به نام خدا
آشنايي با تاريخ، انسان را از فريبهاي بيشمار حقارت آميز و دل خوشيهاي بيحاصل مصون ميدارد و در نگاه انسان آن چنان مايهي تعميق ميبخشد كه تا در وراي حوادث و آنجاها، كه چشم عادي چيزي نميبيند، نفوذ ميكند و زندگي محدود ئ كوتاه خود را از رهگذر تاريخ، به زندگي گذشتگان و نيز آيندگان پيوند ميدهد و به آن معنا ميبخشد، از اين رو اقوام بيتاريخ، از گذشته گسستهآند و به آينده بيربطند، در زمان خود زاده ميشوند و در زمان خود نيز ميميرند و در ازناي تاريخ، از پايندگي و پايداري بيبهرهاند. اين است كه بايد گفت: تاريخ اقوام، نشاشن حيات و زندگي است.
ديدگاه اسلام در آيندهي تاريخ[1]
يكي از موضوعات مورد بحث سمينار «اسلام و مستضعفان» كه توسط دفتر تبلغات اسلامي قم هم زمان با فرخنده ميلاد بقية الله الاعظم حجة بن الحسن المهدي عجّل اللّه فرجه برگزار گرديد، ديدگاه اسلام در مورد آيندهي تاريخ بود. عنوان ياد شده انگيزهاي بود بر نوشتاري كه در چند فراز زير تقديم ميگردد.
الف) آشنايي با تاريخ:
آشنايي با تاريخ، انسان را از فريبهاي بيشمار حقارت آميز و دل خوشيهاي بيحاصل مصون ميدارد و در نگاه انسان آن چنان مايهي تعميق ميبخشد كه تا در وراي حوادث و آنجاها، كه چشم عادي چيزي نميبيند، نفوذ ميكند و زندگي محدود ئ كوتاه خود را از رهگذر تاريخ، به زندگي گذشتگان و نيز آيندگان پيوند ميدهد و به آن معنا ميبخشد، از اين رو اقوام بيتاريخ، از گذشته گسستهآند و به آينده بيربطند، در زمان خود زاده ميشوند و در زمان خود نيز ميميرند و در ازناي تاريخ، از پايندگي و پايداري بيبهرهاند. اين است كه بايد گفت: تاريخ اقوام، نشاشن حيات و زندگي است.
در نيم قرن اخير، مفهوم تاريخ، جلوهي ديگري يافته و با نفوذ روشهاي جديد علوم انساني، احوال و حوادث و موارد تاريخي و افقهاي آينده، به تاريخ، رنگ و روش زيستن بخشيده است. اين همان است كه در تبيين جريانهاي تاريخي، در قرآن ـ قرنها پيش ـ پي ريزي گريده است؛ به عبارت ديگر تصوري كه در گذشته از جريانهاي تاريخ در اذهان بود، آن را به منزلهي رودي عظيم و مواج و گذرا و خروشان قلمداد ميكرد، كهاز جيي به جايي و ز بستري به بستري ديگر ميغلتيد و ميگذشت، بيفلسفه و بيپايه و بدون فرايند و ساختار كلي؛ سرانجام ميمرد، امّا امروز جاي خود را به دريايي بلند و گستردهاي داده كه هر كس ميخواهد تا با دست و پارو زدن يا با شنا و زروقي، براي خود خط سير آسودهاي بيابد كه از آن به ساحل مقصود برسد.
به اين بيان، تاريخ در امروز يك زندگي است، ولي نه زندگي طبقه و ملت خاص، بلكه زندگي تمام انسانهايي كه در يك بافت منسجم، به هم مربوط است و پيوندي ناگستني دارند و وقتي تاريخ با زندگي پيوند يافت، جاذبهي زندگي پيدا خواهد كرد. در احساس و شعور و شور انسان به تاريخ، نوعي شوق و هيجان به زندگي نهفته است و ميتوان گفت: برگرداني از عشق به زندگي است، آن هم به زندگي انساني كه از محدوديتهاي قومي و نژادي و جغرافيايي و ملي و سنتي برتر است.
آن چه موجب توجه به تاريخ ميشود، انديشهي رستاخيز گذشتهها نيست، بلكه علاقه به درك مفهوم زمان و دغدغه در باب سرنوشت انسان در آينده است. تاريخ، امروز ديگر تنها حديث ديروز نيست، بلكه حديث دوام و استمرار است كه به فردا و فرداها پيوسته است و شايد در واقع، تاريخ انسانيت چيزي جز همين وحدت و استمرار نباشد. اين است كه در جنين برداشتي از تاريخ، شعور آدمي از تألم و دلهرهي تنهايي بيرون ميرود و نشان ميدهد كه زندگي سادهترين فرد انساني نيز در انزوا و خلأ مطلق نبوده و نيست و حتي حيات انسانيت نيز با هستي تمام كائنات متصل و يكپارچه است و اين اتصال، تنها محدود به دنيا حاضر و زمان جاري نيست كه با دنياي گذشته و با آن چه در آينده خواهد بود پيوند دارد. و اين جا است كه وجود انسان معنا و مفهوم مييابد و به زندگيش آرمان و هدف ميدهد كه حتي با مرگ نيز از بين نخواهد رفت و در اين جا است كه ديگر از احساس دلهره و پوچي «سارتر»، «كامو» و «بركلي» خبري نيست. تاريخي اين چنين زنده و زندگي ساز، با فرآيندي بالنده و سازنده، منحصراً از جهان بيني توحيدي نشأت ميگيرد و در مذاهب و مكاتب آسماني تعين مييابد. به ويژه در اسلام و بالأخص در جهان تشيع، اين چنين تاريخي را ميتوان متبلور يافت، چرا كه تاريخ مسلمان، از آن سو به گذشتهي نبوت و از سوي ديگر، به آيندهي امامت متصل است و شيعه خصوصاً از دو سوي تاريخش، افتخار و حماسه و شور پيدا است. تاريخ شيعه از ويژگي مقدسي برخوردار است كه هيچ قوم و ملت و جمعيتي، چنين خصوصيتتي ندارد. از آن سوي با رسول خدا، علي، امامان معصوم عليهم السلام حماسهها و شكوهها و قداستها، صحابي و با مردان ستم سوز و مجري حق، متصل است و از اين سوي به ظهور عدل كلي، آخرين سفير معجزهگر الهي و مهدي بقية الله. شيعهي امروزي در يك بافت زنجيرهاي در كشالهي قرون و اعصار و عصارهي رسالت و رهبري و زمينهساز عدالت و عدالت گستري است. آري، جوامع غير مذهبي، خود را از گذشتههاي دور پر قداست تاريخ جدا كرده و به آيندهي اميد نيز نامربوطند. بيجهت نيست كه در تنهايي جانكاه مقطع زمان، با دلهره و كابوس بيهدفي و نوميدي و سرگرداني دست و پا ميزننند، نه در گذشتهيشان شور و شيريني و نه در آيندهيشان نور و اميدي هست معتقدان به وجود حضرت مهدي ـ روحي فداه ـ تنها كسانياند كه در عنيت تاريخ، روح حيات و در آيندهي تاريخ شور عدالت را ميبينند و امّا ديگر كسان همه معلقاند و تنها و سرگردان.
ب) آيندهي تاريخ:
در واقع تاريخ، تنها به اتكار ديرين شناسي ناقص و عدم دريافت قوانين ثابت زيستي بدون كمك گرفتن از منطق وحي، به هيچ وجه نميتواند چيزي را به طور دقيق پيشبيني كند چرا كه حوادث تاريخي، به علت محدوديت علم، جز بر قسمتي از تسلسل حوادث آن، امكان را احاطه ندارد و تابع هيچ ضرورت اجتناب ناپذيري نيست.
درست است كه تاريخ روي هم، تصور نوعي ترقي و تكامل را به انسان القا ميكند، امّا اين ترقي در ظاهر چنان حركت مارپيچي دارد كه آن را اگر فقط از ديدگاه عمر كوتاه تاريخ گذشته بنگريم و به آينده دور و دراز انسانيت نظر نيفكنيم، به هيچ وجه نميتوان به يك قانون رسيد و توجه به آينده نيز، تنهايي نميتواند متكي به نمودارهاي گذشته و نمودهاي حال باشد، بلكه لازم است به اصول مسلم برآمده از مذهب و دين، تكيه داشته باشد. از اين رو كساني كه صرفا انتظار دير پاي بشر را بر اساس تضاد تاريخي و احياناً جبر تاريخ به تفسير كشاندهاند؛ سرانجام ير از ناكجا آبادهاي ايدهآليستي درآوردهاند. رؤياهاي ديرينهي مدينه فاضله طرحهايي است كه هر يك مدتها در طي تاريخ براي انسانيت، در حكم ايده آل بوده است. البتّه آن چه تمام اين طرحها را جنبهي غيرعملي وهمي و پداري ميدهد ـ و تقريباً در تمام آنها مشتر است ـ اين است كه طراح، غالباً دنياي آينده را بر روي دنياي حال بنا مينهد و مدينهي فاضله را بدون عامل خارجي و بدون نياز به رهبري معجزهگر و تنها بر پايهي تضادهاي درون جامعه، بر روي مدينهي فاسد و جاهل بنا ميكند، امّا هيچ نميكوشد بنماياند كه تحول جامعهي فاسد به جامعهي فاضله از كدام راه تحقق مييابد و آن چه سبب تعيين و توالي آنها ميشود، كدام است؟ جاي پاسخ به اين سؤال در جمهوريت افلاطون، مدينهي فارابي، يوتوپياي توماس مور،اتلانتيس نو فرانسيس بيكن، شهر آفتاب كامپانلا، اقيانوس بيساحل جيمز هرينگتون، جامعهي بيدولت ويليام گادوين، ملكوت خدا اثر تولسوي، شهر خداي اگوست كنتو خلاصه ناكجا آبادهاي تشنگان تاريخ، خالي است. چرا تنها يك عامل ذهني متكي بر تكامل تدريجي انسانيت، همواره از عهد افلاطون تا امروز شوق و تحور انسانتي را براي نيل به افقهاي روشن، به جنبش درآورده است. هر چند سير تاريخي از آغاز تا كنون، هرگز ترقي انسانيت را يكسره در امتداد خطي مستقيم نشان نداده، ولي قراين نشان ميدهد كه با وجود راههاي پرپيچ و خم كه باقي است؛ نيل به سعادت و عدالت كلي، بر اساسس واقعيات انساني، سرانجام براي انسان تحقق يافتني است.
خلاصه بايد به اين نكته اذعان كرد كه مبناي جامعه، نه بر آرمان انسان، بلكه بر روي سرشت وي است؛ گرچه آرمان و انتظار و اميد. ناشي از سرشت انسان است. در اين تعبير است كه فطرت آدمي را نه تنها در برانگيختن چنين رؤيايي، بلكه در عينيت بخشيدن و ايجاد آن، بايد منظور كرد و فطرت و سرشت سليم با كمك مباني ديني كه فطري است، رهنمايي ميشود و مباني و معارف ديني در پاسخ به اين خواست واقعي سرشت، پيامآور فرخنده روزي است كه با حضور رهبري معجزهگر ـ به عنوان عامل حركت و چرخش تاريخ ـ پديدار ميگردد و اين پاسخي است كه در آثار ناكجا آبادهاي دير پاي تاريخ علم ديده نميشد و در اين جا است كه بيپايگي و بيمايگي منطق ديالكتيك در ارايهي آيندهي تاريخ به وضوح ديده ميشود. در اين منطق، حركت تكاملي تاريخ، بر اساس جبر متكي بر تضادهاي «تزو آنتي تز» است كه در معبر تضاد لا محاله سر از «سنتز» در ميآورد و جامعه، خود به خود راه را طي ميكند و به تكامل منتهي ميشود و حداكثر هنر رهبري در آن اين كه ناهنجاريها و تضادها و نابرابريها را وارد وجدان و شعور توده بنمايد، تا به اين حركت ديالتيكي شتاب و توان ببخشد و از آن پس جامعه و تاريخ خود به خود و ديالتيكيوار حركت ميكند تا در نهايت به جامعهي بيطبقه و در نهايت به مدينهي فاضله برسد. خلاصه تكامل تاريخ بدون رهبري و هدايت، عملي خواهد شد، امّا با توجه به آن چه از قبل ياد گرديد. بيهودگي اين سخن واضح است، چرا كه بدين بيان، تاريخ ديگر داراي وجدان و شعور و حيات نيست، چون دست خوش جبري تخلف ناپذير است و ديگر پاسخي به چگونگي تعين جامعهي فاضله بدون عامل حركت خارجي و چرخش تاريخي داده نشده است؛ راستي تكامل بدون هدايت و پيشوايي و رهنمايي و رهبري غير ميسر نيست؟ و امت بدون امام، گردش طاحونهاي بر مدار انتظاري شكل نايافته و گيج كننده نخواهد داشت؟ و خلاصه:
قطع اين مرحله بيهمراهي خضر مكن ظلمات است بترس از خطر گمراهي
به همين دليل است كه ديالكتسينهاي ماركسيست كه آيندهي تاريخ را مولود يك حركتت كيفي ـ كه نتيجه جبري تاريخي است ـ ميدانند كه از تحولها و تضادةاي كمي بروز ميكند؛ از اين رو انتقال از كاپيتاليسم به سوسياليزم را وعده ميدهند كه در سير تاريخي با شكست رو به رو است، چنان چه در اين مقطع در شرق اين شكست نمودار شد. بيمناسبت نيست به تفكر انحرافي اقليتي كه در درون شيعه به عنوان اعتقاد به امام زمان عجّل اللّه فرجه مطرح است نيز اشارهاي كوتاه شود كه از جهتي ضد نظريه سوسياليستي است كه باز گفتيم، ولي از جهتي فاقد نقش مردمي در زمينه سازي آن روز موعود ميباشد. سوسياليست كه معتقد به اصول ديالكتيكي است، آينده تاريخ را بدون نياز به رهبري و تنها متكي بر حركت تودهها ميداند, ولي اين گروه آينده تاريخ را تنها به عهده رهبري و بدون اتكا به نقش تودهها تلقي ميكند؛ به عبارت ديگر معتقد است كه او ميآيد و همه چير را اصلاح ميكند. از اين روي دخالت در سياست و انجام اعمال سازنده و مبارزه عليه ستم و ستمگري را مطلوب نميدانند كه اينها همه به عهدهي آن فرد موعود است. اين نظر، مخالف صريح آيات كريمه و منطق اهل بيت عليهم السلام و واقعيتهاي تاريخي است.
ج) زمان ظهور:
در پايان، به سؤال هميشگي «زمان ظهور حضرت مهدي عجّل اللّه فرجه كي خواهد بود؟» پاسخي كوتاه و كلي ميدهيم.
نقل است كه وقتي اديسون به كشف نيروي الكتريسيته توفيق يافت، به اطرافيانش گفت: ميدانم كه روزي تمام مردم، از نيروي شگرف الكتريسته و برق استفاده خواهند كرد، گفتند: كي؟ گفت: آن روز كه از شمع و چراغ نفتي و پيه سوز خسته شوند. در اين مورد نيز از روايات معصومان عليهم السلام دربارهي علايم ظهور»، استفاده ميشود كه روزي كه مردم از همهي مراجع و مجامع بين المللي نوميد گرديدند و دود و بي نوري اين پيه سوزها را لمس كنند، زمينهي شهور حضرت بقية الله ـ ارواحنا فداه ـ به سرعت فراهم خواهد گرديد و آن وقت او ميآيد. امروزه هنوز بسياري از مردم جهان، چشم اميد به مجامع و سازمانهاي بين المللي و اجلاسيه و قطعنامهها دوختهاند و جمهوري اسلامي كه بر اساس بينش اسلامي مذهبي از آنها قطع اميد كرده، در پي آن است كه با افشاي اين مجامع ـ كه عمدتاً بر پول سرمايهداران و فكر خام گانگسترهاي بين المللي به سود قدرتهاي استكباري جهت بخشي و اداره ميشود ـ زمينهي نوميدي مردم جهان را از اين مراجع فراهم آورد كه به هر مقدار در اين استراتژي توفيق يابيم، زمان ظهر منجي بشر را نزديك ساختهايد، تا سرانجام كه ـ ان شاء اللّه ـ هر چه سريعتر مستضعفان، وارثان زمين گردند، كه خداي وعده فرموده است.
«وَ نُرِيدُ أَن نَّمُنَّ عَلَي الَّذِينَ اسْتُضْعِفُواْ فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوَرِثِينَ».[2]
و السلام عليكم و رحمة الله و بركته
به امياد آن روز انشاء الله.
احساس انتظار[3]
ابوالقاسم حسينخاني
«أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبَادِيَ الصَّلِحُونَ»؛[4]
اين زمين را، بندگان صالح به ميراث ميبرند
احساس انتظار، مثل احساس تشنگي است.
احساس تشنگي، آدم را به آب ميرساند و احساس انتظار، انسان صاحب نظر آگاه دين باور حقيقتجوي را، به حجت بالغهي الهي…
اسلام، بزرگترين اصل اجتماعي و پاكترين نهاد سياسي دين را، اعتقاد و التزام به رهبري «معصوم» ميداند.
رهبر جامعهي انساني، هيچ كس نميتواند بود، مگر «پيامبر» يا «امام» كه به طور مسقيم از سوي خدا، و يا به امر حق و به دست پيامبر، تعيين شده باشد.
حقيقت دين، جز اين نيست و بلوغ انسانيت، جز از اين راه، مقدور نميتواند شد.[5]
شيعه نيز ـ با التزام و پايداري بر اين اصل خدايي ـ در هيچ لحظهاي از تاريخ، هيچ «ظلم» و «روند ظالمانهاي» را تأييد و تصديق نكرده و بر سر اين كار، «جان» خويش را ـ همواره و همه جا ـ بلا گردان «ايمان» خويش ساخته است…
در آن حديث مشهور هم كه سخن از قيام حجت بالغه در ميان ميآيد، تمامت ضربت تأكيد، بر سر «ستم ستيزي» است:
يملأ الله به الارض قسطاً و عدلاً، كما ملئت ظلماً و جوراً؛
خداوند، اين زمين را ـ به دست او ـ از عدل و داد سرشار ميسازد، همان طور كه از ظلم و جور سرريز باشد.
تو گويي كه آن چه ديو آتش خوارهي «ظلم» بر سر آدميان خاك ميآورد، با هيچ داغ زخم ديگري، برابري نتواند كرد، اصلاً همهي دردهاي بشر كجا و اين آتش جانسوز خانمان بر باد ده، كجا؟!…[6]
و دواي اين همه درد: «عدالت»…
از نگاه «شيعه» عدالت، اصل دين است.
نخستين پيشواي او، در محراب به گناه عدالت، به قتل ميرسد!
و آخرين پيشوايش، براي اين كه به داد «عدالت» برسد، قيام ميكند.
و آخرين حلقه، از مجموعهي حلقات مبارزات حق و باطل را ـ كه از آغاز جهان بر پاي بوده است ـ به سامان ميبرد.
همهي حرفِ «انتظار» همين است:
سفري دور و دار، براي رسيدن.
با چشمان «آينده» تكليف «حال» را روشن كردن.
در آستانه سقوط و ابتذال، دست انسان را گرفتن و او را تا درگاه نگاه خدا، بالا كشيدن و بر تحقّق آرمان والاي همهي انبيا و اوليا و مردان رزمآور و راه حق، نظر داشتن.
و در آخرين رزم ـ پيروزمندانه ـ حيثّيت عادلانهي خاك را از نگاه بلند «بقية ا…» به نظاره برخاستن … و اين، حرفِ كمي نيست.
انتظار، از جنس فرد است و احساس انتظار، فردايي شدن؛
عشيرهي انتظار، اهاليِ فردايند…
آن كه «نظر» ندارد، مثلِ كسي است كه تشنه نيست.
احساسِ انتظار، مثل احساس تشنگي است.
آن كه احساس تشنگي ندارد، ـ آب ـ هر چند فراوان، زلال و گوارا هم كه باشد ـ به چه دردش ميخورد؟!
بيخيالي، اين پا و آن پا كردن و مرد «فردا» نبودن «ضد انتظار» است.
انسانِ انتظار، آمادهي فرداست.
احساس انتظار، از هم صحبتيهاي فردا سرشار شدن است.
از انديشهي ترديد، بيرون آمدن و در دل يقين درآمدن.
نشاط انتظار، آدمي را از نااميدي و سستي باز ميگيرد.
با اين نگاههاي كوچك و پيش پا افتاده، آدم را در «روز مرگي»ها غرق ميشود.
براي خوب ديدن و خدايي نگريستن، بايد به چشمان انتظار مسلح شد!
آن كه «نظر» ندارد به احساس انتظار، نيز نميتواند رسيد.
«انتظار» سفر دور و درازي است.
سفر انتظار، چشم آدمي را باز ميكند؛ سفر انتظار، انسان را «صاحب نظر» ميسازد…
حرف از يك نقطهي زماني و مكاني نيست.
سخن از يك جغرافياي جهاني عقيدتي است.
تكان تازهاي در خاك و خلقت خاك!
تنه و بدنهي خلقت، «عدالت» است… و در اين ميانه، «ستم» غباري بيش نيست، كه به راحتي ميشود آن را شست و پيكردهي اصلي، پاكيزه و زيباي آفرينش را، در برابر نگاه انتظار زندگي، به ديدار، نهاد… اين شست و شو، اصلاً مشكل نيست؛
«آب» كه دارد ميرود؛
«رود» كه دارد ميگذرد؛
فطرت پاك عادلانهي «خاك» كه دارد تكان تازهاي ميخورد؛
همه به ياري ما، خواهند شتافت.
تنها، كافي است تكاني بخوريم. در جنبش شكوهمند ميلاد انتظار، به «احساس» برسيم و صاحب نظرانه، عمل كنيم…
انتظار، يك رفع تكليف نيست. بلكه فهم تكليف است؛ اداي تكليف است.
آنان كه منتظر عدالتِ فراگير و همگانياند؛ بايد همواره براي تحقق آن انديشه كنند، بنويسند و بكوشند و سهم سنجيده و دقيق خود را به اندازهي وظيفهاي كه بر گردن دارند، ادا كنند…
از بينظران، چه انتظاري؟!… نبضِ عدل كه خاك را به تكاني موّاج و تند و تازه فرا ميخواند، بينظرانه نميتواند بر گوشِ دل بنشيند. بينظري، بيتفاوتي و بيخيالي، از احساسِ انتظار به دور است. خويشاوندانِ خميازه و خواب را بگوييد كه با بيراهههاي خويش، مزاحم راهِ «مردان انتظار» نشوند.
احساس انتظار در اين فرهنگ، مأذنهي بلند هستي است كه در حقيقت از بلنداي آن، اذانِ عدلِ جهاني سر داده ميشود.
اين انتظار، پاسخي است به تمامي هستي و همهي فرشتگان، در برابر همان سؤال گلايه آميز كه: «چرا بر كرهي خاك، پاي كساني بايد باز شود كه فساد كنند و خون بريزند؟!» اين «انتظار» و پايانهي معطّر و مطهّر خاك، پاسخ آنان و همهي افكاري هم هست كه از «گردِ خويش فرا نرفته و تمامت استعداد و توان انتظار را نمينگرند…
احساس انتظار، احساس طوفاني، شورانگيز و با نشاط است و انتظاري ندارد، مگر پيروزي!…
والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته
508 عنوان: يادداشت. نشريهي اطلاعات، ارديبهشت 1365.
509 قصص (28) آيهي 5.
510 عنوان: قطعهي ادبي، نشريه جمهوري، دي ماه 1376.
511 انبياء (21) آيهي 105.
512 در عصر «غيبت» با مرجعيت و فقاهت است كه جاي «ولايت» پر ميشود.
513 در نگاهخي ژرف و فراگير، «ظلم» تمامت آفات و شوربختيهاي آدمي را در برميگيرد. ظلم، هر آن كنشي است كه اشياء و آدمي را، از شأن و مكانت حقيقياش بر كنار دارد. جهل و نفهميدن، ظلم است. بيايماني و شرك، ظلم است:
«ينبيّ لا تشرك بالله إن الشرك لظلم عظيم»
فرزندم! بر خداي، «شرك» مياور، چرا كه شرك، «ظلم» بزرگي است (لقمان (31) آيهي 13).
برگرفته از سايت :المهدويه