هوالمحبوب
((باران خیلی تند می آمد. بهم گفت « من می رم بیرون» گفتم « توی این هوا کجا می خوای بری؟» جواب نداد. اصرار کردم . بالاخره گفت « می خوای بدونی ؟ پاشو تو هم بیا. » با لندرور شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی های فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آنجا. توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل و شل. آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه ها. در خانه را که زد، پیرمردی آمد دم در. ما راکه دید، شروع کرد به بد و بی راه گفتن به شهردار. می گفت « آخه این چه شهردایه که ما داریم؟ نمی آد یه سری به مون بزنه ، ببینه چی می کشیم.» آقا مهدی بهش گفت «خیله خب پدرجان. اشکال نداره . شما یه بیل به ما بده، درستش می کنیم؟» پیرمرد گفت « برید بابا شماهام! بیلم کجا بود.» از یکی از هم سایه ها بیل گرفتیم. تا نزدیکی های اذان صبح توی کوچه ، راه آب می کندیم…))
فرق می کند که شهردار کجا باشی. فرق می کند که با شهردار بودنت دنبال چه باشی، فرق می کند که دنبال جیب خودت باشی یا جیب پاره دیگران، فرق می کند شهردار قلب های دیگران باشی یا شهردار شهری بزرگ، فرق می کند که وسعت تو به بزرگی ضربان قلب پیرزنی زمین گیر در خانه ای کلنگی باشد یا …
فرق می کند در ظلمت شبی تاریک و در زیر شرشر باران بیل به دست بگیری و جویی برای مردم درست کنی و یا گوشه ای به راحتی بیارامی. این فرق ها است که کسی را می سازد و آماده اش می کند برای پرواز برای رسیدن و برای وصال.
فرق می کند که شهردار شدن را برای شهردار ماندن بخواهی و یا برای خدایی شدن. فرق می کند که تو از میزت بزرگ تر باشی و یا میزت همه ات را گرفته باشد و تو مانده باشی و شوق همین میزها…
خوب یادم هست یکی از رفقایش برایمان تعریف می کرد که ((آن زمانی که شهردار بود از شهردای یک بنز داده بودند بهش . سوارش نمی شد. فقط یک بار داد ازش استفاده کردند؛ داد به پرورشگاه. عروسی یکی از دخترا بود. گفت « ماشینو گل بزنین واسه ی عروس.»)) این هاست که از یکی باکری می سازد و اوجش می دهد تا آنجا که خون بهایش جز خدا نیست…
شاید خدا در این عصر انتظار که غیبت ولی اش راه را برای رسیدن به خدا برای ما سخت کرده است، با وجود دلیرمردانی که زندگیشان سراسر پند است و درس پیمودن راه وصال را برای ما روشن ساخته که با این شهدا و این ستاره ها می شود راه را یافت. گویی هم اینان اند آن سفینه های نجات و آن دست آویزهایی که می شود به دستانشان چنگ زد و خود را از این بند دنیا رهایی داد.
در این زمانه که غوغای سبک های زندگی غربی مجال تامل در زندگی به روزمره افتاده بشری را گرفته و در این عصر که تجمل و مصرف دو بال زندگی انسانی شده و رمق از تن خسته آدمی گرفته است، گشت و گزار در گلستان خاطرات این شهدا عجب صفایی به جسم و روح می دهد که عزم می دهد به اراده انسان که بگذار و بگذر که رها کن تا رها شوی تا بالا بروی تا اوج بگیری و در بیکران لطف الهی غرق شوی.
شاید نباید به شهدا تنها به چشم رشادت و ایثارگری و شجاعت نگریست که فراتر از این ها را می شود پای درس دانشگاه شهادت از این شاگرد اول های راه پیموده آموخت. انگار می شود به اندازه تمام عمر بشری درس نوشت پای سرمشق های این عاشقان و این سالکان الی الله.
هنوز خاطرم هست خاطره ای را که همسر شهید برایمان نقل می کرد و می گفت: ((شهردار ارومیه که بود، دوهزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت. یک روز بهم گفت« بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیر.» همه چی را نوشتم ؛ از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم، شد دوهزار و ششصد و پنجاه تومان. بقیه ی پول را داد لوازم التحریر خرید، داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می دانست محتاجند. گفت « اینم کفاره ی گناهای این ماهمون.»))
این بخشی از درسی است که می شود از آقا مهدی باکری شهردار شهر عاشقی گرفت که چطور می شود شهردار بود و دل به این ها نبست؛ چطور می شود تنها شهردار یک شهر نبود که تسخیر کننده تمام قلب ها شد…
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد…
2 دیدگاه
یه کلام حرف حساب
عالی بود. این نوع رفتارها باید الگوی مسئولین ما باشه. متأسفانه الان دیگه خیلی کمرنگ شده…
روحشون شاد