هوالمحبوب
بیست و یکم فروردین برای همه ما یادآور عروج مردی است آسمانی، مردی از جنس مردان خدا. مردی که شاید چند صباحی از مردان شهر آسمان جا مانده بود اما گریه های شبانه و مناجات های سحرگاهان دست او را نیز گرفت و به شهری در آسمان عروج داد.
مردی که نه تنها نامش که وجودش و منش و رفتار و خنده هایش صید می کرد دل های عاشق را. آخر او صیاد دل ها بود.
امروز که به تقویم زندگیم نگاه می کنم فروردینش برایم یادآور عروج مردانی است آسمانی که جنگ برایشان همان هشت سال و یا به قولی ده سال دفاع مقدس نبود. روی تقویم زندگیم نوشته بود شاید کوته نظران به این عقیده باشند که جنگ پایان یافته و دفاع را با خود برده باشد اما تا کفر هست مبارزه هست و تا مبارزه باشد مردانی آسمانی هستند که زندگیشان و خفتن و برخاستن و حرف زدن هاشان بوی حماسه می دهد و دفاع؛ مردانی هستند که جنسشان امروزی نیست، که به زر و زور دنیا دل خوش ندارند و آرزوشان وصال حبیبی است که من لا حبیب له می خوانندش و رویایشان عروج است تا ملکوت و پرواز هدفشان شده است.
و چه زیباست تقویم جیبی ام که حماسه مردانی که سال های بعد از هشت سال دفاع مقدس می زیسته اند را نشانم می دهد. بهارش را که دیدم با خودم گفتم آری سالی که نکوست از بهارش پیداست. نمره بیست بهار تقویمم لحظه عروج سیدی است از شهدا که سید شهیدان اهل قلم نامش نهاده اند و روز بعد از آن در قویم جیبیم مخصوص مردی است که او را صیاد می دانند و صیاد دل ها نامش نهاده اند.
آری سالی که نکوست از بهارش پیداست روزهای دیگر این تقویم برای یک یک ما یادآور رشادت شهدایی است که پرواز را خوب یاد گرفته اند و به قول سید چگونه تاب بیاورد آن که پرواز آموخته…
برگ برگ تاریخ تقویم نشانم می دهد که دلیرمردان این مرز و بوم نشان افتخاری برای همیشه تاریخ اند. شهیدانی که نامشان تا ابد خواهد درخشید.
همیشه برایم مهم بود که از سبک زندگی آنانی که وصال را یافته اند چیزها یاد بگیرم اما افسوس که تنها شنیده ام و تا عمل فاصله ها دارم.
صیاد هم برای زندگی من ارمغان های زیادی داشته است.
درست یادم هست در کتابی خاطراتی از دختر شهید صیاد شیرازی را می خواندم. گویی تمام وجود تحت تاثیر روح بلند صیاد قرار گرفته بود که انگار مرا نیز صید خود کرده بود. آرام آرام و با صدها اشتیاق می خواندم. و انگار سطر سطر نوشته ها بر روحم حکاکی می شد:
اوایل جنگ بود، کلاس دوم دبستان بودم و هر لحظه آماده شنیدن خبر ناگواری از جبهه بودیم که به ما اطلاع دادند پدرم زخمی شده و به منزل خواهد آمد، اما جزئیات را به ما نگفته بودند. پدرم را در حالی که روی برانکارد بود به منزل آورند. من از دیدن حال وخیمش وحشت کرده بودم، ولی پدرم با همان لبخند همیشگی، مرا در آغوش گرفت. وقتی زخمهای عمیقش را پانسمان میکردند، درد را در چهره او میدیدم، ولی پدرم تنها تکبیر میگفت.
پدرم مردی صبور و با ایمان بود و همواره میگفت: “عشق خدا مرا مقاوم کرده و هیچ گاه خسته نمیشوم. ” پدرم مصداقی از تأکید قرآن کریم مبنی بر جدیت و قاطعیت در برابر دشمن و رحمانیت در برابر دوست و مؤمنین بود و از کاری که دشمن شادکن باشد گریزان بود. حتی در سختترین شرایط زندگی هم از اینکه با بیان ناراحتی، ذرهای موجب شادی دشمن شود، پرهیز میکرد.
یادم میآید یک بار ایشان دچار مجروحیت وخیمی شده بود و بنا به ملاحظاتی قرار بود در منزل تحت درمان قرار گیرد. قبل از اینکه او را با این وضعیت ببینم، همهاش در این فکر بودم که پدرم را در حالت درد و رنج خواهم دید؛ اما وقتی برای اولین بار چشمم به او افتاد، دیدم لبخندی بر لب دارد.تا خواست گریهام بگیرد، با همان صلابت همیشگیاش امر کرد که “گریه ممنوع “. هر تیری که از بدن وی بیرون میآوردند، ما به جای هر ناله و دردی، فقط صدای تکبیرش را میشنیدیم.
این سطرها را که می خواندم پیش خودم می گفتم این ها تنها از مردان خمینی (ره) ساخته است.
شاید بیش از هر چیز برایم مهم بود بدانم شهدایی که برای ما سرمشق اند چطور زندگی می کردند شاید به همین خاطر باشد که خاطراتی از این دست برایم اهمیت بیشتری داشت آخر مگر می شود کسی در دلش سودای رسیدن به کسی را داشته باشد ولی نداند راه او و مسیر سیر او چگونه بوده است.
جایی دیگر دیده بودم که دختر شهید از او چنین نقل می کرد:
خیلی کم تلویزیون نگاه میکرد. برنامههایی را میدید که به کارش مربوط میشد؛ بیشتر اخبار و تفسیر سیاسی. فقط بعضی از سریالها را دوست داشت. سریال امام علی(ع) و مردان آنجلس را خیلی دوست داشت. بقیه ی وقتش را به کار میگذراند یا مطالعه و همه کارها را هم سرِ وقت و با برنامه. خیلی دوست داشت ما هم مثل خودش منظم باشیم؛ دقیق و سرِ وقت مثل خودش، ولی نمیشد. نمیتوانستیم. هر کار میکردیم حتی به گرد پایش هم نمیرسیدیم. البته وادارمان نمیکرد. خیلیها فکر میکنند ارتشیها خانه را میکنند پادگان، ولی توی خانه ی ما اصلاً این طور نبود. هیچ وقت برای هیچ کاری وادارمان نمیکرد.. باهامان حرف میزد و قانعمان میکرد یا به ما تذکر میداد. میگفت “دوست دارم همه ی کارهایتان مرتب و منظم باشد. صبحها ورزش کنید.
وقتتان را هدر ندهید. ” ما هم سعی میکردیم برای خودمان برنامه بریزیم، ولی هیچ وقت مثل بابا نمیشد. برای کوچکترین کارهایش برنامه ی زمانی داشت. مثلاً از ساعت ۹:۴۵ تا ۱۱:۲۲ مطالعه میکرد؛ به همین دقیقی و همیشه. فقط بعضی روزها این طور کار نمیکرد. روزهای شهادت ائمه و ایام عزاداری این قدر برای کارهای خودش دقیق وقت نمیگذاشت. می رفت توی اتاق و درباره کسی که روزِ شهادتش بود، مطالعه میکرد. میگفت “این روز را تعطیل کردهاند که با ائمه بیشتر آشنا بشویم. ” در این روزها، بابا یک طور دیگری میشد، مخصوصاً محرمها ساکت و کم حرف میشد و ناراحتی از صورتیش میبارید. برعکس، روزهای عید و ولادت ائمه پیدا بود که خوشحال است. به ما هم خوشحالیاش را منتقل میکرد. از دو روز قبل شیرینی سفارش میداد تا آن روز که میآید خانه، دست خالی نباشد. به روزهای ولادت بیشتر از عید نوروز اهمیت میداد و به عید غدیر از همه بیشتر. آن عید غدیر آخر را هیچ وقت یادم نمیرود. صبح آن روز رفته بود پیش مقام معظم رهبری. آن روز ایشان با درجه ی سرلشکریاش موافقت کرده بودند. وقتی برگشت، از همیشه خوشحالتر بود.
این سطرها نیز برایم جذابیتی وصف ناشدنی داشت اما آنچه بیشتر مرا به خود می کشاند صیدی بود که صیاد ما را به دام خویش انداخته بود. نمی دانم از ارادت صیاد به امام خامنه ای چیزی شنیده ای یا نه خاطرم هست خودش می گفت برای چند ماهی در سمت جانشینی ستاد کل نیروهای مسلح، لازم بود هفتهای یک بار در حضور مقام معظم رهبری جلسهای داشته باشد. خودش تعریف میکرد که خستگی کار هفته را فقط با یک تبسم آقا از تن بیرون میکند.
و چه عجیب است صیادی که صیاد صید می کند.
و صیادی دیگر نیز صیاد ما را صید کرد و پیش خود برد که خود خون بهایش شد و او را خرید و تا آنجا بالا برد که عند ربهم یرزقونش ساخت.
و چه زیباست لحظه ای که خدا خریدار می شود و انسان فروشنده و چه معامله پر عشقی است….