ده روز تا عملیات خیبر وقت داشتیم. نیروها را از گیلانغرب و از نوار مرزی آوردیم توی تنگهای بین سوسنگرد و رقابیه، به نام «سعده». آنجا همه باید توجیه میشدند و شدند. با فیلمهای ویدیویی و با توجیه شخصی.
حمید بیشتر از همه تلاش میکرد. داده بود ماکتی از منطقه ساخته بودند، توی دو تا چادر تو در تو، و نیروها را دستهبه دسته میآورد آنجا توجیه میکرد. دو روز وقت بود و حمید شبانهروز توی آن چادر بود. به هر گردانی میگفت از کجا باید بروند و با چی و چطور.
ماکت درست مثل جزایر مجنون بود. زمین را کنده بودند و توش آب ریخته بودند. حمید با پاچههای بالازده و بیل به دست میرفت توی آب و میگفت هر جای آنجا کجاست. مثلاً میگفت: «اینجا جزایر مجنون است، شمالی جنوبی. اینجا دجله و فرات است. این پل طلاییه است. اینجا هم راه کربلا.»
یادم است مشهدی عبادی گفت: «حمید آقا! تو را خدا راه کربلا را نزدیکترش کن زودتر برسیم. این جوری خیلی دورست.»
بچهها رفتند کربلا را از روی ماکت برداشتند آوردند کنار جزایر مجنون و گفتند: «اینجوری بهتر شد.»
و خندیدیم.
ما با حمید، همراه دو گردان، یک روز قبل از عملیات رفتیم آن ور پل شیتات و مستقر شدیم توی یک روستا. حمید با تأخیر آمد و وقتی آمد دیگر نرفت. عراقیها مثل سیل میآمدند. نیروی کمکی هنوز نرسیده بود.
هر کی هم که میآمد از باقیمانده همان چهار گردانی بود که همانجا مستقر شده بود.
حمید مثل پروانه دور بچهها میچرخید. از اینور خط میرفت آنور خط تا بچهها احساس تنهایی نکنند. به من میگفت: «مصطفی! طرف چپ را داشته باش!»
و میرفت طرف پل و جاده، که دست بچههای لشکر نجف بود. نقش حمید یک نقش کلیدی بود توی خیبر، چون نوک پیکان این عملیات او بود و نیروهایش و در حقیقت ما. کار به جایی رسید که دیگر نمیشد روی جاده تردد کرد.
سطح جاده بالاتر از سطح زمینهای اطرافش بود و در تیررس و میرفت منتهی میشد به پل و به شهرک و از طرف ما میرفت طرف جزیره جنوبی.
چند ساعت جلوتر از اذان زخمی شدم. نیرو کم بود. حمید آمد گفت: «اگر میتوانی بمان، مصطفی!»
سمت چپمان ارتفاعی نداشت. یعنی مانعی نبود که جلو عراقیها را سد کند. فقط تپه ماهورهایی بود که منتهی میشد به دشت صاف و میرفت میرسید به طلاییه. بچههای ما بعد از شب دوم و سوم رفتند و نتوانستند به جایی برسند. یا شهید شدند یا اسیر. بعدها گروههای تفحص شهدا را نزدیکای پانصدمتری طلاییه پیدا کردند. میشود گفت عملیات خیبر توی همین منطقه گیر کرد.
زخم دستم خیلی اذیتم میکرد. مفصل آرنجم درب و داغون شده بود. دو سه ساعت ماندم. دیدم نمیتوانم درد را بیشتر از این تحمل کنم. خودم را کشیدم طرف جاده، که دیدم یک ماشین از توی تاریکی با چراغ روشن دارد میآید طرف ما. فکر کردم نیروی کمکی است.
خوشحال شدم. بعد یادم افتاد همین چند لحظه پیش بود که یک ماشین مهمات را زدند. دعا کردم طوریش نشود. ماشین آمد نزدیک. در کمال ناباوری دیدم آقا مهدی ازش پیاده شد. همیشه خودش سفارش میکرد با چراغ خاموش در شب حرکت کنیم و اینبار، آن هم زیر آن آتش و در آن محاصره، با چراغ روشن آمده بود.
گفتم: «میزنند، آقا مهدی. خاموش کن آن چراغ را!»
گفت: «نه. بگذار بچهها روحیه بگیرند بفهمند نیروهای خودی میتوانند تا اینجاها بیایند.»
حق داشت. تاریکی سرعت عمل بچهها را میگرفت. حتی منورها هم کاری از دستشان برنمیآمد. به من گفت: «اینجا نمان با این زخمت. سریع برگرد از بغل همین جاده برو عقب!»
بچههایی که بعد از من آمدند، شهدای گردان را میگویم، بغل همین جاده جا ماندند. برگشتم طرف حمید را نگاه کردم. جز تاریکی و گذر لحظهای نور شعلهپوش اسلحهها چیزی ندیدم.
راوی:مصطفی اکبری
منبع : خبرگزاری فارس