علی یک همکلاسی داشت که پدرش رفتگر بود. زمستان آن سال خیلی سرد بود و من یک بارانی گرم برای علی گرفتم یک بار بعد از این که علی به مدرسه رفت به حیاط که رفتم دیدم بارانی خود را نپوشیده و روی سکوی ایوان گذاشته و رفته است. وقتی برگشت ازش پرسیدم علی جان چرا بارانی ات را تنت نکردی!؟ گفت همکلاسی ام پدرش رفتگر است با هم به مدرسه میرویم او بارانی ندارد و سردش میشود من هم تنم نمیکنم تا او سردش نشود! آنقدر بارانی اش را نپوشید تا آخر مجبور شدم برای همکلاسی اش بارانی گرمیتهیه کنم و به یک بهانه ای هدیه کنم و بعد از آن علی بارانی اش را میپوشید و به مدرسه میرفت. همیشه نسبت به بچههایی که نداشتند و مستضعف بودند بسیار حساس بود.و به آنها رسیدگی میکردند و چون درسش هم خوب بود از نظر درسی هم به بچههای ضعیف تر کمک میکرد اصلا هر کس علی را میشناخت عاشقش میشد همه دوستان و آشنایان و همسایهها همیشه آرزویشان این بود که فرزندی مانند علی داشته باشند.
*****
راوی : مادر شهید
منبع خبرگزاری فارس