جهتگيرى مستقيم خواهد كرد. نه اينكه تحولى نخواهد بود، نه اينكه تغيير و تكاملى نخواهد بود، برعكس جهان آينده و فرجام تاريخ از ديدگاه كسانى كه آينده تاريخ را تحليل كردهاند نشان از جامعهاى دارد كه انسان در آنجا به بيشترين مطلوبيتهاى خود دست پيدا مىكند. پس آينده تاريخ چه از ديدگاه مادىگرايان و چه از ديدگاه الهىگرايان يك دنياى موعود و جهان موعودى است كه بشريت در طول تاريخ تمام تحرك و تكاپوى خودش را براى رسيدن به آن جهان و آن حاكميت و آن جامعه سپرى كرده است. از اين تعريف معلوم مىشود كه وقتى سخن از انسان واپسين مىگوييم كدام انسان است. انسانى كه برخلاف تاريخ گذشته بشريت، چالشها، ستيزها و تكاپوهايش براى جنگ با موانع و ستيز براى محدوديتها نيست بلكه آن انسان در جامعه مطلوب خود همه چيز را آماده و در دسترس مىبيند و اهداف را نزديك و قابل وصول.
انسان واپسين كه اديان الهى تعريف مىكنند، جهان آيندهاى كه اين مكاتب ارائه مىكنند و آنچه را كه آخرين متفكران غرب از انسان واپسين گفتهاند چنين جامعهاى است. در اين نقطه گمان نمىكنم ميان اديان الهى و نظريهپردازان مادى غرب هم اختلاف نظرى وجود داشته باشد. وقتى به تاريخ جديد غرب مراجعه مىكنيد متفكران بزرگ و قلههاى انديشه غرب را مىبينيد كه بدون استثناء نظريهاى در مورد فلسفه تاريخ و در انتها جامعهاى به عنوان فرجام اين تاريخ و فرجام اين تكاپو دارند.
ماركسيسم يكى از اين مكاتب است. ليبراليسم در شكل ليبرال دموكراسى و سوسيال دموكراسى هم از اين مكتبها هستند. همه اين مكتبها آينده جهانى و انسان واپسينى دارند.
اگزيستانسياليسم كه در نقد انديشههاى مدرن غرب شكل گرفت، خود داراى يك آينده جهان و انسان واپسين است. اينها مكتبهاى مدرن بودند. مكتبهاى پست مدرن و فرا مدرن هم داراى تصويرى و آيندهاى از انسان واپسيناند. اختلاف ميان اين
مكتبها و اديان در خصوصيات آن جهان و خصوصيات آن انسان واپسين است وگرنه همه اينها يك تيپ، يك نقطه ايدهآل و يك جامعه نمونه و انسان نمونه معرفى مىكنند. ما در اينجا مقايسهاى مىكنيم ميان آنچه كه متفكران معاصر غرب به عنوان جهان آينده مطرح مىكنند و آنچه كه در انديشه موعودگرايى اسلام و بحث مهدويت در بين همه فرق اسلامى وجود دارد. كه اگر اين موضوع را دنبال كنيد مىبينيد كه ريشهاش در مسيحيت و يهوديت هم با همين مضمون وجود دارد. براى مطالعه اين موضوع پيشنهاد مىكنم نگاهى به مبانى فرهنگ مدرن غرب داشته باشيد و مبانى اين فرهنگ را با فرهنگ اسلامى مقايسه كنيد تا از آنجا به دست بيايد كه مبانى مهدويت و موعودگرايى تا چه اندازه با آنچه كه مدرنيته غربى به عنوان آينده جهان ارائه مىكند تفاوت و فاصله دارد.
متأسفانه در بعضى از نوشتهها ديده مىشود بىتوجه به اين مبانى سراغ علائم ظهور يا علائم بعد از ظهور مىروند و دقيقاً ويژگىهايى را ارائه مىكنند كه در تفكر مدرنيته به عنوان پايان جهان و جهان آينده مطرح مىشود. حال آنكه مهدويت انديشهاى است مستقل و از نظر مبانى فكرى و ايدئولوژى از جريان مدرن و فلسفه مدرن كاملاً فاصله دارد.
در بين متفكران غرب اختلاف نظر وجود دارد كه ما مدرنيته را چگونه معنا كنيم. نخست تعريفى مختصر از مدرنيته ارائه مىكنم و سپس براساس اين تعريف و مبنا اشاره خواهم كرد كه فلسفههاى معاصر و انديشمندان معاصر در باب مبانى آينده جهان و جهان آينده چه ديدگاهى دارند و از چه پايگاهى سخن گفتهاند.
چند تعريف و چند نقطه امتياز مهم در تفكيك ميان دنياى مدرن و دنياى پيش از مدرن وجود دارد. به تعبير ديگر از مجموع مباحثى كه در باب مدرنيته صورت گرفته سه خصوصيت و سه نقطه امتياز براى مدرنيته برشمردهاند. اولين ويژگى كه براى مدرنيته برشمردهاند اين است كه فرهنگ مدرن برخلاف فرهنگهاى دينى و فرهنگهاى گذشته جهان را به جاى اينكه طولى نگاه كند در عرض و در كف مىبيند. جهان از ديدگاه مدرن ديگر چند لايه نيست؛ يك سطح و يك رويه دارد. همه چيز در جهان مدرن حقيقت است. مجازى وجود ندارد و حقيقت آن چيزى است كه شما با گوش مىشنويد، با چشم مىبينيد و با دست لمس مىكنيد.
در فرهنگ مدرن، تأمل و تفكر به معناى »رسوخ در ماهيت جهان و ماهيت انسان« وجود ندارد؛ چون ماهيتى جدا از آنچه كه هست و آنچه كه احساس مىكنيم وجود ندارد. جهان در تفكر مدرن – از زمانى كه امثال بيكن و دكارت در غرب ديدگاههاى خود را مطرح كردند – جهانى كاملاً قابل لمس و قابل محاسبه است، و لذا ديگر »انديشه« مطرح نيست، »مشاهده« است. »تدبير« نيست، »محاسبه« است. جهان را مىتوانيد با علائم رياضى نشان دهيد. اين اولين ويژگى است كه غربشناسان براى جهان مدرن نام بردهاند.
ويژگى دوم جدا كردن انسان از هستى بيرونى و جهان است. ويژگى اول اين بود كه در اين تفكر جهان لايه لايه و جهان طولى كه سر به آسمان داشت؛ همه در زمين خلاصه شده است؛ ويژگى دوم هم اين است كه بايد در همين لايه سطحى و رويى، ميان انسان و محيط پيرامونش تفكيك و تمايز قائل شد. تفكيك ميان »سوژه« (Subject) و »ابژه« (Object) مبتنى بر همين نظريه است.
انسان پيش از مدرنيته خود را با جهان همگام و هماهنگ مىديد، خود را بخشى از هستى و هستى را بخشى از خود تلقى مىكرد و با هستى مىزيست، اما در تفكر مدرن فاصلهاى عميق ميان انسان به عنوان يك »سوژه« و جهان به عنوان يك »ابژه« پديد آمد و اين انسان مأمور شد كه سراغ يك جهان بيگانه از خود و برون از خود برود تا معرفتى را فراچنگ آورد. و لذا در اين تفكر انسان تبديل به موجودى شد كه تلاش مىكند خود را از حقيقت هستى خود جدا كند تا بتواند جهان را محاسبه كند.
يكى از شاعران بزرگ غرب »تى.اس. اليوت« كه انگليسى زبان است در شعر معروفش وقتى به اين ويژگى غرب مىرسد مىگويد:
اين كار غربىترين گناهى است كه انسان مرتكب شد.
كدام گناه؟ گناه جدايى ميان انسان و جهان پيرامونش. اين جدايى چه اشكالى داشت كه اليوت از آن به عنوان بزرگترين گناه يا غربىترين گناه ياد مىكند. نتيجه اين جدايى، از خودبيگانگى انسان و فرو رفتن انسان در درون خود و غربت نسبت به محيط پيرامونش بود.
در جهان مدرن وقتى انسان از جهان جدا شد، قرار شد از انسان و جهان تعريف جديدى شود.
انسان چيست؟ متفكران مدرن به تدريج به اين نقطه رسيدند: انسانى كه يك لايه است و مىشود او را مشاهده كرد، چيزى جز احساسات و عواطف زودگذر ندارد. چيزى جز مجموعهاى از احساسات، تمنيات و تمايلات در او نيست. ما هر چه انسان را جستوجو مىكنيم لذتجو، قدرتجو و رفاهجوست و فراتر از اين در انسان مدرن ديگر چيزى وجود ندارد. اين انسان مىخواهد با جهان پيرامون خود برخورد كند، چه بايد بكند، چگونه برخورد كند؟
ويژگى سوم عصر مدرنيته در اينجا ظاهر مىشود. انسانى كه از همه هستى تنها چيزى به نام احساسات، تمنيات، تمايلات و خواستهاى جزئى، برايش باقىمانده تمام تلاشش اين است كه در جهان تصرف كند تا بتواند از جهان در مسير تمنيات خود بهرهجويى نمايد. كار علم مدرن در بنياد چنين هدفى بود. علم مدرن براى تصرف در محيط و براى محاسبه و اندازهگيرى اشياى بيرونى است. براى امكانسنجى و توانسنجى است تا انسان بتواند از محيط پيرامون خود آن چيزى را برگيرد كه امروز احساس مىكند و به آن ميل دارد.
اين سه ويژگى در فرهنگ مدرن، انسان مدرن را از گذشته خود و از حقيقت هستى خود جدا و بيگانه مىكند.
»وبر« جامعهشناس معروف آلمانى معتقد است دوران مدرنيته بر سه واژه يا سه مفهوم استوار است. طبيعت، تعقل و ترقى. اين سه واژه هر چند در گذشته نيز وجود داشت امّا در دوران مدرن معنايى متفاوت يافته است. از ديدگاه ماكس وبر »هستى« فرو كاهش پيدا مىكند به »طبيعت«. شما ديگر بعد از دوران مدرنيته سخن از »هستى« نمىشنويد، واژه »هستى« جاى خود را به »طبيعت« مىدهد. هر جا هم سخن از هستى يا جهان است شما مىتوانيد واژه هستى يا جهان را حذف كنيد و به جاى آن طبيعت را بگذريد. پس تمام حقايق عالم در فرهنگ مدرن تبديل به واژهاى و مفهومى مىشود به نام طبيعت. واژه دوم »ترقى« است انسان آمده با اين طبيعت چه كند، چه جايگاهى نسبت به اين طبيعت دارد؟ مىگويد انسان دنبال ترقى و پيشرفت است. پيشرفت يعنى چه؟ مفهوم پيشرفت يعنى تصرف هر چه بيشتر در امكانات بيرونى براى ارضاى تمينات درونى. و واژه سوم »تعقل« است. واژه تعقل واژه آشنا و مأنوسى است اما وبر مىگويد گمان نكنيد كه امروز واژه تعقل همان چيزى است كه شما در بدو امر مىانديشيد، تعقل در دوران مدرن تعقل ابزارى است. عقلانيت به اين معناست كه انسان از خرد خود كمك مىگيرد، تا بتواند اميال درونى خود را از محيط بگيرد و در محيط تأمين كند.
سه اصل تعقل، طبيعت و ترقى پايهگذار انديشهاى در غرب مىشود و بنيادى را ايجاد مىكند كه آن را اصطلاحاً مدرنيته يا مدرنيسم مىنامند.
اين تصوير هستىشناسانه يا جهان شناسانه در ديدگاه مدرن است.
اگر شما به اين تصوير يك تصوير ديگر اضافه كنيد مىتوانيد حدس بزنيد كه متفكران معاصر غرب در مورد تاريخ و آينده تاريخ چگونه مىانديشند. آن تصوير دوم تصوير انسان است. از ديدگاه متفكران معاصر آنچه كه تاريخ را حركت مىدهد و تحولات تاريخى را به دنبال دارد نزاع ميان انسان و موانع محيطى است. حركت تاريخ يعنى چالش و درگيرى ميان انسان با محيطش براى تغيير وضعيت به سمت مطلوب. تصويرى كه شما از انسان ارائه مىكنيد، انگارهاى كه از آدمى در پهنه تاريخ ارائه مىكنيد نشان مىدهد كه شما آينده اين تاريخ را چگونه مىبينيد. آينده تاريخ به معنى دورهاى از تاريخ كه اين انسان مىخواهد به آرامش برسد.
اين انسان مىخواهد تمام تمنيات تاريخى خود را در آنجا به تمام و كمال دريافت كند. در فرهنگ مدرن كدام انسان است كه با طبيعت و محيط بيرونى چالش مىكند؟ من به جاى اينكه وارد مباحث مفصل شوم و آراى تك تك انديشمندان غرب را درباره انسان بگويم از سخن پدر انسانشناسى مدرن غرب و سرآمد انديشورانى كه تقريباً تمام فلسفههاى تاريخ و عمده مكاتب فلسفى بر دانش او بنا شد؛ يعنى »ماكياولى« استفاده مىكنم. ماكياولى پدر انديشه مدرن غرب است. در كشور ما شخصيت اصلى او معرفى نشده است. ماكياول و ماكياوليسم به معناى غرب مدرن است.
ماكياول در مورد انسان مدرن چه مىگويد؟ او معتقد است كه انسان مدرن دو ويژگى دارد و اگر شما مىخواهيد انسان مدرن را بشناسيد بايد در اين دو آينه نظر كنيد. هر فلسفهاى كه انسان را در اين دو تعريف به رسميت بشناسد، فلسفهاى است قابل پذيرش و هر فلسفهاى كه اين دو را به رسميت نشناسد و يا چيزى وراى اين دو براى انسان قائل شود از ديدگاه او، اوهام است نه انديشه.
تاريخنويسان انديشه غرب مىگويند: ماكياول با اين دو انگاره در مورد انسان، هم فلسفه غرب، هم علم جديد غرب، هم تكنولوژى غرب و هم فلسفه سياست غرب را جهت مىدهد. ماكياول در كتاب شهريار و هم در كتاب گفتارها دو ويژگى براى انسان مطرح مىكند. اما او قبل از پرداختن به اين دو ويژگى، مقدمهاى دارد كه در آن به گفته »اگوستين« متفكر بزرگ مسيحى استناد مىكند. اگوستين كه بزرگترين متفكر قرون وسطاى مسيحى است كتابى دارد به نام شهر خدا. او در كتاب شهر خدا جهان انسانها را تفكيك مىكند و مىگويد جهان انسانها، دو جهان يا دو »شهر« است: شهر خدا و شهر زمين، او معتقد است كه مسيحيت نيامده است شهر زمين را آباد كند، انسانها عموماً در شهر زمين زندگى مىكنند. كار مسيح اين بود كه شهر خدا را آباد كند. شهر خدا كجاست؟ كليساست؛ شهر خدا روز موعودى است كه مسيح ظهور مىكند. شهر زمين كجاست؟ همين بستر مادى و طبيعى كه ما در آن زندگى مىكنيم. اگوستين مىگفت انسانها يا ساكن شهر خدايند يا ساكن شهر زمين. نمىشود كسى در شهر زمين ساكن باشد و در شهر خدا هم باشد. انسانها شهروند يكى از اين دو شهرند. و انديشه مسيحى به دنبال اين است كه انسانها را از شهروندى شهر زمين جدا كند و آنها را شهروند شهر خدا كند. اين تئورى و نظريه اگوستين است. ماكياول دقيقاً به همين نكته استناد مىكند. او مىگويد اگوستين خوب گفت، بايد ميان شهروندان زمينى و آسمانى تفكيك كرد. اما نكته مهم اين است كه در عصر جديد ديگر شهر خدا بىمعنا شده است. يا گاهى مسامحه مىكند و مىگويد من نمىگويم شهر خدايى نيست، من شهروند شهر خدا نيستم، من آمدهام تا شهروندان شهر زمين را تعريف كنم و راه رسم زندگى در اين شهر را بيان كنم. شهروند شهر زمين در ديدگاه ماكياولى داراى اين دو ويژگى است:
1 – از نظر اين شهروند، خير تنها معنايش قدرت، شكوه و رفاه مادى است.
2 – انسانهاى زمينى مردمى ناسپاس، رياكار و حيلهگرند. آزمندانه از خطر مىپرهيزند و به جلب نفع خود روى مىآورند. بايد قبول كرد كه همه مردم شرورند و هرگاه شرايط اجازه دهد اين بدخواهى را بروز مىدهند. لهذا بشريت مراقب است كه ديگرى به حوزه قدرت، ثروت و رفاه نزديك نشود. انسان مدرن همه اينها را براى خود مىخواهد.
بنده ادعا مىكنم كه تمام مكاتب معاصر غرب كم و بيش همين انسانشناسى را به عاريت گرفتهاند و تفكر پست مدرن هم بر چنين انسانى استوار است. از ماكسوبر، هگل، ماركس، جان لاك و توماس هابز، گرفته تا آخرين انديشمند ليبرال دموكراسى؛ يعنى فوكوياما، همه همين تعريف را از انسان دارند. حتى فوكوياما تصريح مىكند انسان واپسينى كه من به دنبال او هستم اين انسان است.
مبناى انسانشناسى غرب مدرن از مكتبى به مكتب ديگر تفاوتهايى دارد اما در اين بنياد انسانشناسانه تفاوتى نيست. براى اينكه اين انسان؛ يعنى انسانى كه قدرت و رفاه مىخواهد – و تنها براى خود هم مىخواهد – بتواند چرخه زندگى خود را بچرخاند چه بايد كرد؟ مكاتب گوناگون غرب انديشههاى مختلفى در اين خصوص ارائه مىكنند.
»توماس هابز« – متفكر بعد از ماكياول كه نظريههاى او را توضيح مىدهد – معتقد است: »انسان گرگ انسان است«. اين استعاره و كلمه قصارى است كه در طول تاريخ غرب دهها و صدها بار در مكاتب مختلف تكرار شده است. اگر انسان گرگ انسان است و نمىخواهد به ديگرى چيزى برسد، پس چه بايد كرد؟ ماركسيسم پاى قدرت دولت را به ميان مىآورد تا انسان بتواند به رفاه برسد. ماركس معتقد است كه آن چيزى كه موجب مىشود انسانها به رفاه نرسند همين خصوصيت گرگ »منشى« است. از اين رو، وقتى انسان مالك ابزار توليد مىشود ديگر اجازه نمىدهد ديگران به اين حوزه وارد شوند. حال چه بايد كرد؟ چارهاش دولتى كردن اقتصاد و سياست است و كوتاه كردن پاى تمايلات فردى از حوزه قدرت. اين يك فلسفه تاريخ بود. فلسفه تاريخ ماركسيسم تلاش انسان در طول تاريخ است براى اينكه ابزار توليد و مناسبات اقتصادى را به گونهاى تنظيم كند كه اين گرگ صفتى انسان بروز پيدا نكند. وقتى سؤال مىشود كه آينده تاريخ و انسان واپسين شما چه معنايى دارد؟ مىگويد: انسان واپسين من، و جامعه كمونيستى من جامعهاى است كه در آن انسانها از حوزه قدرت دور مىافتند. ابزار تصرف نسبت به همديگر را از دست مىدهند، كنترل آنچنان شديد مىشود كه انسانها فقط به رفاه خود مىپردازند و قدرت و جرئت تصرف در ديگرى پيدا نمىكنند. هيأت حاكمه سياسى در جامعه واپسين ماركس، وظيفهاش همين است كه انسانها را آنچنان از ابزار قدرت دور بدارد كه اين انسان بتواند با برابرى و عدالت، رفاه مادى خود را تأمين كند.
ليبراليسم درباره آينده تاريخ و فلسفه تاريخ چه مىانديشد؟ ليبراليسم هم انسان را گرگ انسان مىداند، اما معتقد است كه اگر انسان بخواهد در اين جامعه با رفاه زندگى كند و به قدرت و منزلت برسد و تمنيات درونى خود را ارضا كند، راهش اين است كه پيمان ببندد و قرارداد اجتماعى را امضا كند. انسان به اين آگاهى برسد كه اگر قرار باشد ما هم مثل گرگ به جان هم بيفتيم و همديگر را بدريم هيچ كدام از ما به ثروت و قدرت نمىرسد. اگر همه مىخواهيم بر خوان قدرت و رفاه بمانيم و ثروت تحصيل كنيم، راهش اين است كه در يك پيمان اجتماعى و در يك جامعه مدنى با همديگر جمع شويم، مناسبات را به گونهاى تنظيم كنيم كه همه بتوانند به رفاه برسند. بر اين
اساس فلسفه تاريخ از ديدگاه ليبراليسم جدال انسان است براى جلوگيرى از عدم توافق و اين كه هر جا كه احساس مىكند اين توافق و اين قرارداد اجتماعى به گونهاى دارد مختل مىشود وارد عمل شود، موانع را برطرف كند و پيمان اجتماعى را برقرار سازد. از ديدگاه ليبراليسم، توتاليتاريسم يكى از اين موانع است. اقتدارگرايى مانعى است كه موجب مىشود انسانها نتوانند بر سر منافع و رفاه خود توافق كنند. فاشيسم، از ديدگاه ليبراليسم يكى ديگر از موانع تاريخى است. بايد با آن جنگيد؛ زيرا فاشيسم قدرت را در محدودهاى مىبيند كه اجازه نمىدهد بقيه سود ببرند. نزاع ليبراليسم و فاشيسم در اين نيست كه فاشيسم از نظر اخلاقى بد است، بلكه نزاع اصلى آنها در اين است كه فاشيسم رفاه، قدرت و ثروت را براى گروه اندكى مىخواهد و اجازه تعميم نمىدهد. بايد اجازه داد تا همه براساس يك توافق به نتيجه برسند.
بنابراين آينده تاريخ و انسان واپسين از ديدگاه ليبراليسم جامعهاى است كه اين توافق به شكلى مطلوب تحقق پيدا كرده است. فوكوياما – در كتاب فرجام تاريخ و انسان واپسين كه بحثهاى مفصل برانگيخت و »نظريه نظم نوين جهانى« بوش اول مبتنى بر همين ديدگاه فوكوياما بنا شد – اين نكته را دقيقاً بيان كرده است.
از فوكوياما به عنوان سرآمد جريان ليبرال دموكراسى در دنياى امروز مىپرسيم: آينده تاريخ و شرايطى كه شما ادعا مىكنيد انسان به همه تمنياتش مىرسد چگونه به دست مىآيد؟ چطور ممكن است كه ما انسانها در اين بستر انسانشناسانه به جايى برسيم كه احساس آرامش كنيم؟ او در مجموع سه ويژگى را براى جهان آينده – كه معتقد است هماينك آن فرجام تاريخ آغاز شده – برمىشمارد:
1. بازار آزاد اقتصادى؛
2. تكنولوژى و فناورى مدرن؛
3. آزادى سياسى.
اينها همه سر فصل بحثى است كه او چگونه ميان بازار آزاد اقتصادى (يعنى نظام سرمايهدارى در اقتصاد) و ميان تكنولوژى مدرن به عنوان بهترين ابزار انسان براى رسيدن به تمنيات و بالاخره آزادى سياسى پيوند مىزند تا جامعه مطلوب خود را به دست بياورد.
جامعه مطلوب از ديدگاه ليبرال دمكراسى جامعهاى است كه در آن انسان مىتواند از بستر نظام سرمايهدارى مادى، رفاه عمومى خود را تأمين كند.
فوكوياما به اين نكته ملتفت است كه جريان ليبرال دمكراسى سنتى نمىتواند اين آرامش و رفاه عمومى را فراهم كند. لذا در اينجا برگشتى دارد به انديشههاى هگل. يعنى على
برگرفته از سايت :المهدويه